دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

رفت و آمدهای ذهنم

صبح که بیدار شدم خیلی بی‌دلیل افتادم تو این فکر که چرا شش سال و خورده‌ای پیش تو مراسم چهلم مرحوم آرمین وقتی روی سن بودیم اون‌جوری دنی رو بغل کردم؟!!

خیلی حرکت آنی و بی‌فکری بود شاید چون دنی بهتر و بیشتر از هر کسی حس و حال اون‌روز من رو می‌دونست یعنی من اون‌جوری فکر می‌کردم. 

خلاصه ذهنم به شدت درگیر این موضوع و چراییش بود که یادم افتاد روز خاک‌سپاری یک سری جلوی تالار برادرش رو توی بغل گرفتم و با هم گریه کردیم. و حتی بعد از خاک‌سپاری هم ستون که مدت‌ها بود بهش اهمیتی نمی‌دادیم من و شری رو گرفت توی بغلش و سه تایی کلی زار زدیم. یادم نیست کنه اون‌موقع کجا بود!

در نهایت به این نتیجه رسیدم که تو موقعیت‌های خاص (که البته مورد آرمین فرا خاص! بود) رفتارهای غیر عادی طبیعیه یا دست کم قابل توجیه.

معمولا وقتی میام این‌جا به خصوص اگر تنها باشم ذهنم مدام به گذشته و آدم‌هاش پرواز می‌کنه. زیاد هم بد نیست:))

این رشته سر دراز دارد

با اینکه مسکن ‌و آنتی‌بیوتیک خوردم ولی درد دندان همچنان ادامه‌دار شد. البته همون موقع دکتر گفت طول میکشه خوب بشه ولی دیگه انتظار این همه رو نداشتم.
با بدبختی تحمل کردم تا امروز که امونم برید واقعا. سریع آماده شدم و رفتم که اول وقت برسم. دکتر گفت حالا حالاها اذیتت می‌کنه. خلاصه قرار شد پانسمان کنه. 
وقتی رفتم رو یونیت  یهو چشمم افتاد به جوارب‌هام که لنگه به لنگه پوشیده بودم و تا اون‌جا متوجه نشدم! یعنی از خجالت مردم. فقط خدا رو شکر حداقل رنگ زمینه هر دوتاش یکی بود. پاچه شلوارم طبق معمول کوتاه... 
بعدش با پانسمان چنان درد وحشتناکی داشتم که یادم رفت ولی تو خونه باز سوژه شدم.
حالا ببینم چندتا پست باید بذارم بابت این دندون

من و تلگرام

امروز یک پیام تلگرامی به هر دوتا خطم اومد که درخواست انتقال وجه کرده بود. اول که اعلانش اومد رو صفحه اسم یکی از همکارهای موجهم بود و میخواستم منتقل کنم بعد که باز کردم دیدم از طرف همکار سال‌های اول هست که از قضا فامیلاشون یکیه و بعد از اون هم پیامک اومد و وضعیت واتساپ گذاشت که تلگرامم هک‌ شده و ظاهرا موضوع کلاهبرداری بوده.

الآن گفتم تا اثر مسکن نرفته و درد دندونم باز شروع نشده تلگرامو بررسی کنم. وسطاش رفتم تو چت یکی از بهترین همکارهای سابق. کلی سابقه گفت و گو و مسخره‌بازی داشتیم یادش بخیر. بعد وسط چت‌ها، ۲۹ اسفند ۹۶ یک مطلبی فرستاده بود با این تیتر: "چگونه با رییس پرخاشگر برخورد کنیم" خیلی مطلب جالبی بوده بعد من زیرش نوشتم: "این فقط راجع به رییس پرخاشگر بود در حالی که بعضی رییسا به چندین هنر آراسته‌اند"

یادم افتاد چقدر در کنار روابط صمیمانه، پشت سر رییس می‌گفتیم و می‌خندیدیم. باز یادم افتاد به روزی که تو اتاق مسئول دفتر رییس که اون‌جا حضور نداشت نشسته بودیم و براش غیبت‌پارتی مفصلی گرفته بودیم. حسابی چونه‌هامون گرم شده بود که صدای "زنگ احضار"!! از اتاق رییس اومد و همه با این‌که مطمئن بودیم نیستش از ترس داشتیم می‌مردیم. آخرشم مسئول دفتر شهامت به خرج داد و رفت تو اتاق که معلوم شد زنگ اتصالی کرده بوده:))

خلاصه در کنار فضای دیوانه و نامتعارفی که محل کارمون داشت، با اکیپ خودمون انصافا خیلی خوش بودیم و حال می‌کردیم.

- حادثه امروز چه وحشتناک و غم‌انگیز بود:( خدایا خودت رحم کن.

دندان لق را باید کشید:))

البته که دندون من نه فقط لق نبود بلکه خیلی محکم، سنگر (همون لثه) رو  چسبیده بود!

از اول هفته دوباره پی‌گیر وضعیت دندون شدم. به پیشنهاد دندون‌پزشک خانوادگی، چهار پنج تا متخصص کار درست هم دیدن و در نهایت قرار شد برم سراغ همون دکتری که جراحی ریشه انجام داده بود.‌ این‌بار دیگه تعلل نکردم و سریع نوبت گرفتم و رفتم. 

دوتا سوتی هم دادم که یکیش از شدت مسخرگی قابل گفتن نیست اما اون یکی؛ همین‌جوری که تو سالن انتظار نشسته بودم رفت و آمدهای اتاق دکترها رو نگاه می‌کردم. یک آقایی زیاد رفت و آمد می‌کرد و چندبار باهاش چشم تو چشم شدم و با پررویی هم نگاهش می‌کردم. یکی از دستیارا صدام کرد و روی یونیت دراز کشیدم که همون آقا اومد بالای سرم و خب دکتر مورد نظر بود. احوال‌پرسی که کرد مثل خنگا گفتم عهههه سلاام!!! 

سال ۹۹ که رفته بودم بخاطر کرونا همه ماسک داشتن و قیافه‌ها قابل تشخیص نبود اما من که ادعای باهوش بودن دارم باید حداقل حدس می‌زدم تنها مردی که با لباس فرم داره تردد می‌کنه ممکنه خود دکتر باشه. خوشبختانه بسیااااار دکتر مودب و باشخصیتی هست وگرنه حقم بود محلم نذاره مثل اون دکتر گوارش معروف و از خودراضی...

هیچی دیگه‌ پرونده رو مرور کرد و منم شرح حال دادم و گفت باید بکشی و ایمپلنت کنی. گفتم خودتون می‌کشید گفت آره ولی امروز نه. گفتم پس نوبت بگیرم که نمی‌دونم چی شد گفت بشین اگه شد همین امروز انجام بدم برات و اینجا بود که استرسم شروع شد. به خونه خبر دادم و منتظر شدم. بنده خداها هم نگران شده بودن و اصرار که بیان پیشم ولی نخواستم. 

خلاصه با کلی ذکر و دعا رفتم رو یونیت. آخرین بار همون سال ۹۹ دندون عقل کشیده بودم که بر خلاف تصورم خیلی راحت بود جوری که مهمونی‌هامم رفتم:) دکتر هم قبل از شروع به آرامش دعوتم کرد ولی متأسفانه یکی از دوتا ریشه موند تو لثه و قصد خروج نداشت. خلاصه تا ریشه دربیاد جون منم دراومد و در نهایت با چندتا بخیه و دهنِ کج و پد یخی که رو صورتم بود اومدم خونه. سریع مسکن خوردم اما شب یک ذره هم نتونستم بخوابم از شدت درد.

بهر روی بعد از کلی درگیری با این دندون بالاخره جاش خالی شد و باید برم سراغ مرحله بعدی که همانا ایمپلنت هست و ماجراهاش. فقط خدا کنه مجبور نباشم سه ماه صبر کنم.

از همه این حرف‌ها که بگذریم از ته دل امیدوارم هرکس خوش‌اخلاقه و آرامش میده به دیگران بهترین‌ها نصیبش بشه. مثل این آقای دکتر و تمام پرسنلش که فوق‌العاده بامحبت و خوش‌رو بودن. 

من و دندونم

سال ۹۹، خرداد ماه رفتم برای عصب‌کشی دندونم‌. بر خلاف همیشه دردش تا سه هفته طول کشید. تو اون سه هفته کلی آنتی‌بیوتیک و مسکن خوردم که هییییچ تاثیری نداشت. در نهایت ارجاع دادن به جراح ریشه. جراحی اون‌قدری که فکر می‌کردم ترسناک و دردناک نبود ولی من که نمیدونستم از شدت اضطراب بعد از عمل سرم گیج رفت و به دکتر آویزون شدم:)) جالبه بخاطر کرونا اجازه ندادم کسی باهام بیاد و با ماشین خودم رفتم و برگشتم. 

خدا رو شکر به خیر گذشت ولی چند وقت بعد که برای تحویل روکش رفتم دکتر گفت دندونت ترک داره ولی بهرحال روکش کرد و رفتم سر زندگیم.

حالا از یک ماه پیش توی لثه تورم ایجاد شده و گاهی درد میگیره. OPG گرفتم و به دکترم نشون دادم گفت چیزی نیست. امروز صبح رفتم کلینیک که متخصص ریشه هم ببینه. باز گفت چیزی نیست ولی پیشنهادش این بود برم پیش همون کسی که جراحی کرده. این وسط من به دکترها نگفتم که جراح، ترک دندون رو تشخیص داده و همون موقع هم گفت که وقتی اذیت کرد باید بکشیش.

یه جور احمقانه‌ای دارم مقاومت می‌کنم که دندونم رو نکشم ولی به احتمال زیاد گریزی ازش نیست. اعصابم بهم ریخته چون بعد از کشیدن باید برم سراغ ایمپلنت با تمام سختی‌ها و معطلی‌هاش.

وقایع اتفاقیه اولین روز زمستان

مدت‌ها منتظر فاز دوم شیرازگردی بودم بعد وقتی اعلام شد قراره برگزار بشه شیراز نبودم بنابراین مجبور شدم دو هفته دیگه منتظر بمونم.
بالاخره به اتفاقِ دو همراه ثبت نام کردیم. 
قرار برای ساعت ۱۰/۵ بود و قبل از ۱۰ زدیم بیرون.  تا رفتم روی پل دیدم آینه بغل اونوری تنظیم نیست. اومدم تنظیم کنم دیدم نمیشه. دیگه تو چمران اولین جایی که مجاز بود زدم کنار و اف ۳ پیاده شد بررسی کنه که معلوم شد لق شده یا شکسته. کفرم دراومد.
مستأجر اف ۱ برای خانمش ماشین گرفته و متأسفانه اصلا مسلط نیست پس حدس قریب به یقین زدم که آینه رو زده. هیچی دیگه حسابی عصبی شدم.
ماشین رو گذاشتم پارکینگ عمومی و تا برسیم به گروه کمی راه رفتیم. دوباره لیدر مورد علاقم بود و هر دو خوشحال شدیم و کلی یاد کردیم از سفر باحال هرمز. رییس آژانس هم بود و وقتی شروع کرد یک خانمی اومد جلو تا با موبایلش توضیحات رو ضبط کنه. یهو دیدم مشاور دبیرستانمون هست. البته برای نظام جدیدها اومده بود چون برای ما که مشاور مد نبود!!
با این‌که باهاش کاری نداشتیم ولی دوستش داشتم چون خوش‌رو بود و پر انرژی درست بر خلاف خواهرش که از سال اول دبیرستان معاونمون بود. با این‌که هیچ‌موقع مورد انضباطی نداشتم ولی اصلا از این معاون خوشم نمیومد نه خودم و نه دوستانم.
هیچی دیگه بی‌اختیار اسم خانم مشاور رو گفتم و بهش سلام کردم و گفتم سی سال پیش خواهرش معاون مدرسمون بوده که به سمت مقابل اشاره کرد و دیدم خانم معاون هم هست. رسما صورتم آویزون شد ولی مهارت بازیگری به دادم رسید و وانمود کردم خوشحال شدم...
جالبه که خود خانم مشاور هم گفت شاگردها همه گفتن تو خوش اخلاق‌تر از خواهرت هستی :))
خوشبختانه زیاد درگیر اونا نشدم و مسیر رو شروع کردیم. البته که تمام مسیر رو بارها رفته بودم ولی با راهنما و گروه لذتش بیشتر بود. 
دوباره به شهرم و تاریخش افتخار کردم. قسمتی از مسیر یادآور خاطرات کودکی و خانه تاریخی دایی جان و رفت و آمدها بود که اون هم خیلی چسبید.
ناهار هم که جزء برنامه بود توی یکی از همون خونه قدیمی‌ها که رستوران و اقامتگاه شدن ارائه شد و خیلی هم عالی.
برای برگشتن وقتی از پارکینگ اومدم بیرون یک لحظه گیج شدم که کجام و کدوم طرفی باید برم. کارت رو که دادم به مأمور ازش پرسیدم از کدوم طرف باید برم؟ گفت کجا میخوای بری؟ گفتم خونمون... انقدر هم جدی گفتم بنده خدا چشمش گرد شد بعد خودم خندم گرفت و اون هم خندید و بس که با معرفت بود از اون‌جا تا خونه رو تعیین مسیر کرد طفلک:))
نزدیک‌های ۴ بود که اومدیم خونه. عصرش نیمولی زنگ زد و راجع به دختری که برای ازدواج انتخاب کرده حرف زدیم. عمو تو آخرین تماس گفته بودن خبری در راه است و خب در جریان جزییات نیز قرار گرفتم. نکته کلیدی هم مسئله سن بود. تجربه اطرافیان نشون داده هر وقت میگن هم‌سن هستیم، سن دختر بیشتر از پسره. من این مسئله رو همون موقع‌ها که سر کار می‌رفتم کشف کردم، به بقیه هم گفتم و با گذشت زمان به اثبات رسید هرچند تحقیقات در مورد چرایی این قضیه هم‌چنان به نتیجه نرسیده است!
خلاصه کلی بر سر داماد شدن پسرعمو ذوق کردم و هیجان زده شدم. حالا باید صبر کنیم عمو این‌ها برگردن تا برسیم به برگزاری مراسم و غیره.
- دیشب برای چندمین شب متوالی خواب دنی رو دیدم! اصلا جمله کلیدی این پست همین بود ولی چون خیلی کوتاه می‌شد یک خاطره هم ضمیمه کردم.