دختر یکی از عمو زادههای پدر و مادرم، تو دوره راهنمایی هممدرسهای من بود و یکسال پایینتر. از همون موقع با هم دوست صمیمی شدیم. خانوادهها رفت و آمد آنچنانی نداشتند ولی ما دوتا خیلی جور بودیم.
مدتی پیش اعلان نمایشگاهش رو گذاشته بود و من و اف۳ مشتاق بودیم ببینیم تا بالاخره امروز قسمت شد و رفتیم.
محل نمایشگاه نزدیک محل کار سابقم بود و مسیر آشنایی که ۵ سال و چند ماه طی کردم. انتظار داشتم صبح جمعه خلوت باشه نمیدونم چرا مناسبت صبح جمعه و اون مکان رو فراموش کرده بودم. خلاصه دیدم از همون اول خیابون همهجا ماشین پارک شده. خودم رو زدم به نادونی و از پلیسی که ایستاده بود پرسیدم اینجاها پارکینگ عمومی هست؟! گفت یکی جلوتر هست ولی انگار تعطیله، همینجاها اگر جایی پیدا کردی پارک کن. در نتیجه درست زیر تابلو پارک ممنوع و حمل با جرثقیل پارک کردیم اونهم جلو چشم آقای پلیس بامزه:)
رفتیم سمت نمایشگاه و اول از همه اون خانقاه معروف به چشمم خورد که به واسطه جناب رییس اول و قبل از تغییر و تحولات سیستمی! با فِرِد و مهندس دیوانه و یکی دیگه از همکارها رفتیم و با چایی توی استکان کمرباریک پذیرایی شدیم.
تو محوطه نمایشگاه از آثار دوست و فامیلمون لذت بردیم و تو فضای زیبای بیرونی کلی عکس گرفتیم.
وقتی برگشتیم، خیابون به قدری شلوغ شده بود که آدم وحشت میکرد. وسط اون خیابون ماشینها دو ردیف پارک کرده بودند و دو طرف هم تکمیل بود. خط ویژه هم که هست و خلاصه افتادیم توی ترافیک. میلیمتری پیش میرفتیم و یاد روزی افتادم که همونجا پسرم پشت فرمون ماشین من بود و رییس هم کنارش. بعد انقدر آروم میروند که رییس عصبانی شد و گفت ببین دوچرخه هم ازمون رد شد:)))
بالاخره رسیدم به محل کار؛ پارکینگ روباز رو بسته بودن و در حال ساخت و ساز بود. به نظرم برای عید آمادهاش میکردن. تابلو محل کار رو که دیدم قلبم تپید و چندبار پشت سرهم خدا رو شکر کردم که نجاتم داد از اونجا.
رفتیم جلوتر و اون حوض بزرگی که تو محوطه مرکز خرید بود رو دیدم. یادم افتاد به روزی که همکار روانشناسمون خیره شده بود به حوض و در حالیکه تو دنیای خودش غرق شده بود داشت به سیگارش پُک میزد که نمیدونم کدوم یک از بچهها یک بطری آب معدنی پرت کرد تو آب و سر تا پاش خیس شد. بعد همه ترکیدیم از خنده... برای اف۳ تعریف کردم ولی به اندازه من براش جالب نبود.
بعد از اون، ورودی پارکینگ خودم رو دیدم که مأموراش حسابی بهم احترام میگذاشتن و کامل میشناختن و چند روزی که مجبور شدم با اون ماشین خندهدار برم سر کار احتمالا کلی از اعتماد به نفسم متعجب شدند.
بعدش هم مغازهها و بانکی که حساب حقوقم رو توش باز کردم و یک وامی هم ازش گرفتم و اون مغازه که ازش ادوکلن ادیکت دیور رو خریدم...
ترافیک سنگین بود ولی با همین پیشروی میلیمتری، کلی لحظهها و صحبتها و رفتارهای اونسالها برام زنده شد و احساساتیم کرد. شاید اگر پشت فرمون نبودم همون موقع به تکتک رفقا پیام میدادم و تعریف میکردم.
امروز روز قشنگی بود و حال خوبی به جا گذاشت.
درک میکنم ولی نمیدونم چرا اگر به خودم باشه سعی میکنم اونجاها نرم و یه جورهایی از حس نوستالژی فرار میکنم. کلا از احساساتی شدن رار میکنم من :)
ولی من بدجوری خاطرهبازم