دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

غافلگیر شدم!

چند وقت پیش گفته بود چیزی پیشش دارم یک جور سوغات سفر. گفت سپردم به فلانی که برات بیاره منم تشکر کردم و با فلانی که حرف زدم گفتم حتما خودم میام میگیرم و واقعا می‌خواستم سریع برم ولی مصادف شد با سفرهام و بعد کلا یادم رفت حتی اونم دیگه چیزی نگفت تا دیشب.

زنگ زد و کلی حرف زدیم آخرش گفت راستی فردا خونه‌ای فلانی امانتی رو بیاره؟ گفتم آره صبح تا ظهر هستم.‌ بماند که چقدر خجالت کشیدم بابت نرفتنم.

حدودای ۱۱ صبح زنگ زد گفت بیا دم در...

طفلکی خودش اومده بود با هدیه‌اش. خیلی خوشحال شدم بعد از این‌همه مدت. سورپرایز دلنشینی شد. کنار بسته هم یک ظرف کوکی بامزه بود گفت دیروز دیدم خوشم اومده برات گرفتم منم که دلم نمیاد بازش کنم.



من و بازیگریم

سریالی که نگاه می‌کردم امروز بالاخره تمام شد. چنان مسلسل‌وار نگاه کردم که سراغ هیییچ کار دیگری نرفتم البته به جز اون دو روز که مهمون داشتم. از اون‌جا که با زیرنویس دیدم حس می‌کنم چشمام چپ شده و وقتی این‌جوری پشت سر هم نگاه می‌کنم تا مدتی تو اون فضا می‌مونم و نمی‌فهمم اطرافم چه خبره! در اصل الآن تازه از فضای سریال فاصله گرفتم.
تو قسمت آخر، صحنه تئاتر و بازیگری و این‌ها بود. بعد من یاد سال ۷۵ و جشنواره بهار نمایش دانشجویی افتادم. بعد از دلقک بازی‌های دوران مدرسه، اولین بار بود که صحنه واقعی رو از نزدیک می‌دیدم و روی سن راه می‌رفتم. نمایشی که توش بازی می‌کردم تو ژانر دفاع مقدس بود. کلا دوتا بازیگر بودیم. فریدا هم منشی صحنه بود. من نقش اسیر داشتم و تو یکی از صحنه‌ها باید از بیرون پرت می‌شدم رو سن. چون تازه کار بودم نمی‌تونستم جوری که لازم بود خودم رو پرت کنم و بعد از ناکامی‌های مکرر قرار شد فریدا من رو هول بده که طبیعی بیفتم. زیاد فرصت تمرین نداشتیم و بعد از چند روز بازبینی بود. 
روز موعود به قدری اضطراب داشتم که در وصف نگنجد ولی رفتم و خوب هم شروع کردم. کارگردان که هم بازیم هم بود تاکید کرده بود به اتاق نور نگاه کنم و من هم رعایت کردم اما وسط‌های کار با یکی از داورها چشم تو چشم شدم و هنگ کردم. هرچی طرف مقابل دیالوگ رو تکرار می‌کرد من جواب نمی‌دادم و با خواری از اون صحنه گذشتیم. بعد رسید به صحنه هول دادن. آماده ایستاده بودم و فریدا هم دستش رو کمرم بود که نمی‌دونم چی شد زودتر هولم داد و من به عنوان کسی که اون‌روزها به ترک دیوار هم می‌خندیدم، در غم‌انگیزترین صحنه نمایش افتادم رو خنده و تمام زحمات رو به فنا دادم رفت. 
جالبه اصلا عین خیالم نبود شاید چون یک کار دیگه هم داشتیم و اون‌جا بیشتر بهمون خوش می‌گذشت. حالا بعد از این‌همه سال دلم برای پشت صحنه و روزهای تمرین تنگ شد. جذاب‌ترین قسمت هم برام بخش دورخوانی بود همیشه. کاش بشه باز برم و ببینم.
خلاصه تو مرحله‌ای هستم که برای هر اتفاق یا حتی فیلم و سریالی کلی خاطره یادم میاد.

من و آهنگ هام

دیروز برام این آهنگ  رو فرستاد. میگه نمی‌دونم چرا هر وقت گوش میدم یاد تو میفتم. دانلود کردم ببینم چیه دیدم همونه که تو کیش شنیدم و این چند هفته آهنگ پرتکرار ماشینم بود. به روم نیاوردم و گفتم نشنیده بودم 

صبح قرار داشتیم. وقتی زدم بیرون هوا ابری بود کلی خوشحال شدم چون عاشق گشت زدن تو هوای بارونی هستم. اما باز هم نبارید. چند قطره بی‌جون انگار کسی اون بالا دستش رو شسته و تکون داده. انقدر کم بود که حتی نیاز نشد برف پاک‌کن بزنم!

اول رفتیم معاینه فنی و مثل همیشه حوصلم سر رفت و با سرعت جلو زدم و جاش گذاشتم. اصلا عادت ندارم کسی رو تعقیب کنم به خصوص اگر آهسته بره. چند سال پیش، روزی که می‌خواستم ماشین رو تحویل بگیرم قرار شد رضی با تاکسی بیاد و من هم از محل کار ولی از اون‌جا که مثل همیشه فس فس کرده بود برای به موقع رسیدن با ماشین خودش اومده بود. دیگه قرار شد من ماشین رو تحویل بگیرم و اون مراقب باشه. اولش هم کمی ترسیدم چون بهرحال ماشین متفاوتی بود و در ضمن پلاک نشده بود هنوز ولی اولین دور برگردون رو که رد کردیم پام رو گذاشتم رو گاز و ده دقیقه زودتر از اون رسیدم خونه. یادش به خیر تو پارکینگ دور ماشین بودیم که رسید و کلی خندیدیم.

بعد از ناهار راه افتادم سمت کاخ تنهایی. امروز گفتم پخش ماشین رو بذارم رو شافل و دیگه انتخاب نکنم و روی تکرار نذارم. یعنی تمام آهنگ‌های سال خاطره انگیز زندگیم پشت سر هم پخش شد. عجیب بود اما به دلم نشست حسابی. اون ترانه فوق‌العاده "ببر" از گروه چارتار و "ادعا" از سون بند. خیلی خوب بودن. 

وقتی رسیدم انقدر انرژیم بالا بود که قید خواب بعد از ظهرم رو زدم. چایی گذاشتم با شیرینی و نشستم پای قسمت‌های ندیده سریالم. 

روز خوبی بود. امیدوارم تمام هفته همینطوری باشه. 

_ دو سه تا خط اول رو که نوشتم سوییچ کردم رو صفحه خصوصیم بعد دیدم این چند خط رفته تو چرک‌نویس و چون روز خاصی بود گفتم این‌جا هم کلیات رو بنویسم:)


روزی که رها کردم

شاغل شدنم مثل خیلی چیزهای دیگه تو زندگیم بی قصد و برنامه بود.‌ در کل زیاد به شغل ثابت فکر نمی‌کردم. عاشق تدریس بودم که به شهادت مدیر و دانش‌آموزان هنرستان خوب عمل کردم. یک سال قبل از دفاع، مری گفت محل کارمون آزمون جذب نیرو داره و تو هم بیا. خیلی قاطع گفتم نه از اون محیط خوشم نمیاد. گفتم "ریاکار" میشم!

سال بعدش درست یک هفته بعد از دفاع، مری دوباره زنگ زد. حالا دیگه خودش هم از اون‌جا رفته بود. این‌بار بیشتر اصرار کرد. گفت امتحان کن. دیگه آزمونی در کار نبود. دو سه نفر از جذبی‌های سال قبل دکتری قبول شده و رفته بودن و دنبال جایگزین می‌گشتن براشون. 

اولین مرحله مصاحبه با خانم رییس بود و بیرون از اون مجموعه. انرژی خوبی بینمون رد و بدل شد و حدس قریب به یقین زدم که پسندید. هرچند رزومه و سوابق تحصیلی بی‌تأثیر نبود.

فرداش مصاحبه دوم بود با آقای رییس و داخل مجموعه. این یکی زیاد انرژی خوبی نداد و قول گرفت که فکر دکتری خوندن نباشم. من هم بهش اطمینان دادم از این بابت.  بالاخره طی یک هفته مشغول به کار شدم و شنیدم خانم رییس به آقای رییس که زیر دستش بود سفارش کرده بوده که حتما جذبم کنند.

خیلی خوب شروع کردم. روز معارفه هر اتاقی می‌رفتیم همکارها هرچی در چنته داشتن رو می‌کردن. حتی یادمه کسی که همراهیم می‌کرد سر میز یکی از آقایون گفت ایشون فوق دیپلم فلان رشته هستن بعد گشتمون که تموم شد همون آقا اومد ‌پیشم گفت من الآن دانشجوی کارشناسی حقوق هستم. طفلکی انگار من بازرس بودم:)) رییس آی‌تی با سفارش مری، مثل بنز حمایتم می‌کرد و با بقیه هم سریع دوست شدم. با یکیشون هم خیلیییی دوست شدم:) 

همه چیز خوب پیش می‌رفت تا این‌که شش ماه بعد موشک افتاد وسط سیستم و خرابی ۹۹ درصدی به بار آورد. واقعا زیر و رو شد.

 همه حالمون بد بود استرس گرفته بودیم. دل و دماغ و انگیزه برای کار نداشتیم. بعد از مراسم مسخره‌ای که دیگه باور کردیم قضیه جدی هست همه دور میز بزرگ وسط سالن نشستیم. هر کی هر خوردنی باهاش بود گذاشت وسط. از خاطره‌هامون گفتیم و از دوستی‌های قشنگی که بینمون شکل گرفته بود حرف زدیم. گریه کردیم چون می‌دونستیم دیگه هرگز نمیشه اون مدلی دور هم بشینیم. 

سال جدید با سیستم جدید شروع شد. تا ماه‌ها مرزبندی بین جدیدها و قدیمی‌ها حفظ شد و منی که همون موقع قرار بود قید ادامه کار رو بزنم به شکلی عجیب و غیر قابل باور و مهم‌تر از همه ناخواسته چنان جذب جدیدها شدم که صمیمی‌ترین دوست‌های قدیمی باهام دشمن شدن. 

کار کردن تو اون فضا خیلی سخت شده بود. به زور تحمل می‌کردم به قول رییس یک استعفانامه تو جیبم بود که تا می‌گفتن بالای چشمت ابرو، میگذاشتمش روی میز رییس و بعدش یک هفته تا ده روز قهر می‌کردم و می‌رفتم مرخصی. تو اون مدت هم رییس و بقیه منت‌کشی می‌کردن و امتیاز می‌دادن تا برگردم. 

تقریبا هر سال با همین روند پیش رفتم تا بالاخره ۵ سال پیش در چنین روزی استعفانامه رو علاوه بر رییس مستقیم، به امور اداری هم دادم. وسایلم رو جمع کردم، آقای همکار مهربان لطف کرد گذاشت تو ماشین و من برای همیشه از اون کار جدا شدم. 

جالب این‌جا بود که از شبش سیل پیام‌های تبریک از طرف فامیل و دوستان جاری شد و مطمئن شدم تصمیم درستی گرفتم.

تا الآن یک‌بار هم نشده بابتش احساس پشیمانی کنم. 

یه جایی خوندم: برخی از ما فکر می‌کنیم دوام آوردن قوی‌ترمان می‌کند اما گاهی قدرت در رها کردن است!

به روزترین شیرین‌کاری‌هام

حالا هر چقدر هم که همه بگن چقدر بیبی فیس هستم و هر چقدر هم دلم جوون باشه و هر چقدر هم کودک درونم بیش‌فعال باشه و ...  آما!!!

واقعیت اینه که با رد کردن ۴۷ سالگی، کارهایی می‌کنم شگفت که نشون میده باید جدول حل کنم و هر کاری لازم هست برای پیشگیری از زوال عقل زودرس انجام بدم.

شیرین‌کاری اول: دوتا عکس از مامان و بابا زدم رو شاسی و بردم اون خونه که اون‌جا هم جلوی چشمم باشه‌. عادت دارم باهاشون حرف بزنم. دو تا جا شمعی کوچولو و یک جا عودی هم کنارشون گذاشتم که غروب‌ها شمع روشن کنم. بعد مدتی پیش یکی از قلمه‌های آبی پتوسم رو هم همون‌جا کنار عکس‌ها گذاشتم.

هفته پیش شمع‌ها رو روشن کردم همین‌جوری گوشی دستم بود عکس هم گرفتم و شب رفتم خوابیدم. روزی که میخواستم برگردم خونه رفتم آب گلدون رو چک کنم دیدم ای داد دوتا از برگ‌ها سیاه شدن که یکیش جوانه هم داشت. کلی دلم سوخت و اصلا متوجه نبودم چی شده تا این‌که چند روز پیش عکس رو تو گوشیم دیدم و فهمیدم خیلی ابلهانه زیر برگ‌ها شمع روشن کردم

شیرین‌کاری دوم: یکشنبه تصمیم گرفتم  سیم‌کارت‌های اعتباری رو شارژ کنم. برای ایرانسل وارد حساب کاربری شدم و رفتم قسمت افزایش اعتبار. میخواستم ۵۰ تومن شارژ کنم که چشم مبارک درست ندید و ۵۰۰ تومن پرداخت کردم. اول غصه خوردم ولی بعد گفتم بالاخره استفاده میشه چیزی که نیست. از اون‌طرف پیام شارژ هم نیومد و وقتی استعلام گرفتم موجودی نزدیک ۴ تومن بود فقط!  خلاصه بعد از تجسس و تفحص فهمیدم اون اعتبار اصلا شارژ نبوده و برای شرکت در مزایده این‌ها که نمیدونم چیه بوده. دیگه راهنمایی گرفتم و گزینه استرداد وجه زدم. اعتبار صفر شد و پولی هم برنگشت

نتیجه: دو فقره خنگ‌بازی تو فاصله چند روز به نظر طبیعی نمیاد. باید یک فکر اساسی کرد. به قول سالار خان، بر باعث و بانیش لعنت

دانشجو که بودم...

خیلی عجیب و عمیق یاد اولین دوره دانشجوییم افتادم. نزدیک به سی سال پیش.

چقدر یهویی دنیام و شخصیتم عوض شد. تو دبیرستان هم آن‌چنان ساکت و مظلوم نبودم اما دانشجو که شدم اعتماد به نفسم سریع از همون روز اول رفت بالا. دارم دنبال دلیل یا دلایلش می‌گردم! شاید چون سنت‌شکنی کرده بودم و بعد از چهار سال تجربی خوندن که اون‌هم بر سر رقابت با دنتیست و پزشک شدن اتفاق افتاده بود، خیلی خودسرانه و بی‌برنامه دانشجوی تئاتر شدم.

اولین روز و اولین کلاس و اولین دوست رو به وضوح یادم هست اما هر چی تلاش می‌کنم به خاطر نمیارم چطوری اکیپ شکل گرفت و عضوگیری کردیم؟!

اولین روز مواجهه با همکلاسی‌های پسرمون رو هم خوب به یاد دارم و اولین باری که آرمین رو دیدم وقتی که داشت از آب‌سردکن آب می‌خورد و نیم‌رخش شبیه کسی بود که ... 

راستی فهمیدم خیلی‌ها رو بخاطر شباهتشون به تیپ‌های ایده‌آلم دوست داشتم. مثلا اشتون و جیمز دین، دنی و دنتیست، مهندس دیوانه و مهندس عاقل و حتی موردی که شبیه مرحوم رضا صفدری بوده البته زشت‌تر ولی استایلش خیلی شبیه بود و من تازه متوجه دلیل اون کشش شدم.

خلاصه کاش اون روزها رو هم جایی ثبت کرده بودم. برای آدم خاطره‌بازی مثل من خیلی می‌تونست جذاب باشه.

دلتنگ روزهای دانشجویی هستم با هر کیفیتی...