دختر پاییز

دختر پاییز

جز فکر تو در سرم همه عین خطاست
دختر پاییز

دختر پاییز

جز فکر تو در سرم همه عین خطاست

من و قهوه

روزهایی که درگیر پایان‌نامه بودم خیلی با خانم دکتر که استاد راهنمام بودن وقت می‌گذروندم. رابطمون بیشتر دوستانه شده بود و بین کار روی داده‌ها از هر دری حرف می‌زدیم. گاهی می‌شد تا ۹ شب تو زمستون اون بالا مشغول بودیم. ناگفته نماند منظره شب‌های دانشگاه بی‌نظیر بود. اون ایام مصرف نسکافه ما بالا رفته بود. یادم میاد یکی از دانشجوها برای خانم دکتر دیویدوف آورده بود و روزی چند لیوان می‌خوردیم. حالا خانم دکتر با کافی میت و کمی شکر اما من تلخ و غلیظ!

از همون موقع معتادش شدم و تا سال‌ها دیویدوف می‌خوردم تا این‌که شاغل شدم و قهوه مصرفی به جاکوبز گلد تغییر کرد اما از کار که اومدم بیرون مصرف هم قطع شد.

قبل از عید تو خونه یک موکاپات پیدا کردم که هیچ‌کس نمی‌دونست از کجا اومده. وسوسه شدم امتحانش کنم. از کافه اسنپ قهوه ۲۰-۸۰ سفارش دادم. از اون‌طرف طرز تهیه رو هم گوگل کردم و نتیجه شد دو شات قهوه خوش‌بو و دلبر که هر دوتا رو سرکشیدم. خیلی هم حال داد اما...

یک ساعت بعد تپش قلبم رفت بالا، دستام شد مثل برف و بدنم خیس عرق! حس کردم دارم می‌میرم و کارم تمامه. حالا با یکی از دوستان هم قرار شام داشتیم که با سختی هماهنگ شده بود. خلاصه مردد بین موندن و مردن یا رفتن و مردن، تصمیم گرفتم برم. به ساده‌ترین وضع و قیافه زدم بیرون و زودتر رسیدم. تو محوطه رستوران کلی قدم زدم و آب خوردم و در نهایت آخر شب وقتی برگشتم خونه بهتر شدم.

دیروز باز به سرم زد امتحان کنم. می‌گفتم اون سری زیاد خوردم یا مثلا ایراد از جای دیگری بوده. خلاصه دوباره بساط کردم و یک شات قهوه خوردم. درست یک ساعت بعد دوباره همون اوضاع تکرار شد. می‌خواستن کله‌ام رو بکنن این دفعه.

بردنم پیاده‌روی و دو لیتر آب خوردم و در پیشگاه کائنات ابراز ندامت کردم و خوابیدم.

الآن که بیدار شدم دست و پام رو حرکت دادم ببینم تو خواب سکته‌ای چیزی نکرده باشم که به لطف خدا این‌بار هم به خیر گذشته.

نتیجه این شد که چنین قهوه نه سزای چو من ریقوییست

روم سراغ قهوه فوری که مرغ آن چمنم...

و این گرمای عجیب!

امسال برای اولین بار تو تمام عمرم در برابر گرما کم آوردم یعنی واقعا فکر می‌کنم کارم تمومه. یادمه توی زمستون که هوا سرد شد می‌گفتم این سرما اگر من رو نکشه، قوی‌ترم می‌کنه ولی در مورد گرما هیچ ایدهٔ امیدوار کننده‌ای ندارم واقعا.

یادم میاد چند سال پیش، روزی که خواستیم برای غار تنهایی کولر بگیریم فروشنده گفت صدرا نهایتش فقط یک ماه کولر می‌خواد. درست هم می‌گفت اون زمان چون واقعا هواش خنک بود. چند روز پیش زنگ زدم به سرویس‌کار گفتم کولر خنک نمی‌کنه گفت بخاطر گرما کولر جواب نمی‌ده ولی من باور نکردم و زنگ زدم به یک نفر دیگه. اومد دریچه‌هارو باز کرد و بست و ۲۰۰ تومن گرفت و رفت... ولی واقعا ظهر تا عصر اصلا خنکی نداره.

خلاصه خدا رحم کنه.

کلی با برگ‌های پتوسم حرف زدم و بهشون رسیدم به نظرم کمی داره جون می‌گیره.


- یک سری تغییرات اساسی در خودم مشاهده کردم. البته بهتر بود که زودتر اتفاق می‌افتاد ولی باز هم خوب شد به‌هر روی.

- چقدر زود صبح میشه، امروز از ۵/۵ بیدارم البته دیشب هم ۱۰ خوابیدم

کلید اسرار طور!

پنجشنبه که رفتم استخر دیدم مادربزرگی که امسال به جمع اضافه شده تنهاست. داشت برای خودش تو قسمت کم‌عمق راه می‌رفت. رفتم پیشش گفتم اگر کاری داشتید به من بگید. تشکر کرد و من هم مشغول شنا شدم اما حواسم بهش بود. یک‌ساعتی گذشت و کمکش کردم بیاد بالا و با هم رفتیم جکوزی که دیدم ناراحته. گفت مچ پام گرفته و من براش ماساژ دادم تا ذره ذره آرام شد. بنده خدا کلی تشکر کرد و گذشت.

امروز به نسبت شلوغ بود و زیاد هم مونده بودم. توی جکوزی، کم‌کم می‌خواستم برم بیرون که طبق عادت دست زدم به گوشم و دیدم ای دااااد دوباره حلقه بالایی گوش چپم نبود‌! اول واکمن رو خاموش کردم و بعد عینک و کلاه و این‌ها رو گذاشتم کنار و شروع کردم به گشتن همون اطراف، بعد رفتم سراغ استخر و یکی‌یکی خانم‌ها متوجه شدن. همه داشتن می‌گشتن، بچه‌ها می‌رفتن زیر آب و بقیه هم مشغول شدن اما خبری نبود. رفتم توی سونا و زیر دوش و ... با یکی از خانم‌ها جکوزی رو گشتیم حتی چند لحظه خاموشش کردن که بهتر بشه دید اما نه به چشم اومد و نه زیر پا لمس شد. خیلی حالم گرفت و با غصه خداحافظی کردم. یک احتمال نیم‌درصدی هم دادم که توی خونه افتاده باشه. 

داشتم می‌رفتم سمت کمد حوله بردارم که یک‌هو همه با هم هورا کشیدن و خانم متصدی با هیجان و گوشواره به دست اومد دنبالم. برام جالب بود همه اون‌قدر خوشحال شدن. دوباره رفتم تو دیدم همون مادربزرگ پیداش کرده. کجا؟ تو همون جکوزی که دو نفره و با دقت تمام گشتیم. خلاصه تشکر کردم و خداحافظی.

توی راه خیلی خوشحال بودم. فکر کردم اون ماساژ مچ پا که اصلا به نظرم کار بزرگی نیومد حتما کمک مهمی برای اون خانم بوده و جوابش هم این شد که با وجود تلاش اون‌همه آدم، ایشون گوشواره رو پیدا کرد.

باز یاد این جمله پر مفهوم افتادم که؛ بی هیچ چشم‌داشت حراج محبت کنیم، ما همه خاطره‌ایم!

شب ز نور ماه، روی خویش را بیند سپید

داشتم میز شام رو آماده می‌کردم که چشمم به ماه افتاد و محو زیباییش شدم. عجیب قشنگه امشب. خوبه که این‌جا میز کنار پنجره هست و این نمای دل‌انگیز.

دلم خواست شاعر بودم و مثلا یک غزل در مورد ماه می‌سرودم. همین‌قدر جوگیر و هیجان‌زده شدم. شاعر که نیستم اما صدای فرهاد توی گوشم پیچید که می‌خوند؛ یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب ...

مصرع عنوان رو هم صبح یکی از رفقا پست کرده بود.

- هفته پیش به خیال خودم گلدون‌های پتوس رو هرس کردم  دیروز که اومدم دیدم یکیشون به کلی از حال رفته نمی‌دونم چرا؟! 

بعد نوشت: یاد یک خاطره خنده‌دار افتادم. وقتی ۲۱ سالم بود با یکی از خواستگارهای پررویی که داشتم رفتیم بیرون برای شام البته همراه داشتیم! یادمه اون شب هم ماه کامل بود و اون موقع هم به نظرم قشنگ اومده بود. بی‌هوا گفتم ماه چه بامزه هست شبیه زرده تخم مرغ شده کمی بعدش خواستم بامزه‌گی کنم گفتم منم مثل ماه هستم پسر بی‌شعور برگشت گفت منظورت اینه تو هم شبیه زرده تخم‌مرغ هستی؟! 

حالا امشب بعد از ۲۷ سال یادم اومد و دارم فکر می‌کنم چرا باهاش دعوا نکردم؟! هرچند چیز تازه‌ای نیست و من تقریبا همیشه Delay دارم

زبان سرخ و سر سبز و باد و ...

عصر توی استخر یک خبر توپ در مورد رییس اعظم شنیدم که تکراری بود اما در اصل حکم تایید داشت این خبر! دارم می‌ترکم تا به مری برسم و با هم تحلیل کنیم:)
چقدر دنیا کوچیک هست. هر سَری که بچرخونی آشنا پیدا میشه. من هم که به میزان لازم، دهن‌لق. خدا رحم کرد درصد چرت گفتنم پایین بود وگرنه نمی‌شد آبروریزی حاصل شده رو جمع کرد. گفتم و گفتم یک مرتبه برگشت گفت فلانی دوستم هست و بعد هم اون خبر توپ رو داد و من بعد از کمی غلط کردن تا آخرش در سکوت فقط شنا کردم. 
باید مراقب حرف زدنم باشم. بی‌خود نیست که همیشه گفتن غیبت کردن گناه هست. البته در اصل آبروریزی میشه و کم‌کم باید برم توی ترک.

من و هم‌دوره‌ای

انگار این آقای هم‌دوره‌ای قدیمی واقعا یک چیزیش میشه‌!

یادمه اون روزها سریال آرایشگاه زیبا پخش می‌شد و این هم چون قدش بلند بود یعنی در اصل دراز بود پسرها بهش می‌گفتن ستون‌زاده:))

جریان از این قرار هست که در جواب آخرین چت، من فقط یک ایموجی لبخند فرستادم. فرداش نوشته بود حالا کی قابل می‌دونید زیارتتون کنیم؟ این‌بار دوتا ایموجی خنده با نیش باز فرستادم. مثلا می‌خواستم بگم عامو جوک نگو! اما نه فقط منظورم رو نفهمیده بلکه دوتا ایموجی چشمک بوس‌دار فرستاده!!!

امروز هم پیام صبح بخیر و آرزوی هفته خوب و این حرف‌ها...

تا ظهر پیام رو باز نکردم ولی کمی پیش تشکر کردم.

از اون‌جا که بعد از چند روز شلوغ و متنوع، امروز به یک‌باره حوصلم سر رفت تصمیم گرفتم کمی تفریح کنم ببینم چی میشه. برای شروع می‌خوام برنامه سه‌شنبه رو بهش اطلاع بدم هرچند ممکنه به خاطر استخر نتونم برم ولی عکس‌العملش می‌تونه جالب باشه.

- پنجشنبه الی غافلگیرمون کرد و خبر بارداریش رو داد. طفلک اول کلی به خاطر دیر گفتنش فحش خورد و بعد کلی بوس و بغل و تبریک دریافت کرد. چقدر هم سر جریان تعیین اسم بچه خندیدیم. بچه هم دختر هست که من خیلی دوست دارم.

- ۸ سال پیش در چنین روزی، مری خبر بارداریش رو به عنوان اولین نفر به من داد و چقدر ذوق‌زده بودم تا روزی که فسقلی به دنیا اومد.

- بی‌خود و بی‌دلیل هیجان‌زده‌ام. رنگ این روزها و خاطره‌هاش بی‌تأثیر نیست البته.