صبح رفته بودم برای ترمیم ناخن. مشتری میز بغلی که یکبار دیگه هم ترمیمهامون همزمان شده بود دوباره بساط غیبتپارتی راه انداخته بود. مثل اینکه با ناخنکارش نسبت داره. خلاصه داشت راجع به دختری میگفت که با پسری دوسته و پسره اذیتش میکنه و بعد از شش سال حتی خواستگاری هم نکرده اما این میگه خیلی دوستش دارم و از این حرفها.
کارم که تموم شد رفتم اون خونه چندتا وسیله بردارم. توی راه هم داشتم میکس شادمهر گوش میدادم و حالم عوض میشه و اینها بعد رفتم تو فکر که واقعا آدمها وقتی کسی رو دوست دارن چه بلایی سرشون میاد که عیبهاشو نمیبینند یا به راحتی نادیده میگیرند؟ مثلا طرف مثل بنز دروغ میگه قشنگ هم معلومه دروغ میگه بعد آدم توجه نمیکنه... خودم هم خیلی اینجوری بودم همیشه. به وضوح دغل بازی رو میدیدم، حرص میخوردم و حتی گاهی به زبون میاوردم ولی در نهایت برام مهم نبود. اونوقت حالا که مثلا منطقی شدم مدام خودم رو سرزنش میکنم که چرا اقدام درستی نکردم بعد تمام چیزهایی که یادم میاد مینویسم که حتما باید بهش بگم آخر سر هم طبق معمول میرسم به همون تکیه کلام همیشگیم که: !?So what
بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خودم بالاخره برای تور هرمز ثبتنام کردم. به هیچکدوم از دوستام هم نگفتم ولی به روز سفر که نزدیک شدم ترسیدم که تنهایی اذیت بشم و بهم خوش نگذره ولی در هر صورت تصمیمم کاملا جدی بود.
چهارشنبه شب رفتیم ترمینال. خواهر جان همراهیم کرد و چقدر هم خوب شد که اومد چون از بعدازظهر گروه سفر رو چک نکرده بودم و نمیدونستم برنامه یک ساعت عقب افتاده. نزدیک بود با یک گروه دیگه برم:))
ساعت کمی از 10 گذشته بود که حرکت کردیم. 14 سال از بار آخری که با اتوبوس سفر رفتم میگذشت و هیچ ذهنیتی هم از اتوبوس وی آی پی نداشتم. اصلا نمیدونستم اتوبوس تک صندلی هست بنابراین اولین موضوع خوشحال کننده همین بود چون دلم نمیخواست تو مسیر حرف بزنم و از اونجا که اگر کسی کنارم بود حتما تا صبح حرف میزدم خیلی برام خوب شد. کمی که گذشت لیدر که خوشبختانه همون لیدر شیراز گردیمون بود و خیلی دوستش دارم صحبت کرد و خوشامد گفت و خواست که بقیه هم خودشون رو معرفی کنند و دومین موضوع خوشحال کننده هم این بود که همسفرها همه آدم حسابی بودن از همونا که دلم میخواست.
توی مسیر هوا خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم و انتظار داشتم سرد بود. تا خود بندرعباس رسما یخ زدیم و خب اصلا خوابم نبرد هم بخاطر هیجان، هم سرما و هم اینکه عادت دارم روی دست بخوابم و نمیشد.
اسکله حقانی توی بندرعباس واقعا شلوغ بود و پر از مسافر. از اونجا اتوبوس دریایی سوار شدیم و رفتیم هرمز. قرار بود صبحانه بخوریم و بعد بریم گردش. اقامتگاهمون فوقالعاده گرم و صمیمی بود و صبحانه مفصلی هم آماده. اتاقها رو تحویل گرفتیم و رفتیم برای گشت توی جزیره.
واقعا انتظار این همه زیبایی اونم بکر و طبیعی رو نداشتم. حالا خلیج فارس که همیشه عقل از سرم میبره ولی ساحل سرخ و دره لاکپشتها و جنگل حرا و ... خلاصه همه چیز شگفتانگیز بود. برای گشت، دوتا هایلوکس در اختیارمون بود که بیشترمون پشتش مینشستیم و اونجا دیگه حسابی با هم دوست شدیم و تا میشد خوش گذروندیم. آخر شب اول تو ساحل کنار آتیش نشستیم و چای ذغالی خوردیم. از اون تصاویر رویایی من ساخته شده بود.
جمعه عصر هم راه افتادیم به سمت شیراز. تو مسیر برگشت دیگه کمی خوابیدم چون همه خسته بودیم و سکوت حاکم شده بود. ساعت یک بامداد هم رسیدیم شیراز و امروز تو گروه عکس فرستادیم و خوش و بش کردیم.
خدا رو شکر اولین تجریه سفر کاملا مستقلم عالی بود. قبلش نگران بودم که نکنه تنهایی اذیت بشم یا مثلا همسفرها اونجور که دوست دارم نباشن و خیلی فکرهای بازدارنده دیگه ولی الآن خوشحالم که رفتم. یاد گرفتم هرگز آدمها رو قبل از شناخت و فقط از روی ظاهرشون قضاوت نکنم. یاد گرفتم تو سفرها یا برنامههای گروهی حتما باید انعطاف داشته باشم. و اینکه چقدر خوبه سفر راهنمای ماهری داشته باشه.
خلاصه خیلی بهم خوش گذشت. دوستهای خیلی خوبی پیدا کردم و احتمالش زیاده یک بار دیگه در آینده نزدیک این سفر رو تکرار کنم. جزیره و جاذبههاش و مردمش رو زیاد دوست داشتم.