انگار این آقای همدورهای قدیمی واقعا یک چیزیش میشه!
یادمه اون روزها سریال آرایشگاه زیبا پخش میشد و این هم چون قدش بلند بود یعنی در اصل دراز بود پسرها بهش میگفتن ستونزاده:))
جریان از این قرار هست که در جواب آخرین چت، من فقط یک ایموجی لبخند فرستادم. فرداش نوشته بود حالا کی قابل میدونید زیارتتون کنیم؟ اینبار دوتا ایموجی خنده با نیش باز فرستادم. مثلا میخواستم بگم عامو جوک نگو! اما نه فقط منظورم رو نفهمیده بلکه دوتا ایموجی چشمک بوسدار فرستاده!!!
امروز هم پیام صبح بخیر و آرزوی هفته خوب و این حرفها...
تا ظهر پیام رو باز نکردم ولی کمی پیش تشکر کردم.
از اونجا که بعد از چند روز شلوغ و متنوع، امروز به یکباره حوصلم سر رفت تصمیم گرفتم کمی تفریح کنم ببینم چی میشه. برای شروع میخوام برنامه سهشنبه رو بهش اطلاع بدم هرچند ممکنه به خاطر استخر نتونم برم ولی عکسالعملش میتونه جالب باشه.
- پنجشنبه الی غافلگیرمون کرد و خبر بارداریش رو داد. طفلک اول کلی به خاطر دیر گفتنش فحش خورد و بعد کلی بوس و بغل و تبریک دریافت کرد. چقدر هم سر جریان تعیین اسم بچه خندیدیم. بچه هم دختر هست که من خیلی دوست دارم.
- ۸ سال پیش در چنین روزی، مری خبر بارداریش رو به عنوان اولین نفر به من داد و چقدر ذوقزده بودم تا روزی که فسقلی به دنیا اومد.
- بیخود و بیدلیل هیجانزدهام. رنگ این روزها و خاطرههاش بیتأثیر نیست البته.
چند وقت پیش تو گروه ساختمان غار تنهایی اعلام کردن قرار شده یک نفر برای سرویس کولر بیاد و هر کس میخواد اعلام کنه. خب من خیلی میخواستم ولی چون نمیتونستم برم چیزی نگفتم چون به هر حال باید چک میشد. خلاصه گذشت تا دو روز پیش که رفتم دیدم ای داد هوا بینهایت گرم هست و خفه کننده. بعد رفتم توی فکر که چطوری با سرویسکار سرشلوغ خودمون هماهنگ کنم. خودم هم که نمیتونم طولانی بمونم و خلاصه مشغولیت ذهنی درست شد برام.
دیروز صبح مشغول جابه جایی لباسهای تابستانه و زمستانه بودم که زنگ زدن رفتم دم در دیدم مدیر ساختمون هست گفت اونی که کولرها رو راه انداخته اومده کاری انجام بده و دیدم ماشین شما توی پارکینگ هست گفتم اگر مایل هستید کولر شما رو هم سرویس کنه! یعنی اون لحظه شدم مصداق مجسم خر و تیتاپ.
کمی بعد رفتم بالا دیدم طفلک آقای سرویس کار تو ظل آفتاب و عرقریزان داره کار میکنه. تو ماشین یک کلاه کپ مشکی داشتم براش بردم و خیلی خوشحال شد. بنده خدا وقتی کارش تمام شد و حساب رو پرداخت کردم گفت شما خیلی مهربون و با معرفت هستید. کلی خجالت کشیدم. گفتم خودش اینهمه زحمت کشیده تو اون شرایط بعد به من میگه با معرفت.
دیروز کلی این دوتا آدم خوب رو دعا کردم. بدون اینکه درخواستی کنم بهم کمک کردن.
- اون همدورهای قدیمی وقتی جواب سوالش رو ندادم و فقط به احوالپرسیش جواب دادم از رو نرفته و دوباره پرسیده: نگفتی ازدواج کردی یا نه:)))) متأسفانه اصلا عادت ندارم کسی رو مسدود کنم وگرنه الآن وقتش بود!
- امروز هیچکس تو استخر نبود من هم خودم رو خفه کردم و دارم بیهوش میشم از خستگی.
اون هفته واقعا تلخ و غمانگیز بود. دلم خیلی گرفت و گریه کردم. انگار ترسیدم از بیاعتباری دنیا. ترسیدم از قضاوتها، اظهار نظرهای بدون علم و آگاهی و ترسیدم از بیخبری. مدام یاد درس دینی دبیرستان میافتادم و عبرت گرفتن از حوادث و اتفاقات.
خلاصه حالم بد بود. دو سه روز تو خونه موندم و روزی که رفتم بیرون اصلا نمیتونستم موزیک گوش بدم. پخش ماشین رو گذاشته بودم رو رادیو و ... .
دیروز هم خبر درگذشت یکی از استادهای غیر رسمیام رو شنیدم. یعنی سالار خان لینکش رو برام فرستاده بود و من تمام خاطرات خوب اون روزها برام زنده شد. مهمونیها، اردوها، برنامه نور و صدا و یا علی گفتنهاشون اول و آخر جلسهها. آخرین بار همون اردیبهشت ۹۸ تو مراسم رونمایی کتاب محمود دولتآبادی دیدمشون.
بعدش یاد آشنای مشترک افتادم و بینهایت دلم تنگ شد. به خصوص توی آب و هوای این روزها که ذره ذره خاطراتمون شکل گرفت. دلم خواست باهاش حرف بزنم مثل اون روزها که آرمین رفت و حرف میزدیم.
یاد دنی هم افتادم کمی.
امروز توی مسیر علیرضا قربانی گوش کردم و چنان احساساتی شدم که باهاش دم گرفتم:
نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...
- یکی از دوستان اون دوره، عکس استاد رو تو وضعیت واتساپ گذاشته. زیرش چندتا ایموجی گریه فرستادم. حالا برام نوشته ازدواج نکردین؟! تو صفحه چت رفتم بالا دیدم پیام قبلی حدود سه سال و نیم پیش بوده و نوشته ازدواج کردین یا هنوز مجردین؟ یعنی هیچ صحبت دیگری نبوده و ایشون تا آخر عمر نگران وضعیت تأهل من خواهد بود بنده خدا :))))
خلاصه که روزگار غریبیاست نازنین!
سال پیش چنین روزی روز سیاه زندگی من بود.
روزهای تلخ، غمانگیز، پر اضطراب و حتی پر از ناامیدی کم نداشتم ولی اون روز واقعا سیاه بود. همون لحظهها در موردش نوشتم. از ترسی که تمام وجودم رو گرفته بود. از اینکه نمیتونستم پایان خوشی براش تصور کنم. هر نیمساعت یکبار مینوشتم اما وقتی تمام شد یادداشتم رو پاک کردم. دلم نمیخواست اون سیاهی با خوندنش یادم بیاد. البته که هیچچیز یادم نرفته و الآن که یکسال ازش میگذره به لطف خدا به آرامش رسیدم و میتونم در موردش بنویسم.
اینکه شب قبلش چقدرررر خوشحال و هیجانزده بودم. فکر میکردم و تقریبا مطمئن بودم که قراره یکی از اتفاقات رویاییم رقم بخوره. چیزی که خیلی دلم میخواست و به هر دلیلی ممکن نشده بود. حتی یادمه که از هیجان خوابم نمیبرد. دلم میخواست زود صبح بشه و صبح شد...
اولین پرچم قرمز با اعلام برنامه جانبی که ازش بیاطلاع بودم به اهتزاز دراومد ولی وقتی در موقعیتش قرار گرفتم آرام شدم و به خیر گذشت اما از اون به بعد همه چیز به سمت دیگری رفت. دلم کمی گرفت، ایرپادم رو گذاشتم توی گوشم و با صدای بلند موزیکهای مورد علاقهام رو گوش دادم.
تلاش کردم حساسیت نشون ندم. هنوز امیدوار بودم به تحقق رویام... هنوز ساده بودم و بیخبر!
ذره ذره تلخیها اوج گرفت، رفت و رفت و رفت تا رسید به تصاویر عذابآور... رسید به رنجی که تا اون روز هرگز تجربهاش نکرده بودم، رسید به عریان شدن واقعیتی که ندیده بودم و رسید به مستی و راستی!
بیشتر از هر زمان، احساس بیپناهی داشتم و تنهایی و حس غریب غربت. تمام اینها برای من جدید بودند. با اینکه غذای درستی نخورده بودم اصلا احساس گرسنگی نداشتم. فقط میخواستم تمام بشه اون روز و اون لحظهها.
باران هم شروع شد و تنها باری بود که حتی از باران هم ترسیدم. بدنم از درون سرد بود و پاهام خیس آب و گِل. همه چیز مثل کابوس بود. شروع کردم به دعا خوندن و بالاخره تمام شد.
نقطه پایان اون روزِ سیاه، شد نقطه پایان خیلی چیزها و امروز من خوبم. خالی از عاطفه و خشم، خالی از خویشی و غربت اما گیح و مبهوت نیستم بین بودن و نبودن.
هستم و بالاخره بزرگ شدم.
- دیروز روز کودک درون بود البته مثل خیلی روزهای دیگه داشتم به گذشتههای دور فکر میکردم و یاد سیندرلا افتادم. کلاس اول ابتدایی بودم که تو یکی از سینماهای خیابان زند اکران شد درست یادم نیست کدوم سینما بود شاید پرسیا که بعد شد آسیا و بعد هم به کل تغییر کاربری داد. شیفت بعد از ظهر بودم. عمو و زن عمو اومدن دنبالم و چون زن عمو هم تو شیفت پسرها مربی بهداشت بود تونست اجازه بگیره و قبل از تعطیلی من رو ببره. بعد رفتیم دنبال خواهرها و رفتیم سینما. درسته که جوجهای بیش نبودم ولی خیلی دوستش داشتم و لذت بردم. یادمه بعدش هم رفتیم عصرانه و همبرگر با سس مخصوصش رو خوردیم.اون روز و اون شب و اون فیلم شد یکی از قشنگترین خاطرههام که بعد از 40 سال هنوز واضح و پررنگ هست. در نتیجه این یادآوری سیندرلا رو دانلود کردم و دیدمش. همون نسخه والت دیزنی با دوبله حرفهای که داشت.
- یک سریالی از شبکه 3 پخش میشه تو مایههای آقازاده. چندباری دیدمش و هربار به شکل فجیعی عصبی میشم انگار اکثر صحنههاش رو زندگی کردم. حتی دیالوگها و کت و شلوارهایی که نقش اول استفاده میکنه برام آشنا و تکراری هستن. از قضا دیشب هم دیدم و حاصلش شد یک کابوس ترسناک؛ خواب دیدم تو خونه قبلی بودیم و بهمون حمله کرده بودن بعد یکی از مهاجمها ساعد من رو با یک شیء برنده زخمی کرد که سمی بود بعد تو یک موقعیتی از راه پشت بام فرار کردم و مدام رییس اعظم که مثل همین نقش اول سریال هست رو صدا میزدم که بیاد نجاتم بده و برخلاف واقعیت که خیلی آدم یبس و ... بود بهم کمک کرد ولی به قدری خوابم ترسناک بود که بیدار شدم. خدا رو شکر دوباره که خوابیدم جبران شد اون ترس. تصمیم گرفتم دیگه نگاه نکنم سریال رو یا اگر وسوسه شدم صبح ببینم که حداقل اثرش تا شب نمونه.
- دیروز یک حالی هم به کتابخونم دادم. کتابها رو آوردم بیرون و البته طبق معمول کلی وقت صرف تورق شد. تاریخ خریدشون یا هدیه گرفتنشون، امضاهایی که گرفته بودم، حس و حالی که گوشه بعضیهاشون نوشته بودم همه و همه حالم رو خیلی خوب کرد. یکی از دیوان حافظها رو هم که باز کردم این یادداشت رو دیدم و باز رفتم به اون سال و اون روزها...
روزهای شنبه کلاس حافظخوانی میرفتم تو کلینیک رویا اینها. قسمتی از کلینیک رو پارتیشنبندی کرده بود و با تعدادی از قدیمیهای حافظشناسی دور هم جمع میشدیم و دکتر جان محبوبمان هم دورهمی رو هدایت میکردن. واقعا عالی و پربار بود طوری که اصلا دلم نمیخواست از دستش بدم. اون روز هم کلاس داشتم که این دیوان رو هدیه گرفتم. دو روز بعدش یلدا بود. آر باغ رستوران رزرو کرده بود. عصرش رفتم خونه عمو اینها و با هم رفتیم بیرون. دنتیست هنوز نرفته بود و امیر هم ایران بود. خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. آخرش گفتن فال حافظ بگیریم. من دیوان حافظ رو دادم به دنتیست و حواسم نبود یادداشت توشه. اندکی دعوام کرد ولی خیالش رو راحت کردم و به خیر گذشت. دیروز یادداشت رو برداشتم و گذاشتم تو آرشیو مدارک.
- امروز دوباره چندتا یادداشت قدیمی خوندم و احسنت گفتم بر نگارنده
شنبه بعد ازظهر اومدم اینجا گلدانها رو آب بدم. میخواستم دیروز صبح برگردم خونه اما وقتی بیدار شدم دیدم بارون میاد کلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم بمونم. مهمونم دعوت کردم. ظهر خواهرم زنگ زد که عصر مهمون میاد ولی گفتم بخاطر بارون سخته بیام خونه در اصل نمیخواستم برم وگرنه همه میدونن که عاشق رانندگی توی بارون هستم.
خلاصه یک پشت بارون میاد خدا رو شکر و من خیلیییی خوشحالم. امیدوارم خسارتی ایجاد نشه که همه از بارش لذت ببرن.
عاشق این هوا و این نما هستم