دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

سفرنامه

اول هفته پیش مری گفت آخر هفته یک سفر کوتاه بریم و منم قبول کردم. تصورم از آخر هفته پنجشنبه و جمعه بود چون فکر نمی‌کردم بخواد مرخصی بگیره. سه‌شنبه که از استخر برمی‌گشتم زنگ زد و گفت حدودای 9  فردا میاییم دنبالت و اونجا بود که فهمیدم از چهارشنبه میریم. اومدم خونه، حوله و اینا رو آویزون کردم که تا صبح خشک بشن چون باید ساک استخر رو با خودم میبردم. بعدش هم با تمام خستگی وسایل مورد نیاز رو جمع و جور کردم و ساک پیچیدم. البته نیمه شب یکی یکی چیزهایی یادم میومد که تو گوشی مینوشتم تا صبح بردارمشون.

ساعت از 10 گذشته بود که اومدن دنبالم چون همیشه حداقل یک ساعت تاخیر دارن و من بر اساس اون برنامه‌ریزی میکنم. با مری که بوس و بغل داشتیم، با مهندس دست دادم اما به مسافر خیلییییییییی سرد فقط جواب سلام دادم. جریان عبور از خط قرمزش رو به مری گفته بودم و غافلگیر نشد اما خودش وارفت که خب نصف حقش بود. تو راه اولین جایی که توقف کردن پرید آب معدنی خرید و اول از همه به سمت من گرفت منم گفتم نمیخوام و ازش نگرفتم. خلاصه به مقصد رسیدیم و رفتیم ناهار بخوریم. مری پرس و جوها رو از شیراز انجام داده بود و مستقیم رفتیم رستورانی که معرفی کرده بودن. فضا و غذای خوبی بود. اونجا هم یک رویارویی دیگه با مسافر داشتیم که حتی توی صورتش نگاه  نکردم. یک بحثی رو هم با مری مطرح کرد که مثلا رفتارش رو توجیه کنه منم همون موقع با فسقلی مشغول شدم و نشنیدم چی گفت و بعد مری برام تعریف کرد و خندیدیم. ولی واقعا حالم از دیدنش بد شده بود گفتم تا الآن ازش خوشم نمیومد ولی براش احترام قائل بودم اما دیگه بدم اومده و نمیتونم باهاش عادی رفتار کنم.

بعد از غذا خواستم صندلم رو بپوشم که دیدم ای واااای بند سمت راستش در آستانه پاره‌گی هست و فقط به مویی بنده! میخواستم سکته کنم از تعجب و بیشتر ناراحتی چون چندبار بیشتر نپوشیده بودم و در ضمن لنگه چپش کاملا سالم بود. علاوه بر اون برای اولین بار خواستم بارم سبک باشه و هیییچ نوع کفش اضافه با خودم نبرده بودم. هیچی دیگه گزینه‌های پیش روم عبارت بودند از: دوختنش که سوزن و نخ نداشتیم، خرید یک کفش جدید که مغازه‌ها بسته بودن و قرض گرفتن از مری.

محل اقامتون مثل بوشهر دو خوابه بود. یکیش دو تا تخت یک نفره داشت و اون یکی یک تخت دو نفره. من و مری فوری دو تخته رو انتخاب کردیم و وسایلمون رو گذاشتیم اونجا. آقایون هم رفتن توی اون یکی اتاق که یهو مری گفت این اتاق کانال کولر نداره!! فقط توی هال و اون اتاق کانال بود. سریع به مهندس گفت که ما این اتاق رو میخواهیم. منم فقط میخندیدم از لحن آمرانه مری و تسلیم اونا. چایی خوردیم و کمی خوابیدیم البته من کم خوابیدم و اونا حدود دو ساعت. مهندس هم گفت حتما پنج و نیم باید آماده باشید چون میخوام یک جایی ببرمتون که ساعت مشخصی داره. ما هم گوش کردیم و رفتیم برای دیدن این صحنه:))

من از گزینه‌هایی که در مورد کفش داشتم مورد سوم رو انتخاب کردم. البته نخ و سوزن هم خریدیم ولی فرصت دوختنش نشد. بعد از دیدن غروب خورشید من و مری و فسقلی رو رسوندن پارک آبی و خودشون رفتن. برای ورود گفتن باید گوشی و طلاهاتون رو بدید امانت‌داری نمیدونم تو اون لحظه چرا دوتامون فکر کردیم امانتداری اونجا قابل اعتماد نیست بنابراین مری زنگ زد به مهندس که اگر نزدیک هستن برگردن و وسایل ما رو با خودشون ببرن و اومدن.

مراحل ورود رو طی کردیم و رسیدیم به اصل مطلب. از حق نمیشه گذشت که واقعا پروژۀ عظیم و جای باحالی بود. فسقلی حسابی ذوق کرده بود و ما هم همینطور. مدام هم حسرت میخوردیم که چرا شیراز چنین فضایی نداره؟  حدودای 10/5 اینا همونجا شام خوردیم و دوباره پریدیم تو آب و جکوزی و ... تا 11/5 که بیرونمون کردن. وقتی اومدیم خونه مری امانتی‌ها رو گرفت و آورد تو اتاق که چیزامون رو برداریم و اینجا بود که... دوباره لنگه گوشواره من نبود!! همه جا رو گشتیم و نبود. بچه‌ها رفتن تا اون مجموعه و چیزی ندیدن. همه حالمون گرفته شد و این‌بار مطمئن بودم که امیدی به پیدا شدنش نیست و پیدا هم نشد :(( بعد همش میگفتیم آخه ما رو چه حسابی به امانتداری اونجا اعتماد نکردیم که حداقل یکی باشه یقه‌اش رو بگیریم؟!

پنجشنبه رو اختصاص دادیم به طبیعت‌گردی و اینها و ناهارمون رو توی یکی از اقامتگاه‌های بین‌المللی همونجا خوردیم. این‌جا فضا خوب بود ولی غذا تعریفی نداشت. شبش هم رفتیم تنها مجموعه تفریحی که پیدا کردیم. هتل بود البته. کمی تو سالن بولینگ وقت گذروندیم و شام رو هم تو رستوران گردونش خوردیم. این‌جا هم فضا معمولی و غذا خوب بود.

دیروز بعد از صبحانه که البته ساعت 9/5 خورده شد راه افتادیم و من ناهار رو تو خونه خوردم. سفر خوبی بود ولی راستش به جز اون مجموعه هیچ چیز جالبی نداشت اون شهر. 

قضیه گوشواره رو تو خونه نگفتم فقط صبح دوباره رفتم سراغ همون طلا فروشی قبلی  و باز در حالتی به غایت جوگیرانه دو جفت گوشواره جدید خریدم و ازش  خواستم اگر مثل اون قبلی رو موجود کرد بهم خبر بده. 

- تازگی‌ها یک چیز عجیبی توی خودم کشف کردم؛ با یک ذوقی صفحه رو باز میکنم بنویسم بعد از یکی دو تاپاراگراف خسته میشم و زود میخوام تمامش کنم حتی شده بی‌معنی!! چراااا؟؟؟ قبلا اینطوری نبودم آخه:(

- تو لپ‌تاپم فیلم مراسم هفته کتاب سال 95 رو پیدا کردم و درست رو صحنه‌ای که خودم پشت میکروفن بودم:/ دلم برای تئاتر و  صحنه و سخنرانی تنگ شد خیلی... یادش بخیر.

دوستیی به قدمت بیست سال

دیروز با دکتر الی قرار داشتیم. 

خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودیم و جور نمیشد چون هر وقت میومد شیراز دنبال کارهای رساله و دانشگاه‌های محل تدریسش و جاهای مختلف بود. زیاد هم نمیموند. اما بالاخره ضربتی هماهنگ شدیم. قرارمون کجا بود؟ محل آشنایی اولیه یعنی حافظیه.

تصمیم داشتم ماشین رو تو چهل‌مقام پارک کنم اما یک لحظه سر دوراهی حواسم پرت شد و پیچیدم تو خیابون نفت. هیچ جایی نبود و در نهایت کمی بعد از چهارراه پارک کردم و راه افتادم سمت آرامگاه. اون منطقه هم برام پر از خاطره هست. جلو تالار حافظ مثل تو فیلم‌ها فلاش‌بک زدم به اون روزها و تمام صوت و تصاویر تو سرم به نمایش دراومدن. تو فکر بودم که یک نفر از پشت سر صدام کرد. برگشتم سمتش و جیغ کشان همدیگرو بغل کردیم.

تو آرامگاه قدم به قدم و هر کدوم یک‌بار می‌گفتیم یادش بخیر. 

با هم گذشته رو مرور کردیم؛

بیست سال پیش تو دفتر نشسته بودم که اومد جلوی در و پرسید اینجا دفتر فلان هست؟ گفتم بله 

اون موقع‌ها به شدت با دخترهای جوان چادری زاویه داشتم اما این به قدری زیبا و خوش‌رو بود که منم با لبخند باهاش حرف زدم. دانشجوی ترم یک بود. گفت دکتر فلانی گفتن بیام با شما کار کنم. خیلی جالب بود که برای کار شیفت‌بندی کردیم اما ظرف چند روز چنان صمیمی شدیم که همیشه با هم بودیم. 

حدود شش یا هفت سال بعدش با یکی از بهترین پسرهای گروهمون ازدواج کرد و خدا رو شکر زندگی قشنگی ساختند. روزهای خیلی خیلی خوبی رو با هم گذروندیم و با وجود اختلافی که توی پوشش داریم با افتخار و اقتدار کنار هم راه میریم و لذت میبریم.

الآن بیست سال از دوستیمون میگذره و این دیدار اخیر بهم ثابت کرد رفاقت‌های قدیمی رو هیچ جوره نمیشه با چیزی جایگزین کرد. و اینکه خدا رو شکر همیشه از لحاظ دوست‌یابی خیلی خوش‌شانس بودم.

حذف انرژی‌خوارها

تا همین چند سال پیش باورم بر این بود که آدم‌های جورواجور اطرافم رو باید به هر قیمتی که شده کنارم نگه دارم. به همین دلیل گاهی ناز می‌کشیدم، اکثر اوقات حتی تو مواردی که حق با من بود کوتاه میومدم، خیلی وقت‌ها کارهایی می‌کردم که اصلا بهشون اعتقادی نداشتم و خیلی چیزهای دیگه. خب طبیعتا جواب هم می‌داد؛ همه همیشه دوستم داشتن و دایرهُ دوستی‌هام بسی وسیع بود. 

این چند سال اخیر اما رویه‌ام کاملا تغییر کرده و صد البته از رویکرد جدیدم راضی‌ترم. به راحتی آب خوردن آدم‌های بی‌خاصیت و در مواردی مضر رو حذف می‌کنم و به هیچ عنوان برنمی‌گردم.  تا الآن هم پشیمون نشدم. 

آبان گذشته طی یک تصمیم انقلابی کسی که به شدت وابسته‌ام شده بود و نمونه بارز انرژی‌خواری بود رو گذاشتم کنار. به این ترتیب که هیچ تلفن و پیامش رو جواب ندادم. خب دست بردار نبود و من هم اصلا راه‌های ارتباطی رو مسدود نکردم و فقط با بی‌تفاوتی به تلاش‌هاش فهموندم که نیستم. یک بار چند ماه پیش با شماره ناشناس تماس گرفت و چون منتظر پیک بودم به اشتباه جواب دادم و در نهایت مستقیم گفتم دارم دایره دوستی‌هام رو محدود میکنم! یعنی اگر کسی حتی تلویحی چنین حرفی به من میزد دمم رو میذاشتم رو کولم و پشت سرم رو هم نگاه نمیکردم. اما جمعه پیش مادرش زنگ زد و به قول امروزی‌ها گیر سه پیچ که دلتنگتیم و بیا و میاییم و از این حرف‌ها. من هم به رسم ادب در سکوت به صحبت‌هاش گوش دادم و آخرش گفتم حوصلهُ یک عده رو ندارم. 

واقعا در تمام این چند ماه ذره‌ای احساس پشیمانی یا مثلا دلتنگی نداشتم. فهمیدم که هیچ نیازی نیست دورم با آدم‌های رنگارنگ پرباشه. وقتی با همین هفت هشت نفر حالم خوبه چرا باید نامتعادل ها رو تحمل کنم؟ 

دو نفر دیگه هم تو لیست حذف هستن؛ اولینش مسافر هست که چند روز پیش خط قرمزم رو رد کرد و گور خودش رو کند. 

دومی هم کنه چون حدس قریب به یقین میزنم بودنش آسیب‌زا و پرتنش خواهد بود. 


جنبه هم دُرّ گرانیست!

بالاخره هفته پیش بعد از حدود دو ماه، قصد عزیمت و ماندگاری در کاخ تنهایی نمودیم!

چهارشنبه عصر جمع و جور کردم و رفتم. خرید هم به سلامتی انجام شد. خاک مفصلی رو وسایل نشسته بود که عصبیم میکرد ولی واقعا برای من که همیشه صبح کار بودم و همچنان هم هستم حتی فکرش هم محال بود که بخوام تمیز کنم. این بود که فقط خورد و خوراک رو جا دادم و بستنی‌خوران رفتم سراغ تماشای سریال. به نظرم امسال به اندازه‌ی تمام عمرم بستنی یخی خوردم. حالا مارکت‌های اطراف خودمون زیاد تنوع ندارن همه پرتقالی و نهایتش شاه توت اما سوپر مارکت صدرا همه طعمی داشت مثلا آلو، لواشک، بلوبری و ... خلاصه هی خوردم و هی سریال دیدم بعدش هم رفتم سراغ GEM Fit داشت تمرین‌های خونگی رو نشون میداد و شد آنچه نباید. چرا؟ چون از فرداش بی‌جنبه‌بازی درآوردم و علاوه بر برنامه یک ساعته خودم، کلی وقت هم با اون برنامه کار کردم. 

موقع نظافت هم به جای موزیک‌های سری قبل که خیلی کمکم کردن رفتم سراغ لیست پخش دهه شصتی از نوع شش و هشت و با همون دستمال گردگیری کلی حرکات موزون و ناموزون کردم و نتیجه تمام این‌ها به صورت بدن درد نابود کننده‌ای حلول کرد که همچنان آثارش پابرجاست. نمیدونم آسیب دیدم یا فقط گرفتگیست؟! دیروز رو هم زوزه‌کشان ورزش کردم ولی امروز واقعا نتونستم. یعنی از صبح نعش مبارکم رو به سختی از تخت به مبل و بالعکس منتقل میکنم. فقط خدا رو شکر که برگشتم خونه. البته تعریف نکردم از شیرین‌کاری‌هام فقط گفتم بدنم جلوی کولر بسته:))

این وسط یک چیزی هم پیش اومد که دلم خیلی گرفت؛

تو ساختمون اونجا از همون سال اول یک آقای میانسال رو به سالمندی بود که تنها زندگی میکرد. تو یکی از منطقه‌های خیلی خوب شیراز هم خونه داشت اما به خاطر آب و هوا و آرامش و یک سری مزایای دیگه یکی از واحدهای اونجا رو اجاره کرده بود. مدیر ساختمون هم بود و انصافا خوب مدیری بود. به یاد ندارم آسانسور یا در برقی  پارکینگ بیشتر از ده دقیقه خراب مونده باشن. خودش فنی بود و مسلط به زبان انگلیسی.به باغچه‌ها با رغبت رسیدگی میکرد و حیاط به اون بزرگی همیشه تمیز و باصفا بود. یادمه یک سری گوجه و بادمجون کاشته بود و چون ما دیر به دیر سر میزدیم سهممون رو نگه داشته بود. خلاصه همه جوره کار درست بود. تا اینکه سال گذشته یکی از همسایه‌های تازه وارد و خیلی نچسب و ندید بدید نمیدونم بابت چی طغیان کرد و همه چیز رو بهم ریخت در اولین اقدام هم مدیریت این آقا رو لغو کرد و کلیدها رو گرفت ازش. بقیه هم که مثل ... بدون سوال و جواب فقط نظاره‌گر بودن.

از اون موقع دیگه من ندیدمش حتی تو حیاط هم دیگه نیومد قشنگ معلوم بود دلش شکسته بخاطر این حجم از بی چشم و رویی. منم روم نمیشد برم در خونشون تا دو روز پیش که دیدم یک کامیون باربری جلو ساختمون ایستاده و از طبقه بالا هم صدا میاد. لباس پوشیدم رفتم بالا دیدم بععععله از همون واحد دارن وسیله میبرن. خواهر و خواهر زاده‌اش کارگرها رو مدیریت میکردن و وقتی رفتم تو دیدم یک گوشه نشسته و سیگار میکشه. صورتش پیر و داغون، ریشش بلند و چشماش بی رمق. گفت دارم میرم شهر خودم کرمان! همونجا زدم زیر گریه... دلم واقعا گرفت. بهش گفتم بخاطر بودن شما تو این ساختمون همیشه احساس امنیت میکردم و از تنهایی نمیترسیدم. به نظرم کمی اخمش باز شد حداقل فهمید که زحمتاش نادیده گرفته نشدن.

بالاخره خداحافظی کردیم و اومدم پایین و به ادامه گریه پرداختم. حیف بود. خدا کنه یک عالم روزها و اتفاقات خوب در انتظارش باشن. ولی قدرناشناسی خیلی بده. خودمو آماده کردم برای جلسه روز پنجشنبه ساختمون.

ترس‌هام

امروز به ترس‌هام فکر می‌کردم.

-بزرگ‌ترین ترسم از دوران نوجوانی، از دست دادن والدین بود که روزگار نامرد باهاش روبروم کرد و باید بگم درست به اندازۀ نگرانی‌هام دردناک و سخت بود.


-ترس از ارتفاع رو یادم نیست از کی سرم اومد فقط یادمه 26 ساله بودم یک روز بعد از تمرین رفتیم تو قسمت بازی‌های پارک. میخواستیم چرخ و فلک سوار شیم و به دسته‌های سه‌تایی تقسیم شدیم. من با شری و پسرش که دو سه ساله و خیلی شیطون بود با هم سوار شدیم. بار اولم هم نبود و حتی بلندتر از اون رو هم زمانی که شادی‌شهر راه افتاده بود امتحان کرده بودم اما اون روز به محضی که میرفت بالا و تکون میخورد میخواستم از ترس بمیرم بخصوص که بچه هم آروم نمیگرفت و همش فکر میکردم الآنه که سرنگون بشیم. بعد از اون جریان متوجه شدم که حتی روی پل عابر پیاده هم وحشت دارم و اگر تنها بودم حتما باید دستم رو به جایی می‌گرفتم. فقط هم روبرو رو نگاه میکردم. 

خوشبختانه این ترسم از بین رفته چون چند روز پیش مجبور شدم ماشینم رو روبروی جایی که کار داشتم پارک کنم و از روی پل برم اون سمت خیابون. راستش اصلا حواسم نبود که میترسم و خیلی راحت  عبور کردم با اینکه پل عریضی هم هست و نرده‌های محافظش بلند. 


- اما ترسی که فکر نکنم از بین بره ترس از مارمولک هست. یعنی این موجود بدبخت بی‌آزار چنان لرزه‌ای بر تن و جانم میندازه که هنگ میکنم و نمیتونم روی پاهام بایستم.

جالب اینجاست که خیلی زیاد باهاش روبرو میشم. حتی چند سال پیش که با خانواده  رفته بودیم گرگان و تو هتل مشغول صرف ناهار بودیم صاف چشمم افتاد به درخت و مارمولک‌های سبزی که داشتن رژه میرفتن. الآن که فکر میکنم واقعا یادم نمیاد ناهار چی بود و من چطوری خوردم.

یک بار هم تو دوره ارشد با گندترین استاد زندگیم کلاس داشتیم. دور میز کنفرانس نشسته بودیم و پنجره روبروی من بود که دیدم یک چیزی روی ستون حرکت کرد و اون چیزی نبود جز یک مارمولک کرم رنگ خیلی بزرگ. فقط من و بغل دستیم دیدیمش و زود رفت اما من دوتا پام رو تو هوا گرفته بودم و نمیتونستم بشینم انقدر هم وول خوردم که همه حتی استاد بد عنق هم برگشتن سمت پنجره و چون چیزی نبود به سلامت عقل من شک کردن:/

البته دانشکده ما تو دانشگاه شیراز از همه بالاتر و نوساز هم بود و از اونجا که در دل کوه ساخته شده بود انواع جک و جانور پیدا میشد و اثبات چیزی که دیده بودم زیاد هم سخت نبود فقط مجبور بودم تا پایان کلاس صبر کنم.

دیگه چیزی از ترس‌هام یادم نمیاد ولی اگر باشه به این پست اضافه می‌کنم تا شاید راهکار مقابله باهاش هم پیدا بشه.

- یه چیزی الآ ن یادم اومد! از پلیس خیلی میترسم با اینکه تا حالا خلاف نکردم و تجربه‌ای هم تو این مورد نداشتم اما از ماشین پلیس بخصوص با چراغ گردون بینهایت میترسم حتی وقتی شب‌ها ماشین گشت از کوچه رد میشه تپش قلب می‌گیرم. چندتا از همکارهای سابق این قضیه رو میدونستن و برام دست گرفته بودن. در موارد مقتضی هم سوژه خنده میشدم بابتش:)

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!

همیشه فکر می‌کردم بعد از رفتن مامان و بابا دوام نمیارم. اصلش مدام دعا می‌کردم به هر شکلی که شده رفتنشون رو نبینم اما هم رفتن غم‌انگیز بابا رو دیدم و هم رهایی آروم و فرشته گونه مامان جانم رو.

فردا دومین سالگرد کوچ ابدی مامان هست و من هنوز زنده‌ام هرچند اثری از حس و حال و انرژی اون موقع‌ها نیست.

خانه و خانواده بدون پدر و مادر اون معنای واقعی خودش رو از دست میده و جای خالیشون رو هیچ‌چیز پر نمیکنه.

ولی در هر حال همیشه خدا رو شکر می‌کنم که بهترین پدر و مادر رو داشتم. 

چقدر دلتنگم امروز:(((