دختر پاییز

دختر پاییز

جز فکر تو در سرم همه عین خطاست
دختر پاییز

دختر پاییز

جز فکر تو در سرم همه عین خطاست

زبان سرخ و سر سبز و باد و ...

عصر توی استخر یک خبر توپ در مورد رییس اعظم شنیدم که تکراری بود اما در اصل حکم تایید داشت این خبر! دارم می‌ترکم تا به مری برسم و با هم تحلیل کنیم:)
چقدر دنیا کوچیک هست. هر سَری که بچرخونی آشنا پیدا میشه. من هم که به میزان لازم، دهن‌لق. خدا رحم کرد درصد چرت گفتنم پایین بود وگرنه نمی‌شد آبروریزی حاصل شده رو جمع کرد. گفتم و گفتم یک مرتبه برگشت گفت فلانی دوستم هست و بعد هم اون خبر توپ رو داد و من بعد از کمی غلط کردن تا آخرش در سکوت فقط شنا کردم. 
باید مراقب حرف زدنم باشم. بی‌خود نیست که همیشه گفتن غیبت کردن گناه هست. البته در اصل آبروریزی میشه و کم‌کم باید برم توی ترک.

من و هم‌دوره‌ای

انگار این آقای هم‌دوره‌ای قدیمی واقعا یک چیزیش میشه‌!

یادمه اون روزها سریال آرایشگاه زیبا پخش می‌شد و این هم چون قدش بلند بود یعنی در اصل دراز بود پسرها بهش می‌گفتن ستون‌زاده:))

جریان از این قرار هست که در جواب آخرین چت، من فقط یک ایموجی لبخند فرستادم. فرداش نوشته بود حالا کی قابل می‌دونید زیارتتون کنیم؟ این‌بار دوتا ایموجی خنده با نیش باز فرستادم. مثلا می‌خواستم بگم عامو جوک نگو! اما نه فقط منظورم رو نفهمیده بلکه دوتا ایموجی چشمک بوس‌دار فرستاده!!!

امروز هم پیام صبح بخیر و آرزوی هفته خوب و این حرف‌ها...

تا ظهر پیام رو باز نکردم ولی کمی پیش تشکر کردم.

از اون‌جا که بعد از چند روز شلوغ و متنوع، امروز به یک‌باره حوصلم سر رفت تصمیم گرفتم کمی تفریح کنم ببینم چی میشه. برای شروع می‌خوام برنامه سه‌شنبه رو بهش اطلاع بدم هرچند ممکنه به خاطر استخر نتونم برم ولی عکس‌العملش می‌تونه جالب باشه.

- پنجشنبه الی غافلگیرمون کرد و خبر بارداریش رو داد. طفلک اول کلی به خاطر دیر گفتنش فحش خورد و بعد کلی بوس و بغل و تبریک دریافت کرد. چقدر هم سر جریان تعیین اسم بچه خندیدیم. بچه هم دختر هست که من خیلی دوست دارم.

- ۸ سال پیش در چنین روزی، مری خبر بارداریش رو به عنوان اولین نفر به من داد و چقدر ذوق‌زده بودم تا روزی که فسقلی به دنیا اومد.

- بی‌خود و بی‌دلیل هیجان‌زده‌ام. رنگ این روزها و خاطره‌هاش بی‌تأثیر نیست البته.

آدم‌های خوب

چند وقت پیش تو گروه ساختمان غار تنهایی اعلام کردن قرار شده یک نفر برای سرویس کولر بیاد و هر کس می‌خواد اعلام کنه. خب من خیلی می‌خواستم ولی چون نمی‌تونستم برم چیزی نگفتم چون به هر حال باید چک می‌شد. خلاصه گذشت تا دو روز پیش که رفتم دیدم ای داد هوا بی‌نهایت گرم هست و خفه کننده. بعد رفتم توی فکر که چطوری با سرویس‌کار سر‌شلوغ خودمون هماهنگ کنم. خودم هم که نمی‌تونم طولانی بمونم و خلاصه مشغولیت ذهنی درست شد برام.

دیروز صبح مشغول جابه جایی لباس‌های تابستانه و زمستانه بودم که زنگ زدن رفتم دم در دیدم مدیر ساختمون هست گفت اونی که کولرها رو راه انداخته اومده کاری انجام بده و دیدم ماشین شما توی پارکینگ هست گفتم اگر مایل هستید کولر شما رو هم سرویس کنه! یعنی اون لحظه شدم مصداق مجسم خر و تی‌تاپ.

کمی بعد رفتم بالا دیدم طفلک آقای سرویس کار تو ظل آفتاب و عرق‌ریزان داره کار می‌کنه. تو ماشین یک کلاه کپ مشکی داشتم براش بردم و خیلی خوشحال شد‌‌. بنده خدا وقتی کارش تمام شد و حساب رو پرداخت کردم گفت شما خیلی مهربون و با معرفت هستید. کلی خجالت کشیدم. گفتم خودش این‌همه زحمت کشیده تو اون شرایط بعد به من میگه با معرفت. 

دیروز کلی این دوتا آدم خوب رو دعا کردم. بدون این‌که درخواستی کنم بهم کمک کردن. 

- اون هم‌دوره‌ای قدیمی وقتی جواب سوالش رو ندادم و فقط به احوال‌پرسیش جواب دادم از رو نرفته و دوباره پرسیده: نگفتی ازدواج کردی یا نه:)))) متأسفانه اصلا عادت ندارم کسی رو مسدود کنم وگرنه الآن وقتش بود!

- امروز هیچ‌کس تو استخر نبود من هم خودم رو خفه کردم و دارم بی‌هوش میشم از خستگی.

چه سود از این سکوت و آه از این صبوری

اون هفته واقعا تلخ و غم‌انگیز بود. دلم خیلی گرفت و گریه کردم. انگار ترسیدم از بی‌اعتباری دنیا. ترسیدم از قضاوت‌ها، اظهار نظرهای بدون علم و آگاهی و ترسیدم از بی‌خبری. مدام یاد درس دینی دبیرستان می‌افتادم و عبرت گرفتن از حوادث و اتفاقات.

خلاصه حالم بد بود. دو سه روز تو خونه موندم و روزی که رفتم بیرون اصلا نمی‌تونستم موزیک گوش بدم. پخش ماشین رو گذاشته بودم رو رادیو و ... .

دیروز هم خبر درگذشت یکی از استادهای غیر رسمی‌ام رو شنیدم. یعنی سالار خان لینکش رو برام فرستاده بود و من تمام خاطرات خوب اون روزها برام زنده شد. مهمونی‌ها، اردوها، برنامه نور و صدا و یا علی گفتن‌هاشون اول و آخر جلسه‌ها. آخرین بار همون اردیبهشت ۹۸ تو مراسم رونمایی کتاب محمود دولت‌آبادی دیدمشون.

بعدش یاد آشنای مشترک افتادم و بی‌نهایت دلم تنگ شد. به خصوص توی آب و هوای این روزها که ذره ذره خاطراتمون شکل گرفت. دلم خواست باهاش حرف بزنم مثل اون روزها که آرمین رفت و حرف می‌زدیم.

یاد دنی هم افتادم کمی.

امروز توی مسیر علیرضا قربانی گوش کردم و چنان احساساتی شدم که باهاش دم گرفتم:

نمانده در دلم دگر توان دوری

چه سود از این سکوت و آه از این صبوری

تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد

بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...


- یکی از دوستان اون دوره، عکس استاد رو تو وضعیت واتساپ گذاشته. زیرش چندتا ایموجی گریه فرستادم‌. حالا برام نوشته ازدواج نکردین؟! تو صفحه چت رفتم بالا دیدم پیام قبلی حدود سه سال و نیم پیش بوده و نوشته ازدواج کردین یا هنوز مجردین؟ یعنی هیچ صحبت دیگری نبوده و ایشون تا آخر عمر نگران وضعیت تأهل من خواهد بود بنده خدا :))))

خلاصه که روزگار غریبی‌است نازنین!