یک دغدغه ذهنی مدتی هست درگیرم کرده که باید برای ۲۹ اردیبهشت خاطره قشنگی برای خودم رقم بزنم. چندتا برنامه توی فکرم هست تا ببینم چی میشه.
صبح فیلم صبحانه با زرافهها رو دیدم. وااای خدا، لحظه لحظه یاد دو سهتا از همکارهام افتادم به خصوص وقتی به هم میگفتن مهندس!
فرد چندباری برای من و سبزه سمینار درَگشناسی ترتیب داده بود و از اونجا که راجع به همه چیز با پشتوانه قوی علمی و تجربی صحبت میکرد من حسابی کنجکاو شده بودم ولی خدا روشکر تا همین الآن مقاومت کردم در برابر تجربه کردنش :))
چند وقت پیش فرصتی پیش اومد با یک گروه جدید رفتیم شیرازگردی و بعدش هم کارگاه گلابگیری. خیلی خوب بود. البته من گلابگیری اینها رو قبلا دیده بودم و تازگی نداشت اما فضاش خیلی خوب و باصفا بود. آخر برنامه هم شعرخوانی بود که مورد علاقه من هست. موقع خداحافظی برای هر نفر یک قرابه گلاب آماده کردن که ما چون سه نفر بودیم سهتا قرابه بهمون رسید... قرابه بودهااا!!!
عاشقشون شدم واقعا.
بالاخره به مرحلهای رسیدم که فایده روزانهنویسی رو بهتر و بیشتر درک میکنم. تا قبل از این نگاهم به یادداشتهام در اصل مرور خاطرهها بود و اینکه چه روزی چه کاری کردم ولی اخیرا چیزی که بیشتر برام جالبه حال و هوای روحی و احساسیم هست.
مثلا تو یکی از یادداشتهای تیر ماه چندسال پیش از صفحه چت اسکرین شات گرفتم و زیرش نوشتم بماند برای یادآوری! چون عادت داشتم چتها و پیامکها رو پاک کنم. فقط پیامکهای بانک تو گوشیم بود و مثلا قبوض غار تنهایی ولی چتها رو مگر در موارد خاص، حتما پاک میکردم.
توی اون چت مذکور این جمله برام مهم بوده؛ "گاهی باید کمی دورتر وایسیم تا بتونیم همدیگرو دوست داشته باشیم..."!
عصری که رفته بودم بیرون به اون حرف فکر کردم. یادم افتاد بار اول که خوندمش برام سنگین بود و دیدم هنوز هم نمیتونم درکش کنم. به قول فاضل نظری؛
مگو شرط دوام دوستی دوریست، باورکن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه میسازد
یادم افتاد اون روزها تلاشم رو کردم خیلی بیشتر از آنچه که لازم بود ولی وقتی به اون روز سیاه ختم شد تازه تونستم دور ایستادن رو بپذیرم. دور ایستادنی که از آشنا بیگانه میسازد!
-امشب هوا کمی خنکتر شده خدارو شکر
امروز روز شیراز هست. چه حس خوبی داره که شهرمون روز مخصوص داره برای خودش. من عاشق شهرم هستم به حدی که حتی تصور زندگی در جای دیگری رو هم نمیتونم داشته باشم. بعد از شیراز فقط کیش برام قابل تحمل بوده تا الآن اون هم با امید به بازگشت...
حتی این سالها که شهرم غارت شده باز هم برای من بهترین نقطه دنیاست.
-اول اون هفته تو باغ جهاننما پانتهآ بهرام رو دیدم. چقدر متواضع و خوش رو بود. بهش خوشآمد گفتم و آرزوی اقامت خوش کردم. اف۳ گفت چرا عکس نگرفتی؟ گفتم همون اندازه برام لذتبخش و کافی بود. در حالی این حرف رو زدم که ۳۰ سال پیش از تمام هنرپیشههایی که برای جشنوارهها میومدن شیراز امضا میگرفتم اونهم هرشب تو دفترهای مختلف. یعنی مثلا از یک نفر ۴ بار شاید اینهم از نشانههای بلوغ و پختگی باشه، شاید هم نه!
- یکی از رفقای قدیمی محل کار که چند سالی میشه مهاجرت کرده، پیام صوتی گذاشته که اومده ایران و خواسته همدیگر رو ببینیم. خب اون هفته که کلا غار تنهایی بودم. خواستم این هفته قرار بذارم ولی بعد پشیمون شدم. حس کردم چندان مناسبتی نداره. درسته که آدم بسیااااار باارزشی هست و انصافا خیلی همراه بود به خصوص اون سال اول ولی من بعد از تجربه اون روز سیاه، انگار محتاطتر شدم. دلم نمیخواد کاری کنم که بعدش پشیمون بشم و بگم ای کاش نکرده بودم. هرچند مطمئنم هیچکس نمیتونه با اون شدت اوقات من رو تلخ کنه ولی بهرحال عقل حکم کرد که احتیاط کنم!
- بالاخره چشم زدم و اینجا هم برق میره. دیروز ۲ ساعت تمام بیبرق بودیم. اف۱ و نفس هم پیشمون بودن. بعد از چایی پیشنهاد دادم مشاعره کنیم. خیلی باحال بود؛ اف۱ ترانه میخوند با آواز، اف۲ که در همه زمینهها درستکارترین هست خیلی ماهرانه با گوشی تقلب میکرد اما انصافا اف۳ خیلی مسلط و با پشتوانه شرکت کرد حتی بهتر از من با این همه ادعا! حرکت جالبی بود و کلی خندیدیم. تازه باعث شد بعدش با خودم تمرین کنم.
- همسایه خونه قبلی یک ظرف بزرگ پر از دلمه برگ مو فرستاده و گفته چون فلانی (یعنی من) دوست داره براش درست کردم. کیف کردم از اینهمه معرفت. خدا رو شکر هوسهای خوراکیم زود اجابت میشه
بچه که بودم نمیفهمیدم مد چیه! یادمه تو جشن تولد کلاس پنجم حدود سال ۶۵، نیلو عینک گربهای داشت که داییش از بلاد کفر براش فرستاده بود و نگو مد بوده. بعد همه به نوبت با اون عینک عکس گرفتن و خب شد سوژه خنده بزرگسالی:))
یا مثلا اوایل دهه هفتاد مانتو عربی مد شد؛ مانتوهای گشاد و دراز با اِپُل سوپر همراه با جلو موهایی که مثل اوشین کاکل میشد برای زیر مقنعه چونهدار یا مثلا روسری. من هم از اون مانتو داشتم و کنار رنوی نخودی رنگمون باهاش عکس گرفتم کلی هم خوشحال بودم.
دیروز یک آهنگ مربوط به اون موقعها پخش شد، سرژیک میخوند. کلی از تیپش خندیدم؛ جلو موی بلند که رو به بالا سشوار شده با سیبیل و ... یادم افتاد سال ۷۰ نامزدی نیلو، شوهرش که خیلی هم استایلیش بود دقیقا همین شکلی بود و البته اون شال ساتنی که همرنگ پاپیون یا کراوات به کمرشون میبستن.
پسرعمهها هم خودشون رو همین شکلی کردن تا اواخر دهه هفتاد که جناب داماد با جمله: "سیبیل مال جهان سومیهاست!!" سیبیل مبارک رو زدند و پسرعمهها هم نوبتی همین کار رو کردن.
خلاصه دیدم پیروی از مد گاهی وقتها اسباب شرمندگی میشه انگار:))
- امروز خیلی اتفاقی لپتاپ کوچولو رو تو کمد پیدا کردم. گذاشته بودمش این خونه برای مواقع ضروری و به کلی یادم رفته بود اصلا چنین چیزی هم دارم. آوردم زدم به برق و روشنش کردم. روی دسکتاپش یک فایل word بود به نام "حکم"! یادم افتاد سال ۹۷ که اوضاع به هم ریخته بود شبی بعد از نمایشگاه همه اومدیم اینجا و حکم من و پسرم رو با همین لپتاپ کوچولو تایپ کردیم، ریختم روی فلش و فردا تحویل دادم تا برسه به جلسه... عجب روزی بود. یادمه صدای رییس اعظم رو ضبط کردم تا برای رییس بگذارم! چه نادان بودم که فکر میکردم خبر نداره :))
حالا میخوام ببرمش خونه که سر فرصت ببرم ارتقاش بدم اگر بشه. خیلی بامزه هست.
دیروز بعد از رگبار بارون، عجب هوایی شد! رفتم بیرون و کلی نفس عمیق کشیدم و از رنگ و بوی درختها حظ بردم.
و در نهایت آهنگ این روزهام