دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

پاک‌سازی حافظه

الآن که بیدار شدم با خودم گفتم چه خوب بود اگر می‌شد یک قسمت‌هایی از حافظه رو پاک کرد. کدوم قسمت‌ها؟ همونایی که مربوط میشن به اشتباهات آگاهانه. اشتباهاتی که آثار و نتایجش تا مدت‌ها ادامه داره و در کمال ناباوری تکرار هم میشه.

میدونم که این حذف، شدنی نیست اما گاهی یک چیزایی پیش میاد که انگیزه برای فراموش کردن اون قسمت‌ها تقویت میشه.

دیروز برای من این اتفاق افتاد. صحنه‌های چندش‌آوری دیدم که از همون موقع عزمم جزم شد. اقدامات اولیه هم صورت گرفت و خوشحالم از امروز که خوشبختانه شنبه هم هست برگ سفیدی پیش روی خودم گذاشتم. از امروز پرم از انگیزه برای فراموشی خاطرات مربوط به یک اشتباه کش آمده. با تمام تلخیش خیلی خوشحالم که اتفاق افتاد.

برای خودم آرزوی موفقیت روزافزون در این مسیر دارم. 

پراکنده‌نویسی

۱. انگار واقعا هر چیزی به وقتش اتفاق میفته؛

سال‌ها پیش یک شب که دنتیست تو جشنواره موسیقی اجرا داشت  رفتیم تالار حافظ. دوستام هم بودن در اصل من با دوستام بودم. تو محوطه بیرونی یه سر رفتم پیش خانواده و زن‌عمو اینا که همون موقع دنتیست یه نفرو نشون داد و اسمشو گفت. خیلی با کلاس بود. گفت هم سینگره و هم آهنگساز و ... یه جوری ازش تعریف میکرد که مشخص بود دنتیست همه چی تمام ما هم اون بالا بالاها میبیندش. 

 اونشب گذشت تا اینکه چند ماه بعدش یک رسانه اجتماعی باب شد که اسمش یادم نیست یعنی مطمئن نیستم. اینجوری بود که آدمای آنلاین رو تو یک شعاع جغرافیایی مشخصی بهت نشون میداد و میتونستی باهاشون چت کنی. منم طبق معمول مشتاق بودم امتحانش کنم و باز هم طبق معمول مدتی معتادش بودم. یادمه یک بعداز ظهر رو تختم دراز کشیده بودم و مشغول رصد کردن آنلاین‌های اطراف که یکیشون پیام داد و از همون شروع مشخص بود فقط قصدش معاشرته و نه چیز دیگه. کمی که گذشت بحث از کارشو اینا شد و خلاصه معلوم شد همون سینگره! وای انقدر هیجان زده بودم که حد نداره. دیگه شماره هامونو بهم دادیم و تو فیسبوک همدیگرو دنبال کردیم و بعد از فیلتر شدنش هم تو اینستاگرام. 

ارتباطمون فقط مجازی بود و حداکثر پیام صوتی. خیلی وقتا میگفتم کاش یه دوست اینطوری داشتم. یکی که هم اصالت خانوادگی داره، هم انقدر قابل اعتماده، هم در عین شهرت خیلی فروتنه و مهم تر از همه اینکه هم دهه هستیم! البته منظورم از دوست فقط دوسته نه بیشتر. خلاصه همیشه میگفتم اگر یه چیزی، بهونه‌ای پیش میومد خیلی خوب میشد و خب اتفاق نیفتاد تا همین چند روز پیش.

با یکی از همکارای سابق صحبت میکردیم که گفت قراره از پیشکسوت‌های فلان حوزه تقدیر بشه و تقریبا همه رو پیدا کردیم فقط از خانواده فلانی‌ها به کسی دسترسی نداریم. فامیل سینگر رو گفت. با اینکه دلم نمیخواد کوچکترین قدمی برای اون دیوانه‌خانه بردارم ولی گفتم من یکیشون رو میشناسم. دیروز بعد از سال‌ها بالاخره چیزایی که توی سرم بود به واقعیت پیوست.کلی با سینگر حرف زدم و درست همونطوری بود که فکر می‌کردم. تازه دیروز چهارشنبه هم بود!

۲. نمیدونم چرا نسبت به هر کس بی‌احساس‌ترم، خیلی بیشتر آویزونم میشه! این قضیه خیلی خیلی برام پیش اومده ولی واقعا هیچکدوم به اندازه مسافر حالم رو بد نکرده. 

مسافر هم از اوناست که خیلیا دنبالش میدوئن. مهم‌ترین ویژگیش ثروت عجیبشه، جهانگرده که اوایل تو اکیپ بهش میگفتن مارکوپولو ولی من همون مسافر رو ترجیح میدم. خیلی باسواد و مبادی آدابه. همه جا (واقعا همه جا) آشنا داره و اینکه به شدت خوشگذرونه. اون روزا که من تازه وارد گروهشون شده بودم بخاطر ادب و آگاهیش زیاد باهاش حرف میزدم. کمی که گذشت قرارهای گروهی تبدیل شد به بیرون رفتنای چهار نفره و بعد با واسطه پیشنهادش رو مطرح کرد. سریع رد نکردم و خواستم امتحان کنم اما بعد از یکی دوبار که بیرون رفتیم و واقعا سنگ تمام گذاشت دیدم هییییییچ حسی بهش ندارم و حتی دلم نمیخواد باهاش وقت بگذرونم. این شد که به مری گفتم اگر بخواد میتونیم مثل قبل باشیم  و اگر نمیتونه من کلا نیستم. بعد از اون هم مدت زیادی فاصله گرفتم و تو جمعشون نرفتم ولی بهرحال روبرو میشدیم. اگر قیافه بگیرم و محل نذارم چیزی نمیشه اما فقط کافیه بعد از سلام احوالپرسی کنم، چنان آویزون میشه که پشیمونم میکنه.

حالا با این اوصاف فقط خدا میدونه من باغ سه‌شنبه رو چطور مدیریت کردم که هم به خودم و هم بقیه خوش بگذره. بالاخره صاحب باغ بود و نمیشد اصلا محلش نذاشت ولی جلوی اونهمه آدم انقدر دور من چرخید و سرویس داد که همه صداشون دراومد. مثلا یه جا رو مبل دو نفره و با فاصله کم داشتیم با مری حرف میزدیم که حس کردم گردنم گرفت. بی‌اختیار یه آخ کوچولو گفتم یهو مثل چی پرید پشت سرم و گردنمو ماساژ داد. زود در رفتم و گفتم برم یه چیزی از تو ماشین بیارم. یعنی از ۱۰ صبح تا ۱ نیمه شب کچلم کرد. بعدم هی اصرار و اصرار که بریم فلان رستوران و فلان باغ و ...

موقع خداحافظی تو گوش مری گفتم یه مدت دوتایی بریم بیرون وگرنه اینو خفش میکنم. اونم گفت باشه گرفتم.

۳. بعد از مدتها امروز اگه خدا بخواد بدون وسیله اضافی برگشتم  خونه و بارم سبک بود. فقط هنوز نمیدونم عصر میرم استخر یا نه. باید کیک تولد هم بخرم.

۴. یک سریال مسخره دیگه پیدا کردم و دوباره رفتم تو اون فضا. از خودم انتظار نداشتم تو سریال دیدن انقدر بی‌ظرفیت باشم.

۵. سه سال پیش در چنین روزی یک حرکت اساسی زدم و هردوتامون رو اساسی شوکه کردم! دستم درد نکنه واقعا...

کم کم همه خاطره میشن

دارم فکر می‌کنم یکم ترسناکه توی یک سنی خاطره شدن آدما سرعت می‌گیره. این ترس برای من با رفتن افشین یداللهی شروع شد. چقدر ترانه‌هاش، شخصیتش و حتی صداش رو دوست داشتم. بعد از اون با فاصله‌ای حدود یک ماه رفیق نازنینم رو از دست دادم و بعد هم...

سخته وقتی لحظه‌های قشنگت رو مرور میکنی میبینی خاطره‌سازها خودشون خاطره شدن و نیستن. 

امروز خبر درگذشت حسین زمان منتشر شد و تو این چند وقتی که این وبلاگ رو شروع کردم، شد سومین هنرمندی که نوشتم تازه در مورد حسام محمودی هم حرف نزدم چون با اسم نمیشناختمش و خاطره‌ای ازش نداشتم هرچند وقتی عکسشو دیدم و فهمیدم کی بود غصه خوردم..‌.

اوایل دهه هشتاد معاون اداره ارشاد برامون چندتا بلیط وی آی پی کنسرت فرستاده بود، کنسرت حسین زمان! نمیشناختیمش ولی پیرو ضرب‌المثل مفت باشه کوفت باشه یا شکل مثبتش که میگه هرچه از دوست رسد نیکوست، رفتیم کنسرت. یک سالن توی ابیوردی بود درست یادم نیست ولی جمع و جور بود. جمع خوبی بودیم و بهمون خوش گذشت. 

اون روزا چندتا خواننده نوظهور داشتیم که به قدیمی‌ها تشبیه میشدن. مثلا قاسم افشار یادآور ابی بود و من چون به شدت روی ابی تعصب داشتم ازش بدم میومد! این مرحوم هم شبیه ستار میخوند و من فکر می‌کردم ظاهرش برای خوانندگی مناسب نیست و باید رییس حراست باشه احیانا. خب پیگیرش نبودم تا چند سال پیش که دوباره ظهور کرد و این‌بار خوب توی ذهنم موند. روحش شاد.

باید قدر همدیگرو بیشتر بدونیم. واقعا نباید سخت گرفت چون اگر زمان از دست بره حسرتی میمونه که نمیشه جبرانش کرد. باید سرعت گذر عمر و زمان رو جدی بگیریم.


باید یادم بمونه!

دیروز عصر که میخواستیم بریم بیرون داشتم با گوشی دومی کاری انجام میدادم که اسنپ رسید منم هر دو گوشی رو با خودم بردم. تو ماشین کارم تموم شد و گوشی رو گذاشتم تو کیفم.

خریدهامونو انجام دادیم و رفتیم کافه که اف۳ و نفس هم اومدن و بعد دوباره با اسنپ برگشتیم خونه. تا رسیدیم غذا سفارش دادیم و بعد هم مشغول بررسی چیزایی که خریدیم شدیم.

غذا خوردیم و داشتیم سریال میدیدیم که یادم افتاد گوشی رو از کیفم نیاوردم بیرون. رفتم تو اتاق و دیدم گوشی تو کیف نیست. گفتم پس از کیف درش آوردم ولی هرجا رو نگاه کردم نبود.یهو دلم ریخت، تو سر زنان رفتم تو حال و گفتم چه نشستین که گوشیم نیست و بدبخت شدم و ... دیگه همه مشغول جستجو شدن. حالا این گوشی چون باهاش مکالمه ندارم همیشه بیصداست، قفل صفحه هم نداره و بخاطر ظرفیت بالای حافظه، کلی عکس توشه. 

هیچی دیگه نبود که نبود. یادم افتاد وقتی خواستم با گوشی اصلیم اسنپ بگیرم اون تو کیفم بود پس حدس قریب به یقین زدم که تو اسنپ افتاده.

زنگ زدیم پشتیبانی و اونم زنگ زد به راننده که گفته بود چیزی تو ماشین نیست و بعد از ما هم مسافر سوار کرده.

صاف نشستم یعنی سست شدم. تپش قلبم رفته بود بالا و حس کردم کارم تمومه... وقتی اپراتور اسنپ گفت باید از طریق قضایی قضیه رو دنبال کنید دیگه به کلی ناامید شدم.

تو اون لحظه فقط و فقط عکسا و اطلاعات شخصیم برام مهم بود. یعنی اگر یکی اطمینان میداد گوشیو فرمت میکنه و میفروشه هیچ غمم نبود اما خب کسی نمیتونست اطمینان بده و من تمام اتفاقات بد رو تصور کردم و حالم بدتر شد. 

تو اون ناامیدی مطلق شماره سیم‌کارتی که روش بود رو گرفتم. بوق خورد و خورد و خورد و تا اومدم قطع کنم یک نفر جواب داد. گفتم هرجا بگید میام میگیرم گوشیو اما گفت من پیک هستم و خودم میارم‌. چند دقیقه بعد هم آورد و یک مژدگانی اساسی با کمال میل و با اصرار فراوان بهش دادم. اصلا نمیخواست قبول کنه و وقتی میگفتم از مردن نجاتم دادی هاج و واج نگام میکرد.

داستان این بوده که وقتی از ماشین پیاده میشم گوشی از کیفم میفته. همونجا بوده که این پیک عزیز برامون غذا میاره و گوشی رو پیدا میکنه. حدس نمیزنه که ممکنه متعلق به این ساختمون باشه یا مثلا کدوم یک از ۶ واحد! 

خیلی فرایند عجیبی بود؛ اینکه من هیچوقت اون گوشیو بیرون نمیبردم، قفل صفحه نذاشته بودم، تو اسنپ نمونده بود و یک آدم با وجدان و درستکار پیداش کرد. پر از درس بود برام بخصوص که صبحش حرفای سنگینی زده بودم و ژست همه‌چیزدانی گرفته بودم و خلاصه چیزایی که نمیشه گفت اما از بعدش مثل بچه آدم نشستم سر جام و برگشتم به اصلم.

صفای آخر هفته

سه شنبه به شکل خودخواسته استخر رو پیچوندم که برم اون خونه؛ هم وقت آبیاری گلدونام بود، هم باید گلدون جدیدارو میبردم و جانمایی می‌کردم و مهم‌تر از همه اینکه فرداش «چهارشنبه» بود. روزی که برای من پره از امید و انگیزه و برنامه و خلاصه تمام چیزهای خوب.

وقتی رسیدم سریع گلدونهارو سر و سامون دادم و بعدش هم مقدمات رو آماده کردم که صبحش دستپاچه نشم. کارها که تموم شد مری زنگ زد و گفت پنجشنبه به یاد قدیما چهارنفری (البته درستش چهارنفر و نصفی میشه!) بریم بیرون و من با اشتیاق قبول کردم.

چهارشنبه سریع صبحانه خوردم، بخشی از غذا رو آماده کردم، ورزش کردم و بعدش هم دوش گرفتم. ۱۰/۵ کارام تموم شده بود و اولین نغمه خوش به صدا دراومد. شد یکی از بهترین روزها تو این یکی دو سال اخیر. یه جور عجیبی خوش گذشت که نشئگیش هنوزم هست.

امروز صبح زود برگشتم خونه. انقدر زود که  صبحانه رو تو خونه خوردم. به کم‌خوابی عادت ندارم و چون دیشب فقط ۵ ساعت خوابیده بودم باز دراز کشیدم تا زمان ورزش. بعد از ظهر رفتم استخر ولی دو ساعت بیشتر نموندم قاعدتا فردا هم باید برم چون هفته دیگه محدودم.

ساعت از ۸ گذشته بود که اومدن دنبالم. بعدش مسافرو سوار کردیم. تقریبا یکسال میشد ندیده بودمش. دوباره همون عطریو زده بود که سالهای اول گفته بودم خوشبوست ولی بعد حالم ازش بهم میخورد. کمی دلم سوخت براش‌. انگار هنوز امیدواره.

شام رو هم به پیشنهاد مسافر رفتیم رستوران  چینی. اولین بار ۱۵ تیر ۹۶ با همین جمع رفته بودیم که اون موقع فسقلی یک ساله بود. مری گفت چه دقیق یادته! گفتم آخه تولد یک بنده خدایی بود و خودش زنگ زد تا بهش تبریک بگم:))

غذاها بر خلاف انتظارم عااالی بودن. اسامی توی منو انقدر عجیب بود که انتخاب رو هم سپردیم به مسافر‌. اونم تقریبا از همه چی سفارش داد آخر سر هم خودش حساب کرد. خدا رو شکر فسقلی خسته بود و تو ماشین خوابش برد وگرنه طبق برنامه باید بستنی هم میخوردیم و تو این جمع مخالفت با برنامه جایی نداره.

امشب هم خوش گذشت‌. قرار شد برنامه هفتگی رو به سیاق سالهای قبل از کرونا احیا کنیم. حرف از دو سه تا سفر شد و تکرار خاطرات خوش سفرهای بوشهر.

چشمام پره از خواب ولی دلم نمیاد بخوابم. این دو روز به قدری خوب بود که مرورش هم بهم انرژی میده.

روز شیراز قشنگمون هم مبارک


در لحظه زندگی کن

آدمی چه موجود عجیبیه!

من از بچگی عاشق رانندگی بودم اونم خیلی زیاد. دوره راهنمایی برای اولین بار بابا بهم رانندگی یاد دادن. یادش بخیر اون موقع‌ها شهر خیلی خلوت بود و البته ماشین هم خیلی کم. یادمه بلوار چمران تازه بهره‌برداری شده بود اونم فقط نصفش یعنی تا اونجا که میخوره به بلوار شاهد یا همون جلوی بیمارستان. متاسفانه هرچی به مغز مبارک فشار میارم یادم نمیاد ادامه مسیر تا پل معالی‌آباد که خونمون بود از کجا میگذشت... واقعا یادم نمیاد:((

خلاصه همون روزا با رنو فرانسویمون رانندگی یاد گرفتم و خب عطشم بیشتر شد. تا به سن گواهینامه برسم مدام تو حیاط پشت فرمون ماشینای خاموش مینشستم و ادای رانندگی در میاوردم. 

گواهینامه رو یک هفته‌ای گرفتم. یعنی شنبه آیین‌نامه، دو جلسه آموزش و پنجشنبه هم امتحان شهری. 

اولین ماشینو که خریدم خیلی ذوق داشتم همش دلم میخواست یکی بهم نیاز داشته باشه و منم در خدمت باشم اما خیلی کم پیش اومد. لحظه‌های خوبش تو دانشگاه بود که هیچکس ماشین نداشت و من دخترا رو میریختم تو ماشین و اراذلی میکردیم. حتی دوران کاریم هم یکه‌تاز بودم چون تا قبل از من هیچکدوم از همکارای خانم ماشین نمیاوردن. و اینجوری بود که تو جمع دوستان تا مدتها نقش سرویس رو بازی میکردم اونم با اشتیاق و رضایت کامل.

حالا امروز که میخواستم برم استخر در حین رانندگی همش میگفتم کاش راننده داشتم! واقعا خیلی وقتا با اسنپ تردد میکنم. البته هنوزم برای رانندگی جاده هیجان دارم ولی توی شهر دلم میخواد راننده داشته باشم. 

این فقط یک نمونه بود و تو زندگیم خیلی چیزا بوده که براشون دست وپا زدم، نقشه کشیدم یا رویا پردازی کردم ولی بعد برام بی‌اهمیت شدن یا حتی گاهی (البته قبلنا) خودمو سرزنش کردم بابت دست و پا زدن‌ها.

اینه که دوباره یاد نوشته روی قوطی پپسی میفتم که گفته بود:«در لحظه زندگی کن» و اولین بار با رفیق جان کشفش کردیم!