دیروز که اونهمه خوشحال شدم وقتی اصلا انتظارشو نداشتم، گفتم واقعا چرا تا این حد به خودمون سخت میگیریم؟ واقعا به این باور رسیدم که هرچی سخت میگیریم به همون اندازه میفتیم تو باتلاق مشکلات و توش فرو میریم، فرو رفتنی!
من خودم تا همین چند وقت پیش از اونا بودم که با کوچکترین مشکل دیگه قید دنیا رو میزدم، بد و بیراه میگفتم به روزگار و آرزو میکردم دنیا زود به آخر برسه. مثلا خیلی سال پیشا فکر کنم دوره لیسانس بود، تو بازوهام جوش میزد بابتش رفتم دکتر و معلوم شد کیست ۲ سانتی تو تخمدان دارم. از تو مطب دکتر مثل ابر بهار اشک ریختم. فکر میکردم دیگه میمیرم اونم تو اون سن و با اون همه امید و آرزو در حالی که یک دوره قرص خوردم و کیست به کلی غیب شد.
به همین ترتیب تو مقاطع مختلف چیزایی پیش اومدن که لحظه شنیدنشون تمام وجودمو یأس میگرفت اما همشون به بهترین شکل و در کوتاهترین زمان گذشتن و رفتن جوری که الآن به اون حال و احوال خندم میگیره.
چند وقتی هست یاد گرفتم هرچی پیش میاد قبولش کنم. امید داشته باشم به آینده و تغییرات برای بهتر شدن.
صبور بودن خیلی مهمه وگرنه مشکل همیشه هست و اگر جدیش بگیرم دهنمو سرویس میکنه اساسی.
بالاخره موفق شدم بیام این خونه.
صبح رفتیم خرید و باز هم نشد اون عکس جا مونده از سفر رو بزنم رو شاسی چون جلوی عکاسی کلی ماشین حتی دوبله ایستاده بودن و از اونجا که آدم قانونمندی هستم باز بیخیالش شدم. باید یه روز که میرم پیادهروی با خودم ببرم بهرحال توی مسیره. از سه هفته پیش که بقیه عکسارو آماده کردم میخ اینم کوبیدم به دیوار ولی هنوز خودش آماده نشده.
بعد از ناهار و کمی استراحت و صرف چای، راه افتادم به سمت این یکی خونه که اسمش رو گذاشتم غار تنهایی البته هیچوقت غار تنهایی نبود، از همون روز اول که غارتش کردم! یادش بخیر آلبوم پاروی بیقایق محسن چاوشی تازه اومده بود و با هم گوش کردیم.
نمیدونم چرا یه مدت مسیر صدرا انقدر ترافیکش سنگین شده بخصوص اون قسمت که از حسینیالهاشمی ماشینا میان وحشتناکه. قبلا دیده بودم اما فکر میکردم خبر خاصیه یا مثلا ساعت نامناسبی رو انتخاب کردم اما نه.
بهرحال رسیدم و یه سری چیز میز جا دادم. یه سفارش اسنپ مارکت هم داشتم که اومد. یکشنبه بازار هم هست و تا حدی شلوغه ولی خوشم میاد از شور و هیجان مردم.
فردا باید کمی تمیزکاری کنم. تمیز کردن این خونه صدمتری برام لذتبخشتر و راحتتره از تمیز و مرتب کردن اتاق ؟؟ متریم تو خونه. نمیدونم چرا ولی اونجا اصلا دوست ندارم کار کنم بخصوص تمیز کردن کتابخونم برام مثل کابوسه. چندباری هم تقلب کردم و کتابهارو از قغسه نیاوردم بیرون و همینجوری دستمال کشیدم. یکی از دلایلش اینه که وقتی کتابارو بیرون میارم بیهوا مشغول ورق زدنشون میشم بخصوص کتاب شعرام که عاشقشونم و خوندنشون کارو حسابی عقب میندازه.
خدا کنه چند روزی که اینجام یک نفر ترتیب اون اتاق رو بده.
برای امشب آرزوی یک خواب عالی و باکیفیت برای خودم دارم.
عصری بعد از صرف چایی زدیم بیرون. کمی راه رفتیم و بعد سر از پارک شهر درآوردیم. خیلی فضا و حال و هواشو دوست دارم. دوباره از اونجا پیاده رفتیم سمت مشکینفام و دیدیم جلوی هتل هما خیلی شلوغه رفتیم توی کافهاش یه چیزی بخوریم.
تو سالن وصال نمایشگاه مد و لباس بود. از اون کت و مانتوهای سنتی خیلی خوشکل هم داشتن. یه دونه از اونا خریدم و یک تونیک خیلی خوشرنگ و خوش مدل. البته خیلی کوتاهه ولی رنگش همونه که دوست دارم و بهم میاد.
یه قسمت هم اکسسوری بود که یه جفت گوشواره هم از اونجا خریدم.
زمان زیادی بود تو تجمعات نبودم بنابراین رفتار و پوشش بانوان خیلی توجهم رو جلب کرد اینکه خانمای چادری از کنار خانمای بدون روسری راحت میگذشتن و چیزی نمیگفتن هم نکته جالبی بود البته دلم میسوزه بابت یه چیزایی ولی بهرحال تغییر هرچند اندک اتفاق افتاده.
خلاصه خوش گذشت و تجربه خوبی بود. حالم هم بهتر شد خدا رو شکر.
مثل اینکه سرما خوردم. بخاطر بی احتیاطی خودم شد. گرما باعث شد "شبه لباس" بپوشم و موقع خداحافظی با همون تا دم در رفتم یادم نبود چند سالمه و مقاومت بدن مثل سابق نیست!
صبح میخواستم برم بیرون چندتا کار انجام بدم. پیامک بانک هم اومد و باید سر میزدم ولی حسش نبود و بعد از صبحانه و گفتگوهای صبحگاهی دوباره اومدم توی تخت و درازکشیدم.
وای باز عادت کردم به آماده خوری و دوباره که برم اون خونه کارم سخت میشه.
همینجوری داشتم تو اینستاگرام میچرخیدم دیدم شهرام عبدلی هم فوت کرده. دلم گرفت به دو دلیل؛ دلیل اول به خودم مربوطه و دومی اینکه رفیق از دست رفته ام در موردش خیلی حرف میزد. از کارهای مشترک و سفرهاشون و خلاصه وقتی میدیدمش یاد رفیق میفتادم.
از اینا گذشته بازیگر خوبی بود بخصوص تو نقش های منفی کاملا فرو میرفت و باور پذیرش میکرد. روحش شاد بهرحال...
تازه پیروز خوشکل و جذاب هم رفته بیمارستان. عاشقش بودما کاش زنده بمونه:((
امیدوارم عصر تنبلی نکنم و از تخت جدا شم. خواب رو به جز شب دوست ندارم. تازه کارم دارم.
صبح داشتم میرفتم اون یکی خونه که چند روز بمونم. تا از پیچ کوچه خارج شدم زری زنگ زد. گفت برای شب با بچهها اوکی کرده بریم بیرون. تا اومدم بهونه بیارم گفت دیگه برنامه قطعیه و زمان و مکانشو پیام میدم.
در هر حال رفتم به سمت صدرا چون یه کاری بود که باید حتما انجام میشد! گلدونها رو هم آب دادم و برگشتم خونه.
عصر آماده رفتن شدم. دوباره آدرس جایی بود که حدس زدم جای پارک نباشه عقلم کار نکرد که ممکنه پارکینگ هم داشته باشه. از قضا اسنپ خیلی سریع اومد و برخلاف چیزی که دیروز نوشتم هم اکو بود هم ماشین خیلی تمیز و راحت بود هم راننده متشخص بود هم موزیک فوقالعادهای گذاشته بود و هم اینکه بوی سیگار ملایمی تو ماشین پیچیده بود که عاشق این آخریم. بوی سیگارو حتی خیلی بیشتر از خودش دوست دارم بخصوص که خودم هم اون عطر نوستالژیکو زده بودم که با بوی سیگار ترکیب عجیبی میشه و خلاصه همه چیز برای نشئگی فراهم بود. چندباری به سرم زد دو مسیره کنم تا سفر طولانیتر بشه ولی عقل هیم زد که آهای یارو جنبه داشته باش.
جایی که رفتیم خیلی عالی بود، خیلی شیک و با موسیقی زنده. میز کناری هم تولد یه دختر ناز ۱۲ ساله بود با دوستاش. خیلی خوشمزه بودن همشون. به هوای اونا ما هم کمی حرکات موزون کردیم.
البته که قیمتها هم سر به فلک کشیده ولی ارزشش رو داشت. مدت زیادی بود همه با هم نبودیم هر سری یکی غایب بود ولی امشب هر پنجتامون بودیم و حسابی دلی از عزا درآوردیم . خیلی بهم خوش گذشت.
فاطی بالاخره دماغش رو عمل کرده. الی هم ماشین خریده و برگشتن با اصرار خواست که منو برسونه. از اعتماد به نفسش تو رانندگی خیلی خوشم اومد. راحت بود و منم کنارش راحت بودم به نظرم از زری و مری بهتر بود.