دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

دیروز من

- دیروز روز کودک درون بود البته مثل خیلی روزهای دیگه  داشتم به گذشته‌های دور فکر می‌کردم و یاد سیندرلا افتادم. کلاس اول ابتدایی بودم که تو یکی از سینماهای خیابان زند اکران شد درست یادم نیست کدوم سینما بود شاید پرسیا که بعد شد آسیا و بعد هم به کل تغییر کاربری داد. شیفت بعد از ظهر بودم. عمو و زن عمو اومدن دنبالم و چون زن عمو هم تو شیفت پسرها مربی بهداشت بود تونست اجازه بگیره و قبل از تعطیلی من رو ببره. بعد رفتیم دنبال خواهرها و رفتیم سینما. درسته که جوجه‌ای بیش نبودم ولی خیلی دوستش داشتم و لذت بردم. یادمه بعدش هم رفتیم عصرانه و همبرگر با سس مخصوصش رو خوردیم.اون روز و اون شب و اون فیلم شد یکی از قشنگ‌ترین خاطره‌هام که بعد از 40 سال هنوز واضح و پررنگ هست. در نتیجه این یادآوری سیندرلا رو دانلود کردم و دیدمش. همون نسخه والت دیزنی با دوبله حرفه‌ای که داشت.

- یک سریالی از شبکه 3 پخش میشه تو مایه‌های آقازاده. چندباری دیدمش و هربار به شکل فجیعی عصبی میشم انگار اکثر صحنه‌هاش رو زندگی کردم. حتی دیالوگ‌ها و کت و شلوارهایی که نقش اول استفاده می‌کنه برام آشنا و تکراری هستن. از قضا دیشب هم دیدم و حاصلش شد یک کابوس ترسناک؛ خواب دیدم تو خونه قبلی بودیم و بهمون حمله کرده بودن بعد یکی از مهاجم‌ها ساعد من رو با یک شیء برنده زخمی کرد که سمی بود بعد تو یک موقعیتی از راه پشت بام فرار کردم و مدام رییس اعظم که مثل همین نقش اول سریال هست رو صدا می‌زدم که بیاد نجاتم بده و برخلاف واقعیت که خیلی آدم یبس و ... بود بهم کمک کرد ولی به قدری خوابم ترسناک بود که بیدار شدم. خدا رو شکر دوباره که خوابیدم جبران شد اون ترس. تصمیم گرفتم دیگه نگاه نکنم سریال رو یا اگر وسوسه شدم صبح ببینم که حداقل اثرش تا شب نمونه.

- دیروز یک حالی هم به کتابخونم دادم. کتاب‌ها رو آوردم بیرون و البته طبق معمول کلی وقت صرف تورق شد. تاریخ خریدشون یا هدیه گرفتنشون، امضاهایی که گرفته بودم، حس و حالی که گوشه بعضی‌هاشون نوشته بودم همه و همه حالم رو خیلی خوب کرد. یکی از دیوان حافظ‌ها رو هم که باز کردم این یادداشت رو دیدم و باز رفتم به اون سال و اوان روزها...

روزهای شنبه کلاس حافظ‌خوانی می‌رفتم تو کلینیک رویا این‌ها. قسمتی از کلینیک رو پارتیشن‌بندی کرده بود و با تعدادی از قدیمی‌های حافظ‌شناسی دور هم جمع میشدیم و دکتر جان محبوبمان هم دورهمی رو هدایت می‌کردن. واقعا عالی و پربار بود طوری که اصلا دلم نمی‌خواست از دستش بدم. اون روز هم کلاس داشتم که این دیوان رو هدیه گرفتم. دو روز بعدش یلدا بود. آر باغ رستوران رزرو کرده بود. عصرش رفتم خونه عمو این‌ها و با هم رفتیم بیرون. دنتیست  هنوز نرفته بود و امیر هم ایران بود. خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. آخرش گفتن فال حافظ بگیریم. من دیوان حافظ رو دادم به دنتیست و حواسم نبود یادداشت توشه. اندکی دعوام کرد ولی خیالش رو راحت کردم و به خیر گذشت. دیروز یادداشت رو برداشتم و گذاشتم تو آرشیو مدارک.

- امروز دوباره چندتا یادداشت قدیمی خوندم و احسنت گفتم بر نگارنده