دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

زیرخاکی

صبح یک اتفاق جالب افتاد.

داشتیم راجع به گذشته و جشن تولدهای هر ساله من حرف میزدیم که به فکرم رسید برم سراغ عکسای قدیمی. تو خونه قبلی آلبوم‌هام پیش بابا بودن کنار آلبومهای خانوادگی. وقتی اومدیم این خونه تمام وسایل اتاق از جمله سرویس خواب و حتی کتابخونه رو هم جدید کردم و یکی از قفسه‌های در دار کتابخونه شد مخصوص آلبوم. صیح که آلبومها رو آوردم بیرون دیدم یه بسته نایلونی اون پشت هست اصلا حدس نمیزدم چیه ولی وقتی بازش کردم دفترهای خاطراتم بودن. خشکم زد. از سال ۷۰ بود و آخریش هم سررسید سال ۸۴.

شروعش تو یک دفتری بوده از اونا که صفحه‌هاش عکس دارن. رو جلدشم چاپ شده دفتر خاطرات و عقاید.

اولین صفحه تو بهمن ۷۰ و سر کلاس ادبیات نوشته شده: ... ما الآن فارسی داریم و فلانی دارد از روی درس میخواند.‌.. (این فلانی مذکور هم بعد از حدود سی و چند سال کاملا اتفاقی، الآن همسایه دیوار به دیوار ماست. البته خودش ازدواج کرده و منزل پدریش اینجاست!)

وااای خدا سر هر کلاسی دو سه خط نوشتم و ساعت هم زدم. دست خطم چقدر خنده‌داره. جالب اینجاست که هر شب موقع خواب نوشتم فردا فلان درس را سوال میکنند و من هیچی نخوندم  یا مثلا تمرین فیزیک رو  حل نکردم و میخوام بخوابم. :))))

خیلی باحاله رسما نشون میده چقدر تو مدرسه بازیگوش بودم یعنی اگر هوش موروثی یاری نمیکرد و مثلا به جای ریاضی و فیزیک قرار بود جامعه شناسی و فلسفه بخونم معلوم نیست چقدر طول میکشید بتونم دیپلم بگیرم. خدا رو شکر تو تمام دوران دانشجویی ممتاز بودم وگرنه حال بدی بهم دست میداد. صبح هم اتفاقی یه سایتی باز شد وابسته به وزارت علوم که سوابق تحصیلی رو با قید معدل  نشون میداد و غرور آمیز بود خدا رو شکر.

خلاصه آخرین صفحه دفتر اول هم ۲۹ خرداد بوده و بعد از آخرین امتحان و گشت زنی تو خیابان زرگری با آزاده که دوستیش مسیر زندگیم رو به کلی عوض کرد.

الآن دراز کشیدم و حال عجیبی دارم که خدا رو شکر حسرتی توش نیست. خوشحالم که بچگی کردم و لذت بردم. قطعا اشتباه هم زیاد بوده تو این مسیر ولی حتما به اقتضای زمان باید اونجوری میشده. بابت هیچ کار یا انتخابم پشیمون نیستم. تو هر مسیری که رفتم به قدری دستاوردهای جانبی جذاب و ارزشمند برام داشته که مقصد اون مسیر و رسیدن یا نرسیدن بهش اهمیتش کمتر شده. 

خدا رو شکر بخاطر این لحظه و احساس رضایتی که دارم.

شهر شلوغ و بی‌قانون

یک رویا که چند سالی هست زیاد بهش فکر میکنم یافتن و سکونت تو یک روستای بکر، خوش آب و هوا و صد البته کم جمعیته. خب خیلیا میگن آدم اونجور زندگی نیستم ولی متاسفانه چنین جایی هم پیدا نکردم که حداقل امتحان کنم. 

اینجا واقعا خیلی شلوغ و هردمبیل شده. رانندگی‌ها افتضاحه و سطح فرهنگی و اجتماعی وحشتناک تنزل پیدا کرده. صبح تو بلوار بهشت کار داشتم. برگشتن از همون خروجی بلوار افتادم تو ترافیک تا دور برگردون و دوباره ترافیک تا سر کوچه. حالا چرا ترافیک؟ چون راننده‌های ابله دوبله و سوبله پارک میکنن و میرن به امان خدا. مثلا نرسیده به سروش یه مرغ فروشی هست که براش مرغ آورده بودن بعد ماشین به این بزرگی چون جا نبود درست وسط خیابون ایستاده، ترازوشم همونجا گذاشته، دونه دونه جعبه‌های مرغ رو میکشه و سر حوصله و خیلی ریلکس میفرسته تو مغازه. 

تو خیابونی که ظرفیت حداقل پنج لاین رو داره عملا فقط دو لاین اونم به کندی حرکت میکنن و این یعنی فاجعه! همیشه هم همینه...


- اخیرا یه ویژگی پیدا کردم که شروع میکنم با غریبه‌ها حرف زدن. قبلنا تو جاهای عمومی اگه کسی حتی سوال میکرد خیلی سرد و کوتاه جواب میدادم و اگر ممکن بود حتی جامو عوض میکردم اما حالا انگار میخوام زمان بگذره خودم سر حرفو باز میکنم و ول کن هم نیستم. نمیدونم خوبه یا بد فقط میدونم یک تغییر فاحشه!


- امروزم ۱۶ فروردینه و باز سالگرد یک اتفاق قشنگ.


- تو خبرها دیدم کیومرث پوراحمد هم درگذشته و بعضی از خبرها از خودکشیش گفته بودن که در هر حال خیلی غم‌انگیزه.

شهر، بدون ترافیک

چند سال پیش میخواستیم بریم ترکیه. تو فرودگاه مأمور گیر داد بهم که شلوارت کوتاهه و این در حالی بود که فقط سه سانت از پام معلوم بود اما چون بخاطر موقعیت کاریم نباید جلب توجه میکردم و از اونجایی که خوشبختانه پاچه شلوارم دوبل داشت، دوبلشو برگردوندم و رد شدم ولی از همون موقع گوشه ذهنم مونده بود. وقتی خودش میدونست حتی از تو پرواز هم دیگه این مسئله اهمیتش رو از دست میده چرا اینجوری کرد؟

گذشت تا یکی دو ماه پیش که مسافر بودیم. آقا تو فرودگاه خیلیا بدون شال با اون موهای خوشکلشون تو چشم مأمورا نگاه میکردن و بی هیچ مشکلی از گیت رد میشدن. مقصد هم که کلا منطقه آزاد بود حالا دیگه آزادتر شده بود. با اینکه خودم هنوز جسارتشو پیدا نکردم ولی یجواریی انگار دلم خنک شد.

امروز صبح مسافرا رو رسوندم فرودگاه و دیدم یه بنر خیلی گنده زدن که به بی‌حجابها خدمات نمیدن! بهتره ادامه ندم...

و اما از مسیر فرودگاه بگم که چقدر خلوت بود. کیف کردم انقدری که برگشتن به جای کمربندی از بلوار مدرس اومدم ولیعصر، بعد کریم خان بعد علم و نهایتا بلوار چمران. حالم جا اومد. دلم میخواست همینجوری برم و بزنم به جاده. خیلی خوب بود. از پس فردا دوباره همون شلوغی هست و همون ترافیک.

میدون ستاد یه ماشینی احمقانه پیچید جلوم و از اون بوقای خرکی زدم براش که هیچ خوشم نمیاد ولی لازم بود. رد که شد دیدم پلاکش غیر بومیه. اول با خودم گفتم مسافر بود و گناه داشت ولی بعد دیدم الآن سالهاست که توی شیراز همه مسافرن. بس که خوبیم ما!!!



فیلم

خیلی وقته فیلم ایرانی نمیبینم. سینما که آخرین بار سال ۹۶ یا ۹۷ رفتم و تو خونه هم خیلییی کم پیش اومد. یکی دو ماه پیش تحت تاثیر اخبار و حواشی، عنکبوت مقدس رو دیدم و اصلا خوشم نیومد حالا داستانش که گویا بر اساس واقعیت بوده اما به نظرم اصلا خوب ساخته نشده بود.

اما برادران لیلا رو جمعه با مهمونا نگاه کردیم. دلم نمیخواست هیچ صحنه‌ایش رو از دست بدم. جور عجیبی ارتباط برقرار کردم باهاش بدون ذره‌ای هم‌ذات پنداری، درکش کردم. بازی سعید پورصمیمی و پیر شدن و تغییرات فیزیکیش نسبت به در پناه تو اشکم رو درآورد. این که چقدر ماجراش میتونست واقعی باشه به ویژه اون بخش سکه‌های از دست رفته و تغییر قیمت لحظه‌ایش قلبم رو فشرد. موضوع روابط عجیب بچه‌ها و والدین و اون عمل و عکس‌العمل‌هایی که هرگز تجربشون نکردم  باز بهم یادآوری کرد که خوش شانس بودم بابت داشتن خانوادم و بخصوص پدر و مادرم.

دیدنش همون یک بار کافی بود حتی فایلش رو حذف کردم اما تاثیرش رو گذاشت حسابی.

راستش دلم تنگ شد برای اون روزها که اشتراک تمام مجله‌های سینمایی رو داشتم و خیلی جدی تحلیل و نقدها رو دنبال می‌کردم. اما دیگه مدتهاست نقد منصفانه و بی‌طرف هم ندیدم. برداشت خودمو عشق است!! خلاص

- از دیشب بارون شروع شد و هوا رو دلپذیرتر کرده بخصوص اینجا که تو هوای بارونی منظره‌اش عقل از سرم میبره. مهمونم دارم و جهان به کام.

رایحه‌ی رویایی

چند سال پیش عطر فروش چندتا نمونه فرستاده بود که رفیق انتخاب کنه. از من و سبزه هم نظر خواست و من عاشق یکیشون شدم. اصلا از اون بوها بود که منو میبرد به یه دنیای دیگه. واقعا اندازه‌ی یه میخونه کار می‌کرد برای مست شدن. عصرش رفتیم مغازه و اصل جنس رو دیدیم. حدود ۱۰ سال پیش بالای ششصد تومن قیمتش بود و راستش من اون موقع اصلا حاضر نبودم براش هزینه کنم یعنی نمیشد چون اندازه یک ماه حقوقم بود. رفیق جان اما برام خرید و یکی هم برای خودش. وااای که چه بویی داشت حتی یادمه یه بار قهر کرده بودم ولی وقتی اومد و اون عطرو زده بود بدون مقاومت تسلیم شدم یعنی تا این حد...

دو سه سال پیش یه دونه دیگه هم خودم خریدم که تو هر دوتا خونه داشته باشم. تازه امروزبعد از صبحونه ازش زدم و دوباره رفتم رو ابرا.

صبح یهویی گفتم ببینم هنوز ازش موجود هست یا نه؟ چون برند خاص و کمیابی هست. خلاصه سرچ کردم و تو لیلیوم موجود بود اما چند؟ نزدیک ۱۵ میلیون!!!! یعنی برق از کله‌ام پرید... کلی ذوق کردم که هنوز شیشه‌ها به نصف هم نرسیدن اما از طرفی به سرم زد قیمت بقیه عطرامو هم چک کنم. یه دونه از دیور شده نزدیک ۹ میلیون. یکی از جیوانچی که تو آف دیجی‌کالا خریده بودم رفته بالای ۴ میلیون‌. از همه ارزونتر برند ایوروشه بود حدود ۳ میلیون... وای حساب کردم بالای ۱۰۰ میلیون پول عطرام شد البته نه به عنوان سرمایه بلکه اگر الآن  میخواستم بخرمشون.

اون وسطا عطر گوچی محبوبم و عطر انحصاری و خاص رفیق جانم هم  موجود بود و دیگه نتونستم مقاومت کنم و سفارش دادم. این سایتی که ازش خرید کردم خیلی ارزونتر از لیلیوم بود یعنی به جای ۱۰ تومن حدود ۷ تومن هزینه کردم اما از اون موقع دلشوره گرفتم که نکنه فیک باشه یه وقت!!

خلاصه منی که یه روز اونجوری سرم تو حساب بود حالا بخاطر تمام رویاهایی که با رایحه‌ها تجربه کردم، با اشتیاق و رغبت تمام عطر خریدم.



خوب شد که نشد

بعد از حدود ۳۰ سال اگر درست یادم باشه، امسال ساعت تغییر نکرد. البته برای من فرقی هم نداره ولی ساعت گوشی و ماشینم یک ساعت رفتن جلو و  گیج شده بودم تا مدتی. مسافرا هم دیروز پرواز داشتن و میگفتن تو فرودگاه هر ساعتی یه زمان متفاوت رو نشون میداده. یادش بخیر زمان مدرسه ما که ساعتا هوشمند نبودن روز اولِ تغییر ساعت، خیلیا خنگ بازی درمیاوردن.

هوا چقدر سرد شد یهویی. کلی خوشحالم که بخاطر تنبلی لباسای گرمو از دسترس خارج نکردم وگرنه یا یخ میزدم یا باید پتو میپیچیدم دور خودم!

دیروز یه مکالمه تلفنی دلنشین داشتیم. ۴۵ دقیقه حرف زدیم و کلی خندیدیم. درصد زیادیش هم غیبت بود البته که به نظرم همون مقدار دلنشینش کرد. هر چند اون مکالمه هم تغییری در تصمیمم ایجاد نکرد؛ این‌که امسال به هیچ‌کس پیام تبریک ندادم فقط حرف زدم و از پیام‌هایی که اومد تشکر کردم. خیلی هم از این پیام‌های فورواردی بدم میاد. انگار اجباریه!!

صبح رفتیم باغ‌های قصردشت کلی گلدون خریدیم. دوباره هم باید بریم چون برای اون خونه شمعدونی میخوام و گلِ ناز یخی.  گلخونه‌ها مثل همیشه خوشکل و باصفا و شلوغ بودن.

بسته دیجی‌کالا امروز رسید. هفته پیش که آخرین جلسه بود بعد از تمرین رفتم فروشگاه لطیفی نزدیک خونه. میخواستم وزنه مچ بخرم. یه نمونه بیشتر نداشت که گرون هم بود. مینی لوپ هارد هم میخواستم اما چیزی که داشت درجه سختیش مثل مال خودم بود. خلاصه بس که هر سه تا پرسنل با کلاس و مودب بودن راضی شدم وزنه رو بخرم انگار گفت سیصد تومن. خواستم حساب کنم که یادم افتاد کارت بانکی باهام نیست گفتم با همراه بانک پرداخت میکنم و قبول کرد. مبلغ رو دوباره پرسیدم گفت ششصد تومن!!! گفتم همکارتون که نصف اینو گفتن و معلوم شد اونی که اول آورد نیم کیلویی بوده. منم گیر افتاده بودم تو رودربایستی و خیلی هم زورم گرفته بود اما... هر کاری کردم نمیشد وارد همراه بانک بشم... واقعا نمیشد. چندبار امتحان کردم و حتی به خود فروشنده هم نشون دادم اما نشد. برای اولین بار و فقط در همون لحظه خوشحال شدم که در کشور توسعه نیافته!  زندگی می‌کنم.

عصرش تو دیجی‌کالا جستجو کردم دیدم همون وزنه رو با قیمت زیر صد تومن داره البته که جنسش فرق داشت ولی کارم راه میفته باهاش. با چندتا چیز دیگه سفارش دادم. امروز هم رسید و خیلی خوب بود. الآن حس میکنم سود کردم و خیلی الکی خوشحالم بابتش. تازه گوشی موبایلی که اوایل تابستون خریدم، ۱۴ میلیون گرون شده و اینم یک سود دیگه:)))

راستی یه عود وانیلی هم تو سفارشم بود که عاشقش شدم.