-
عمر برف است و ...
سهشنبه 5 فروردین 1404 21:41
چقدرررر تند تند سال عوض میشه. نمیدونم چرا وقتی بچه بودیم جونمون درمیومد تا عید بشه. از جذابیتهاش هم توی اون دوران، لباس نو خریدن و عیدی گرفتن و دورهمیهای شلوغ خانوادگی بود. ما از اون خانوادهها بودیم که مثل گوله برفی که به بهمن تبدیل میشه بازدید عید رو پس میدادیم یعنی هر خونهای میرفتیم با میزبان راه میافتادیم...
-
مرض!!
یکشنبه 19 اسفند 1403 22:35
به یک مرضی هم دچارم که هر وقت با کسی بحث میکنم حتی وقتی صد در صد مطمئنم که مُحق هستم، باز بعدش تا چند وقت وجداندرد میگیرم و تلاش احمقانهای برای رفع و رجوعش حتی شده غیرمستقیم میکنم. دیشب هم این اتفاق افتاد. مدت طولانی به خاطر رفتار بد و بیمنطق یکی از نزدیکان براش قیافه گرفته بودم و قطع ارتباط. دیروز عصر دیدم سه...
-
خاطرات عمر رفته...
جمعه 10 اسفند 1403 22:44
دختر یکی از عمو زادههای پدر و مادرم، تو دوره راهنمایی هممدرسهای من بود و یکسال پایینتر. از همون موقع با هم دوست صمیمی شدیم. خانوادهها رفت و آمد آنچنانی نداشتند ولی ما دوتا خیلی جور بودیم. مدتی پیش اعلان نمایشگاهش رو گذاشته بود و من و اف۳ مشتاق بودیم ببینیم تا بالاخره امروز قسمت شد و رفتیم. محل نمایشگاه نزدیک...
-
امروز من
پنجشنبه 2 اسفند 1403 18:05
برای امروز صبح پیشبینی باران داشتیم. هوا ابری و خیلی خوشرنگ و خوشبو و خلاصه عااالی بود که از غار تنهایی زدم بیرون. توی راه نمنم بارون شروع شد و الآن شدیدتر شده. چقدر عاشق بارون هستم من. گوش شیطان کر تو این خونه برنامه قطعی برق نداریم ولی تو صدرا خیلی دقیق و منظم اجرا میشه. اینکه برنامه رو میدونستم خوب بود...
-
برخورد جالب!
شنبه 13 بهمن 1403 10:15
داشتم مراسم گشت صبحگاهی! توی اینستاگرام رو انجام میدادم که به این مطلب برخوردم؛ آمدن و رفتن آدمها مهم نیست... بالاخره در زندگی هر آدمی، یک نفر پیدا میشود که بیمقدمه آمده، مدتی مانده، قدمی زده و بعد اما بیهوا غیبش زده و رفته. آمدن و ماندن و رفتن آدمها مهم نیست؛ اینکه بعد از روزی روزگاری، وقتی در جمعی حرفی از تو...
-
آخرین تصویر از آدمها
پنجشنبه 27 دی 1403 15:00
دو هفته پیش بعد از سالها با یک دوست خیلی قدیمی - با قدمت ۳۰ سال- تلفنی حرف زدیم. هفته قبلش برام پیام صوتی گذاشته بود. نزدیک دو ساعت حرف زدیم. تازه قرار شد ادامه صحبت بمونه برای وقتی که میاد شیراز چون اون هم تهران زندگی میکنه. آخرِ حرفها، حال چندتا از دوستان مشترک و از جمله دنی رو پرسید. راجع به تولدش تو کافه خیابان...
-
وسواس
دوشنبه 24 دی 1403 12:56
چند وقت پیش یک پستی توی اینستاگرام دیدم راجع به اختلال وسواس OCD. اسلایدهاش رو که دیدم متوجه شدم که تا حدودی بهش دچارم چون من هم تو چیدمان بیاختیار قرینهها رو با فاصلههای دقیق رعایت میکنم یا مثلا کنترل تیوی و ... وقتی روی میز هست حتما باید گوشه و کاملا صاف باشه... البته این عادت و حالت فقط تو غار تنهایی نمود پیدا...
-
آسمانی که همهجا به یک رنگ است
شنبه 22 دی 1403 23:37
خب مثل اینکه بلاگ اسکای به سلامتی از بحران خطای ۵۰۰ گذر کرد و به روال سابق برگشت و در نتیجه من رو نیز برگردوند:) دو سه روز گذشته یعنی از پنجشنبه صبح که خبر آتشسوزی رو شنیدم چنان مضطرب شدم که حد نداره. شده بودم مصداق مجسم اسپند روی آتش. البته که من منطقههای به اصطلاح "LA" رو نمیشناسم ولی میدونستم که...
-
شاعر میگه ...
چهارشنبه 12 دی 1403 20:53
شاعر میگه: پیشونی ما رو کجا میشونی؟! یک همدورهای قدیمی بود که نگران ازدواج نکردن من بود، حدود یک ماه پیش باز دغدغهاش رو ابراز کرد و جوابش رو هم گرفت بدین صورت: حالا دیروز بیمقدمه پیام داده " درود برشما. مشتاق دیدار" نمیدونم برنامه چیه فقط میدونم این یک اشتیاق یک طرفه هست. به نظرم باید یک دسته جدید تو...
-
من و هزینههام
دوشنبه 3 دی 1403 12:17
تو مهمونی شب یلدا، عروس یواشکی گفت میخواد داماد رو غافلگیر کنه و براش مهمونی تولد بگیره اونهم چند روز قبل از روز تولد که ۱۱ دی هست. کلی سفارش و قسم و تاکید که سوتی ندم. نمیدونم چرا نگران بود آخه من که ماجرای سوتیهام رو براش تعریف نکرده بودم. اینکه صفور بهم میگفت خدای سوتی! البته خفه شدم تا مهمونی تمام شد و خودم...
-
صندوقچهای به نام وبلاگ :)
پنجشنبه 22 آذر 1403 14:18
امروز یاد یکی از سوتیهام افتادم که یادداشتش کرده بودم. بعد هرچی نوشتههامو زیر و رو کردم یافت نشد تا اینکه اینجا به ذهنم رسید و برای بازیابیش باید وبلاگ رو فعال میکردم و به این ترتیب کل نوشتههای اینجارو مرور کردم. حالا این وسط هرچی فکر میکنم یادم نمیاد اصلا چرا اینجا رو غیرفعال کرده بودم!! خلاصه دلم خواست حالا...
-
تجربه
پنجشنبه 22 شهریور 1403 11:30
به نظرم یکی از حسهای بدی که آدم ممکنه تجربه کنه این هست که بابت کارها یا چیزهایی که روزی به خاطرشون ذوق میکرده احساس پشیمونی کنه. مثلا چند سال پیش کسی که خیلی دوستش داشتم بهم شکلاتی داد که اولین بار بود میخوردم. خیلی خوشمزه بود ولی بیشتر چون اون آدم داده بود دوستش داشتم. چند ماه بعدش رفتم تهران و پیداش کردم. یادمه...
-
نیمه شهریور با رنگ و بوی پاییز
جمعه 16 شهریور 1403 14:13
دور همیهای خانوادگی این مدت خیلی خوب و مفید بود. حرف زدنهای آرش که باعث تجدید قهقهههای قدیمی من میشد و همه بهخصوص زنعمو از ذوقِ خندههام چشماش برق میزد، خیلی دلانگیز بود. یکی از شبها که تا دیر وقت خونه عمه مونده بودم و باید تنها برمیگشتم، پیشنهاد داد با موتور من رو برسونه و برای طولانی کردن مسیر که خیلی...
-
عجب رسمیه...
شنبه 3 شهریور 1403 14:57
ای کاش یک مرجعی مثل همین که گزارش بدحجابی رو از شهروندها میگیره و بلافاصله براشون پیامک میفرسته وجود داشت برای گزارش بیفرهنگی. برای کسانی که آداب و اصول زندگی شهری رو بلد نیستن و شهر رو به گند میکشند. حالا الزاما منظورم شهر نیست، منظورم محل زندگی هست در کل. بارها دیدم سرنشینان یک ماشین خوراکی میخورن و ته...
-
ضربالمثل
سهشنبه 30 مرداد 1403 12:16
چند وقت پیش با تنها عمهای که دارم! حرف میزدیم. صحبت از یک بحث و بگو مگو شد و اینکه یک نفر به کسی که شروع کننده بحث بوده گفته مثل "گاو نُه من شیر ده" نباش! البته که قبلا هم زیاد این عبارت رو شنیده بودم ولی کنجکاو شدم ریشهیابی کنم که رسیدم به این داستان: داستانی آوردهاند که زن و شوهر روستایی از دار دنیا...
-
معرفت درّ گرانیست...
پنجشنبه 25 مرداد 1403 15:35
صبح همکار سابق بعد از ماهها زنگ زد. تمام نیمساعتی که حرف زدیم رو از ته دل خندیدم. با این همکار هم خیلی خاطره دارم که قشنگترینش همون سفر بیبرنامه به پاسارگاد تو سال ۹۴ هست و خب خیلی وقتها همراه و گوش شنوای خوبی بود. در اصل تنها کسی بود که رازمون رو میدونست و میشد راحت باهاش حرف زد هرچند وقتی دعوا میشد اون طرف...
-
هیجان نوجوانی
چهارشنبه 17 مرداد 1403 18:14
این یک هفته نظم زندگیمون به کلی بهم ریخت. مدام بین دوتا خونه در رفت و آمد بودیم. یکشنبه خاکسپاری و مراسم یادبود برگزار شد و پسر کوچیکه (که یک سال از من بزرگتره) به مراسم هم نرسید و دوشنبه صبح با کلی تاخیر اومد. از شانسش خورد به تأخیرهای ترکیش ایرلاین. عمه اینها از قدیم دوتا دوست خانوادگی خیلی صمیمی داشتن. رابطه این...
-
عمه جان هم رفت...
پنجشنبه 11 مرداد 1403 22:47
عجب دنیای مسخرهای! ذره ذره بچهها بزرگ میشن، نوهها میرن سراغ خونه و زندگی خودشون و بزرگترها دونه دونه از دست میرن. بعد خاطرههاشون میمونه و غمی که همیشه حتی با گذشت زمان، همچنان هست. عمه جان حدود یک ماه پیش درگیر بیماری شد و دیروز صبح از پیشمون رفت در حالی که نشد برای آخرین بار بچههاش رو ببینه. مَحی بامداد دوشنبه...
-
یاد باد آن روزگاران...
پنجشنبه 4 مرداد 1403 09:11
هفته پیش، درست در سالروز دیدار قبلی، با لیلا و نیوش و نفس رفتیم بیرون. من پیشنهاد دادم بریم باغ گلها چون هم به هر دوتامون نزدیک هست و هم اینکه دو سالی میشد نرفته بودم. خیلی خوب و قشنگ بود و البته از رایگانی درآمده و ورودی میگیرن. بعدش رفتیم Rainbow که تو همون محدوده هست و چهار مدل چیزکیک سفارش دادیم و اشتراکی...
-
من و قهوه
چهارشنبه 27 تیر 1403 07:36
روزهایی که درگیر پایاننامه بودم خیلی با خانم دکتر که استاد راهنمام بودن وقت میگذروندم. رابطمون بیشتر دوستانه شده بود و بین کار روی دادهها از هر دری حرف میزدیم. گاهی میشد تا ۹ شب تو زمستون اون بالا مشغول بودیم. ناگفته نماند منظره شبهای دانشگاه بینظیر بود. اون ایام مصرف نسکافه ما بالا رفته بود. یادم میاد یکی از...
-
و این گرمای عجیب!
دوشنبه 18 تیر 1403 07:04
امسال برای اولین بار تو تمام عمرم در برابر گرما کم آوردم یعنی واقعا فکر میکنم کارم تمومه. یادمه توی زمستون که هوا سرد شد میگفتم این سرما اگر من رو نکشه، قویترم میکنه ولی در مورد گرما هیچ ایدهٔ امیدوار کنندهای ندارم واقعا. یادم میاد چند سال پیش، روزی که خواستیم برای غار تنهایی کولر بگیریم فروشنده گفت صدرا نهایتش...
-
کلید اسرار طور!
یکشنبه 3 تیر 1403 21:53
پنجشنبه که رفتم استخر دیدم مادربزرگی که امسال به جمع اضافه شده تنهاست. داشت برای خودش تو قسمت کمعمق راه میرفت. رفتم پیشش گفتم اگر کاری داشتید به من بگید. تشکر کرد و من هم مشغول شنا شدم اما حواسم بهش بود. یکساعتی گذشت و کمکش کردم بیاد بالا و با هم رفتیم جکوزی که دیدم ناراحته. گفت مچ پام گرفته و من براش ماساژ دادم تا...
-
شب ز نور ماه، روی خویش را بیند سپید
شنبه 2 تیر 1403 21:19
داشتم میز شام رو آماده میکردم که چشمم به ماه افتاد و محو زیباییش شدم. عجیب قشنگه امشب. خوبه که اینجا میز کنار پنجره هست و این نمای دلانگیز. دلم خواست شاعر بودم و مثلا یک غزل در مورد ماه میسرودم. همینقدر جوگیر و هیجانزده شدم. شاعر که نیستم اما صدای فرهاد توی گوشم پیچید که میخوند؛ یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب ......
-
زبان سرخ و سر سبز و باد و ...
یکشنبه 20 خرداد 1403 22:44
عصر توی استخر یک خبر توپ در مورد رییس اعظم شنیدم که تکراری بود اما در اصل حکم تایید داشت این خبر! دارم میترکم تا به مری برسم و با هم تحلیل کنیم:) چقدر دنیا کوچیک هست. هر سَری که بچرخونی آشنا پیدا میشه. من هم که به میزان لازم، دهنلق. خدا رحم کرد درصد چرت گفتنم پایین بود وگرنه نمیشد آبروریزی حاصل شده رو جمع کرد. گفتم...
-
من و همدورهای
شنبه 19 خرداد 1403 14:58
انگار این آقای همدورهای قدیمی واقعا یک چیزیش میشه! یادمه اون روزها سریال آرایشگاه زیبا پخش میشد و این هم چون قدش بلند بود یعنی در اصل دراز بود پسرها بهش میگفتن ستونزاده:)) جریان از این قرار هست که در جواب آخرین چت، من فقط یک ایموجی لبخند فرستادم. فرداش نوشته بود حالا کی قابل میدونید زیارتتون کنیم؟ اینبار دوتا...
-
آدمهای خوب
پنجشنبه 10 خرداد 1403 22:14
چند وقت پیش تو گروه ساختمان غار تنهایی اعلام کردن قرار شده یک نفر برای سرویس کولر بیاد و هر کس میخواد اعلام کنه. خب من خیلی میخواستم ولی چون نمیتونستم برم چیزی نگفتم چون به هر حال باید چک میشد. خلاصه گذشت تا دو روز پیش که رفتم دیدم ای داد هوا بینهایت گرم هست و خفه کننده. بعد رفتم توی فکر که چطوری با سرویسکار...
-
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
سهشنبه 8 خرداد 1403 22:18
اون هفته واقعا تلخ و غمانگیز بود. دلم خیلی گرفت و گریه کردم. انگار ترسیدم از بیاعتباری دنیا. ترسیدم از قضاوتها، اظهار نظرهای بدون علم و آگاهی و ترسیدم از بیخبری. مدام یاد درس دینی دبیرستان میافتادم و عبرت گرفتن از حوادث و اتفاقات. خلاصه حالم بد بود. دو سه روز تو خونه موندم و روزی که رفتم بیرون اصلا نمیتونستم...
-
یک سال پیش
شنبه 29 اردیبهشت 1403 08:53
سال پیش چنین روزی روز سیاه زندگی من بود. روزهای تلخ، غمانگیز، پر اضطراب و حتی پر از ناامیدی کم نداشتم ولی اون روز واقعا سیاه بود. همون لحظهها در موردش نوشتم. از ترسی که تمام وجودم رو گرفته بود. از اینکه نمیتونستم پایان خوشی براش تصور کنم. هر نیمساعت یکبار مینوشتم اما وقتی تمام شد یادداشتم رو پاک کردم. دلم...
-
دیروز من
سهشنبه 4 اردیبهشت 1403 10:31
- دیروز روز کودک درون بود البته مثل خیلی روزهای دیگه داشتم به گذشتههای دور فکر میکردم و یاد سیندرلا افتادم. کلاس اول ابتدایی بودم که تو یکی از سینماهای خیابان زند اکران شد درست یادم نیست کدوم سینما بود شاید پرسیا که بعد شد آسیا و بعد هم به کل تغییر کاربری داد. شیفت بعد از ظهر بودم. عمو و زن عمو اومدن دنبالم و چون زن...
-
بارون بهاری
دوشنبه 6 فروردین 1403 11:46
شنبه بعد ازظهر اومدم اینجا گلدانها رو آب بدم. میخواستم دیروز صبح برگردم خونه اما وقتی بیدار شدم دیدم بارون میاد کلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم بمونم. مهمونم دعوت کردم. ظهر خواهرم زنگ زد که عصر مهمون میاد ولی گفتم بخاطر بارون سخته بیام خونه در اصل نمیخواستم برم وگرنه همه میدونن که عاشق رانندگی توی بارون هستم. خلاصه...