دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

تغییر آدرس

آدرس وبلاگی که دهه هشتاد برای مخاطب خاص اون روزها ساختم همون آدرس وبلاگ قبلی بود فقط اون تو پرشین بلاگ بود و این تو بلاگ اسکای. چون فاصله زیادی بینشون بود اصلا فکر نمیکردم پیداش کنه.
مدتی  که از نوشتن تو بلاگ اسکای گذشت دیدم یک خواننده ثابت و به شدت پیگیر دارم. هر دفعه هم حتما کامنت میذاشت ولی با اسامی متفاوت. خب اون موقع آمارگیر هم فعال بود و از روی آی پی میشد فهمید بازدید کننده موقعیتش چیه. مدت زیادی گول خوردم البته اون وسطا یکی دوتا فضول آشنا هم بودن که زودتر کشف شدن اما مخاطب خاص رو دیرتر شناختم.
یه روز تو کامنتش واژه‌ای به کار برد که مخصوص خودش بود. همیشه وقتی متن‌هاشو ویرایش میکردم بهش تذکر میدادم که این واژه اشتباهه و کاربرد دیگه‌ای داره‌. خلاصه همون یک کلمه شد سرنخ و در نهایت هم تو چت‌هامون اعتراف کرد. خوبی بزرگش، صداقت همیشگیش بود.
حالا من این وبلاگ رو هم با همون آدرس و فقط اضافه کردن یک عدد ساختم. بنابراین خیلی طبیعی بود که دوباره سر و کله بعضیا پیدا بشه. درسته که خصوصیا رو تو همون رمزداره مینویسم ولی به قول رفیق جان بهتره حتی تو فضای مجازی هم حریم خصوصی حفظ بشه و اینگونه بود که آدرس رو عوض کردم.
از دیروز اومدم صدرا که هم گلدونارو آب بدم و هم سلام همسایه رو جواب بدم و هم چندتا چیز با خودم ببرم چون تو تعطیلات کمتر میایم.
همیشه انقدر بدم میومد ملت عکس میزدن رو یخچال اما حالا خودمم زدم آخه عکسای اخیرم خیلیییی خوب شدن و رفیق جان هم جوری چیدمانش رو تنظیم کرده که دلم نمیاد دستشون بزنم.
و اینکه اگه خدا بخواد از سریال مورد نظر ۵ قسمت دیگه بیشتر نمونده و راحت میشم بالاخره از این خودآزاری!!

از روزهای به یاد ماندنی

بعضی روزها میرم تو فاز خاطره بازی مثل امروز؛
آبان ۹۴ بود به یک همایش تو هتل شیراز دعوت شدیم. من و زندک و پسرم و رفیق جانم رفتیم. رفیق جان زیاد نموند چون کلاس داشت. پسرم هم که وجدان کاریش همیشه مثال زدنیه برگشت محل کار و ما دوتا هم دیگه نموندیم و زدیم بیرون. هوای پاییزی خوشکلی بود منم پیشنهاد دادم بریم بگردیم. با ماشین من بودیم ولی زندک نشست پشت فرمون و بی برنامه رفتیم سمت پاسارگاد. تا اون موقع نرفته بودم و نمیدونستم خیلی دوره فکر میکردم نزدیکای تخت جمشید باشه مثلا. رفتیم و رسیدیم خیلی هم گرسنه بودیم و هر دو بی پول چون آخر ماه بود و حقوق نگرفته بودیم. پولایی که داشتیم گذاشتیم رو هم و باهاش دوتا همبرگر و نوشابه خریدیم. خیلی خوش گذشت و کلی عکس گرفتیم. برگشتن سردرد گرفته بودم و در حد مرگ چایی میخواستم این شد که یه جایی ایستادیم و چایی خوردیم. رفیق جان پیام داد که میاد اون خونه ولی من به زندک نگفتم مثلا نفهمه چه خبره. اونم ریلکس رانندگی میکرد و باز یه جای دیگه از این سفره خونه های سنتی ایستاد که قلیون بکشه و منم دوباره چایی بخورم. رفیق جان هم کلاسش تمام شده بود و تند تند زنگ میزد. وقتی بهش گفتم کجا رفتیم خیلی عصبانی شد. خلاصه هوا تاریک شد که رسیدم اون خونه و دیدم جلوی در تو ماشین نشسته. رفتیم بالا و کلی دعوام کرد منم خجالت کشیدم و عذرخواهی کردم اما گفت از دست اون بچه عصبانیم. تازه اون موقع فهمیدم که زندک در جریان همه چیز هست. فرداش هم به حسابش رسید. اون هفته یادآوریش کردم و دوباره کلی فحش داد بهش و گفت میدونسته من اینجا منتظر توام و نشسته قلیون کشیده. چقدر خندیدم.
ولی واقعا لوس بودم اون روزها، خیلی اذیت میکردم و ادا در میاوردم و اون طفلکی هم همه رو تحمل میکرد. دمش گرم واقعا معرفتش نظیر نداره.
این روزا انقدر کار دارم که شبا هنوز ۱۰ نشده بیهوش میشم. امروز کمی زودتر از تمرین برگشتم. در واقع با ماشین رفتم و زودتر رسیدم. فردا رو هم گفتن بخاطر چهارشنبه‌سوری تا ۶ بیشتر نمونیم. صبح  پدیکور داشتم، فردا هم نازی جون دارم:)

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

دیروز صبح آماده شدیم بریم بیرون که قرار شد بابای نفس جانم بیاد دنبالش وقتی در جریان برنامه ما قرار گرفت خیلی جدی اصرار کرد که ما رو میبره. وقتی میگم جدی یعنی دیگه جای چانه‌زنی نداشت‌. بهر شکل استارت کار رو زدیم و درصد زیادی هم پیشرفت داشتیم فقط محضر و چندتا دیگه موند واسه امروز که اونم با هم همت کردیم و انجامش دادیم و خلاص!

مرحله آخر یه قسمت کوتاهی رو من زودتر رفتم و تا خواستم وارد ساختمون بشم، کنه جلوم سبز شد. دروغ چرا خودم از دور دیدمش ولی من تو خیابون بودم و اون تو پیاده‌رو  گفتم به روم نیارم تازه ماسک هم زده بودم و شناساییم کمی سخت‌تر بود اما صاف اومد جلو و شخصیت بازیگرم فعال شد و کلی خوش و بش کردیم بعد هم معارفه و خدافظی. دلم نمیخواست به این زودیا روبرو بشیم آخه اون هفته که زنگ زد گفتم من دیگه از خونه بیرون نمیرم و همش صدرا هستم و ... آبروم رفت.

از دیروز جلسات ورزش شروع شد و خیلییییی باحال بود.  چندتا وسیله ورزشی هم برای خونه خریدم. امروز سه ساعت طول کشید و دوست هم پیدا کردم. داشتن هفت‌سین میچیدن. خوش گذشت.

اعتراف میکنم که دیگه نا ندارم یعنی از اون  شباست که تا برم تو تخت بیهوش میشم. ولی خوشحالم اون کار اساسی به خیر و خوبی انجام شد. 

حالا کارای شخصی مونده و کلی استراحت تا سال جدید و برنامه‌های جدید به امید خدا.

سورپرایز اون هفته امید به زندگیمو زیاد کرد خدارو شکر.

روزهای آخر سال

دیروز بعد از ظهر تو خیابون زند کار داشتم. دوباره اسنپ گرفتم اونم اکو پلاس عجله‌ای ولی خوب بود. ماشینش مثل مال خودم بود اما سفید رنگ. راننده خیلی بامزه بود. وقتی سوار شدم یه آهنگ محلی پخش میشد گفتم یا خدا که سرم میترکه بعد که تموم شد یه آهنگ رپ، ردش کرد یهو شماعی‌زاده خوند همون که واسه دختر خواستگار اومده و این حرفا، اینم رد کرد شد آب و آتش دی‌جی تبا، باز رد کرد. دیگه وسطای چمران بودیم که گفت آرمین تو ای اف ام... راننده که تا الآن یک کلمه حرف نزده بود گفت اههههه اینا چیه دیگه؟ بعد گفت به بچم گفتم برام آهنگ بریز رو فلش هرچی دم دستش اومده ریخته. انقدر از قیافش و سبک حرف زدنشو چیزی که گفت خندم گرفت که بلند زدم زیر خنده و خلاصه تا سر بیست‌متری کلی حرف زدیم. خیلی بانمک بود.

ولی امان از شلوغی خیابون اونم تو اون ساعت که انتظار داشتم خلوت باشه. هنوز ۴ هم نشده بود. دستفروشا تو پیاده‌رو بساط کرده بودن خیلی باحال بود. مدت زیادی بود از این متظره‌ها ندیده بودم خوشم اومد.

صبح پیاده رفتم اطراف خونه تو پارک علوی کلی دختر مدرسه‌ای بود از اون شیطونا. جلوی پارک هم به رسم هر ساله از این چادرا زدن که ماهی گلی و وسایل هفت‌سین میفروشه. یادم افتاد سال اول کرونا وسایلش رو چید ولی دو سه روزه مجبور شد جمعشون کنه چون کسی زیاد تو فاز عید و این حرفا نبود.

جمعه شیطون چند ثانیه رفت تو جلدم و یک اشتباه خیلی زشت کردم. بلافاصله هم پشیمون شدم ولی کاری نمیشد کرد بنابراین با پای لرزون نشستم پشت فرمون و از پارکینگ زدم بیرون. زیاد دور نشده بودم که لو رفتم ولی از سر بیچارگی رفتم تو فاز انکار اما انصافا خیلی عذاب کشیدم. به هیچ‌کس هم چیزی نگفتم. کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم جبران کنم اما دیروز که زنگ زدم دختره بی‌معنی تلفنمو جواب نداد گفتم پس حتما حقش بوده حالا فقط نگرانم که یه وقت تلافی نکنه! باید مدتی فاصله بگیرم.

از فردا باید برم دنبال اون کار اعصاب خورد کن و وقت‌گیر. راننده هم پیدا نکردم. دو تا اسنپ دیروزی اولیش که صبحا اداره بود و برگشتنی هم ماشینش نابود بود بنده خدا. امیدوارم همون فردا یه مورد خوب پیدا بشه که بتونم دو سه روزه قضیه رو تموم کنم.

این روزهای باقیمونده از سال کلی کار دارم امیدوارم خوب پیش بره.

هیچ حالی را بقایی نیست

دیروز که اونهمه خوشحال شدم وقتی اصلا انتظارشو نداشتم، گفتم واقعا چرا تا این حد به خودمون سخت می‌گیریم؟ واقعا به این باور رسیدم که هرچی سخت می‌گیریم به همون اندازه میفتیم تو باتلاق مشکلات و توش فرو میریم، فرو رفتنی!

من خودم تا همین چند وقت پیش از اونا بودم که با کوچکترین مشکل دیگه قید دنیا رو میزدم، بد و بیراه میگفتم به روزگار و آرزو میکردم دنیا زود به آخر برسه. مثلا خیلی سال پیشا فکر کنم دوره لیسانس بود، تو بازوهام جوش میزد بابتش رفتم دکتر و معلوم شد کیست ۲ سانتی تو تخمدان دارم. از تو مطب دکتر مثل ابر بهار اشک ریختم. فکر میکردم دیگه میمیرم اونم تو اون سن و با اون همه امید و آرزو در حالی که یک دوره قرص خوردم و‌ کیست به کلی غیب شد. 

به همین ترتیب تو مقاطع مختلف چیزایی پیش اومدن که لحظه شنیدنشون تمام وجودمو یأس میگرفت اما همشون به بهترین شکل و در کوتاه‌ترین زمان گذشتن و رفتن جوری که الآن به اون حال و احوال خندم میگیره.

چند وقتی هست یاد گرفتم هرچی پیش میاد قبولش کنم. امید داشته باشم به آینده و تغییرات برای بهتر شدن. 

صبور بودن خیلی مهمه وگرنه مشکل همیشه هست و اگر جدیش بگیرم دهنمو سرویس میکنه اساسی.

خسته نباشم

از دیروز مقدمات تمیزکاری رو شروع کردم ولی چون باید ناهار هم درست می‌کردم زیاد پیشرفتی نبود. امروز اما بعد از صبحانه یعنی حدودای ۹ شروع کردم و به لطف کلایدرمن و کنی جی، با قدرت و باروحیه کار کردم. خونه برق افتاد فقط لباسشویی موند برای فردا یا روز بعدش. البته بالکن هم هست ولی تا بارون باشه فایده نداره چون زحمتام هدر میره. حالا خوبه کوچیکه ولی بهرحال نمیتونم هر روز براش وقت بذارم.
خونه که تمیز میشه فوری دلم میخواد مهمون دعوت کنم و امروز هم اینکارو کردم.
هوا فوق‌العاده عالی و خوشرنگه درست همون که دوست دارم فقط حیف اون روز که از اسنپ مارکت سفارش دادم بانک رو فراموش کردم و فعلا هم چیزی نیاز ندارم حیف شد وگرنه هوا خیلی بانک می‌طلبه.
خدا کنه اعتیاد به این سریال از سرم بپره مغزمو میخوره. تازه قسمت آخرشم چک کردم که خیالم راحت باشه ولی تا دراز میکشم با گوشی نگاه میکنم. وقتی هم نشستم که تو تی‌‌وی داره پخش میشه اونم هر چهار ساعت یک بار! تا دو سال پیش حداقل تو این خونه فقط اخبار استان نگاه میکردم...