هفته پیش، درست در سالروز دیدار قبلی، با لیلا و نیوش و نفس رفتیم بیرون. من پیشنهاد دادم بریم باغ گلها چون هم به هر دوتامون نزدیک هست و هم اینکه دو سالی میشد نرفته بودم. خیلی خوب و قشنگ بود و البته از رایگانی درآمده و ورودی میگیرن. بعدش رفتیم Rainbow که تو همون محدوده هست و چهار مدل چیزکیک سفارش دادیم و اشتراکی خوردیم. خیلی خوش گذشت.
بامداد جمعه هم آر رسید و شنبه با هم بودیم. به خاطر عمه بزرگه اومده چون حالش خوب نیست. بچههای خودش هم در تلاش هستن که بیان اما فعلا فقط برنامه مَحی قطعی شده.
- چند روزی هست شبکه تماشا سریال سالهای دور از خانه رو پخش میکنه البته به اوشین معروف شد. عجیب حس نوستالژیکی داره این سریال. سال ۶۷ من کلاس دوم راهنمایی بودم که پخش میشد. روزهای شنبه ساعت ۹ شب. چنان همه وابسته این سریال بودیم که یادم هست خیابونها هم خلوت میشد. الآن حتی موزیک تیتراژش من رو هیجانی میکنه. به هر حال یکی از ماندگارترین و پررنگترین خاطرات دهه ۶۰ هست. همون سالهایی که با لیلا همکلاسی بودم و الآن داره آستین بالا میزنه تا برای پسرش زن بگیره... و این یعنی عمر سریعتر از چیزی که بشه تصور کرد میگذره.
- باز اومدم غار تنهایی و خاطرهبازیم گل کرد. الآن داشتم مقدمات غذا پختن رو انجام میدادم یاد یک جریان بیربط از محل کارم افتادم.
روزهای اولی که رییس اینها اومده بودن و هنوز «جدیدها» نامیده میشدند! یک طرح سنگین و پیچیدهای برای بخش آیتی تعریف شده بود که محدودیت زمانی هم داشت و رییسها خیلی بابتش بهشون فشار و استرس وارد میکردن. اون روزها منهم مدام با بچههای آیتی میپریدم چون خیلی باحال بودن. یک روز عصر توی ساعات اضافه کاری، مهندس دیوانه با مدیر آیتی که بعدها شد پسر بزرگم، بحثشون شد البته رفیق بودن. یکهو پسرم عصبانی شد و حرف زشتی زد یعنی از دهنش پرید وگرنه جلوی من نمیگفت. وااای انقدر اون عبارت با لهجه شیرازی و قیافهاش که سرخ شده بود بامزه بود که اصلا نتونستم نشنیده بگیرم و ترکیدم از خنده. حتی الآن بعد از اینهمه سال وقتی یادم میاد کلی میخندم. یادمه اون روز به مهندس دیوانه گفتم فلانی خیلی پسر خوبی هست و خیلی دوستش دارم بعد نکبت حسودی کرد و دو سه روز قیافه میگرفت برام.
پارسال که همین پسر بزرگم زنگ زد برای احوالپرسی براش تعریف کردم و گفتم تنها آدمی بودی که چنین حرفی زدی ولی هیچوقت و به هیچ وجه فکر نکردم آدم بیادبی هستی. یادش بخیر چه رفقای با معرفتی بودن. از اون محیط دیوانه دلم برای بعضی دوستیهام خیلی تنگ میشه.
برای تبلیغ کنسرت ابی یه تیکه از "نازی ناز کن" رو میذاره.
الآن دوباره پخش شد بیخودی یک خاطره یادم اومد.
سالهای اول دهه هشتاد بود. تازه موبایلدار شده بودم و یک گوشی LG W3000 داشتم. گوشیه پیغامگیر داشت و ۵ تا پیام ضبط میکرد. برای من و دنی غنیمت بود چون زنگ میزد پیغام میگذاشت بعد من صبح که بیدار میشدم کلی ذوق میکردم و خر کیف میشدم.
یکی از همون صبحها پیغام گذاشته بود وقتی از خونه اومدی بیرون سمت چپت رو نگاه کن!
من هم که گیج... حالا خونه قبلی ته یک کوچه بنبست بود اصلا نمیتونستم تصور کنم سمت چپ میشه چی؟!
بعد از صبحانه زدم بیرون به سمت انجمن که دیدم ای واااای روی دیوار خونه بغلی با اسپری رنگ نوشته: "خانمی دوستت دارم" ... البته یک کلمه نازی هم داشت یادم نیست اولش بود یا آخرش.
میخواستم سکته کنم... تمام دیوار آجرنمای همسایه با این نوشته پر شده بود. وقتی دیدمش کلی دعواش کردم.
ظهر اومدم خونه دیدم غوغا شده ولی شانسی که آوردم یکی از دخترهای همسایه اسمش نازنین بود که نازی صداش میکردن و از قضا سر و گوشش هم میجنبید و در کل افتاد گردن اونها.
یادم نمیره وقتی باباشون فحش میداد و تلاش میکرد نوشته رو پاک کنه. بعدها که فهمیدم آدمهای نرمالی نیستن کمی آرومتر شدم ولی اون روزها چقدر دلم سوخت و ناراحت شدم.
به نظرم عکسش رو هم گرفتم همون موقع ولی حوصله ندارم دنبالش بگردم شاید وقتی دیگر....
اون هفته پیشنهاد دادم سَری به مهارلو و شکوفههاش بزنیم که پذیرفته شد.
به خاطر کارهای اداری من، برنامه افتاد برای امروز. صبح نزدیکهای ساعت 10 جمع و جور کردیم و زدیم بیرون. مسافت طولانیتر از چیزی بود که فکر میکردم. وسط راه یادم افتاد که امروز پانزدهم هست و 10 سال پیش درست در چنین روزی با همکارها همین مسیر و مقصد رو رفتیم.
پنجشنبه بود؛ من، ابرکوهی و مهندس دیوانه مرخصی ساعتی گرفتیم و مدیر آیتی و خانم مهندس آهسته هم مرخصی کامل. قرارمون جلوی خونه ابرکوهی بود. ما سه تا با ماشین من رفتیم و بقیه هم یکی یکی اومدن. تو خونه آبی به سرو صورتمون زدیم و خوراکی برداشتیم. یادش بخیر مهندس دیوانه به ابرکوهی گفت بهش صندل بده اونم براش دمپایی حمام از اون سوراخ سوراخها آورد که واقعا خندهدار بود به خصوص وقتی خار میرفت تو پاش. امروز رفتم سراغ عکسها و کلی خندیدم:))
مری و مهندس هم اومدن و در نهایت تو دوتا ماشین پخش شدیم و راه افتادیم. ما تو ماشین مری اینا بزن برقص داشتیم و بقیه تو ماشین مدیر آیتی بخور بخور... روبروی دریاچه نمک یک موقعیت خیلی عالی سرسبز و پر از شکوفه پیدا کردیم و همونجا بساط آتیش و جوجه کباب راه انداختیم البته که من ناظر بر امور بودم و تشویق میکردم. بعد از ناهار هم کلی گشت زدیم و بازی کردیم و عکس گرفتیم.
موقع برگشت رفتیم کنار دریاچه. با مری و خانم آهسته از جمع فاصله گرفتیم و با تمام وجود جیغ میکشیدیم چون قبلش بحث از این بود که جیغ زدن مثل گریه کردن آدم رو سبک میکنه و واقعا هم حس خوبی داد بهمون. اون روز خیلییی خوش گذشت از اون خوشیهای بیتکرار بود در نوع خودش هرچند همون شب خبر تغییرات رسید و وقتی رسیدم خونه مهندس دیوانه با پیامش خبردارم کرد.
امروز اما هرچی رفتم اثری از اون سرسبزی نبود. تک و توک درختها شکوفه داشتن و اکثر باغها فنسکشی شده بود. به هر شکل دور زدم و رفتیم سراغ دریاچه. به قدری عقبنشینی کرده که بغضم گرفت بعد خیلی هم کثیف بود. یعنی تغییرات اقلیمی یک طرف، بیملاحظگی هموطنان هم از طرف دیگه گند زدن به این پدیده شگفتانگیز طبیعی.
خلاصه اینکه نه فقط شکوفهای نبود که با دیدنش محظوظ بشم بلکه دلم هم گرفت برای چیزهایی که دیگه نیست. حالا باز ما شانس داشتیم و حداقل زیباییها رو دیدیم ولی نسل یا نسلهای بعدی که واقعا محروم هستن.
یک چیزی که در مورد خودم فهمیدم اینه که صفر و صدی هستم یعنی حد وسط ندارم معمولا. یا کاری رو انجام نمیدم یا تمام توانم رو صرفش میکنم.
به قول استاد بهمنی عزیز:
تا نیمه چرا ای دوست؟ لاجرعه مرا سرکش
من فلسفهای دارم؛ یا خالی و یا لبریز
صبح تو مسیر برگشت به خونه دیدم چهره شهر عوض شده! یاد هشت سال پیش این موقعها افتادم. رییس، مشاور ارشد بود ظاهراً. رفتم پیشش و گفتم من هیچ مشارکتی نمیکنم. اون هم قبول کرد و تعجب کردم. اون سالِ به خصوص حسابی نورچشمی بودم و اون استعفانامه کذایی هم توی جیبم بنابراین فکر کردم به همین دلیل زود قبول کرده. چقدر ساده بودم ای خدا...
فرداش که روز اول فعالیت بود مسئول ستاد بانوان زنگ زد و دعوتم کرد برم پیششون چون دوستم بود قبول کردم و رفتم و فوری معلوم شد جناب رییس ازش خواسته. دیگه لجبازی نکردم اما گفتم حالا که افتادم تو دام حداقل با خودشون باشم. خلاصه یک هفته هرکاری از دستمون ساخته بود انجام دادیم و حتی فراتر از اون. یادمه خود رییس وسط خیابونِ معروف شهر فعالیت!! میکرد و حتی یک بار دانشجوهاش رد شدن و کلی جیغ کشیدن براش. چند وقت پیش پسرم یکی از عکسها رو فرستاد. نوشته بود خواستم کمی بخندی ولی بهش گفتم که خیلی حرص خوردم. البته از حق نمیشه گذشت که خیلی بهمون خوش گذشت مگر روز موعود که خیط شدیم و تا یکی دو روز حالمون گرفت ولی خیلی روزهای خوبی بود یادش بخیر.
اون موقع هم صفر وصدی عمل کردم. منی که کاملا مخالف بودم وقتی به هر دلیلی وارد گود شدم کم نذاشتم حتی تو کمپین تغییر عکس پروفایل شرکت کردم و کلی از دوستام فحش خوردم اما با تعصب دفاع کردم.
امروز تمام اون حال و هوا برام تداعی شد و طبق معمول خاطرهبازی کردم و خندیدم بر ایام جوانی و جاهلی.
آهنگ این روزهام هم شده این:))
امروز یک پیام تلگرامی به هر دوتا خطم اومد که درخواست انتقال وجه کرده بود. اول که اعلانش اومد رو صفحه اسم یکی از همکارهای موجهم بود و میخواستم منتقل کنم بعد که باز کردم دیدم از طرف همکار سالهای اول هست که از قضا فامیلاشون یکیه و بعد از اون هم پیامک اومد و وضعیت واتساپ گذاشت که تلگرامم هک شده و ظاهرا موضوع کلاهبرداری بوده.
الآن گفتم تا اثر مسکن نرفته و درد دندونم باز شروع نشده تلگرامو بررسی کنم. وسطاش رفتم تو چت یکی از بهترین همکارهای سابق. کلی سابقه گفت و گو و مسخرهبازی داشتیم یادش بخیر. بعد وسط چتها، ۲۹ اسفند ۹۶ یک مطلبی فرستاده بود با این تیتر: "چگونه با رییس پرخاشگر برخورد کنیم" خیلی مطلب جالبی بوده بعد من زیرش نوشتم: "این فقط راجع به رییس پرخاشگر بود در حالی که بعضی رییسا به چندین هنر آراستهاند"
یادم افتاد چقدر در کنار روابط صمیمانه، پشت سر رییس میگفتیم و میخندیدیم. باز یادم افتاد به روزی که تو اتاق مسئول دفتر رییس که اونجا حضور نداشت نشسته بودیم و براش غیبتپارتی مفصلی گرفته بودیم. حسابی چونههامون گرم شده بود که صدای "زنگ احضار"!! از اتاق رییس اومد و همه با اینکه مطمئن بودیم نیستش از ترس داشتیم میمردیم. آخرشم مسئول دفتر شهامت به خرج داد و رفت تو اتاق که معلوم شد زنگ اتصالی کرده بوده:))
خلاصه در کنار فضای دیوانه و نامتعارفی که محل کارمون داشت، با اکیپ خودمون انصافا خیلی خوش بودیم و حال میکردیم.
- حادثه امروز چه وحشتناک و غمانگیز بود:( خدایا خودت رحم کن.