آخرین بار که رفتم سینما با مری و مهندس بود. فسقلی هنوز وجود خارجی و حتی داخلی هم نداشت میشه حدود هشت یا نه سال پیش. رفتیم سینما سعدی. اسم فیلم هم یادم نیست فقط شهاب حسینی و الهام حمیدی بودن و بچهای که سندروم داون بود و من توی تاریکی کلی اشک ریختم.
دیگه اصلا نرفتم تا امروز که رفتیم فیلم هتل تو ساختمون الف. پیاده رفتیم و با اسنپ برگشتیم. یک اعتراف نیمه شرمآور هم اینکه تا حالا هیچکدوم از این سینماهای مدرن شده رو نرفته بودم حتی همین که انقدر هم بهمون نزدیکه. تو خود ساختمان هم فقط سال ۹۸ رفتم که دولتآبادی برای رونمایی کتابش اومده بود.
هیچی دیگه فیلمش هم که کمدی بود. نمیدونم من سختگیر شدم یا این موضوعات واقعا سخیف هستن. یک پسر نوجوان تنهایی هم با یک فاصله کنارمون بود انقدر بامزه میخندید که با اون ما هم خندمون گرفت کلی.
بعد دقیقا دیشب یک خبری خوندم مبنی بر اینکه تبلیغ خوانندههای اونور آبی ممنوعه اونوقت تو فیلمه همش آهنگ شماعیزاده و سندی و ستار و اینا پخش شد حتی رینگ موبایل پژمان هم یکی از آهنگهای قمیشی بود!!! البته یک چیز جالب این وسط هست که تو برنامههای شبکههای معاند! مدام آهنگهای داخل ایران پخش میشه و تو فیلمهای ایرانی هم آهنگهای به قول ما غیر مجاز:))
راستش در کل خوشم نیومد یعنی فکر نکنم دیگه هوس سینما رفتن کنم. اون موقعها با دنی تمام فیلمها رو میرفتیم حتی سه چهار روز قبل از اون دعوای آخری رفته بودیم فیلم آباجان که هیچی ازش یادم نیست ولی فکر کنم اونهم به دلم ننشسته بود.
ولی فضای کلی رو پسندیدم منظورم پردیس سینمایی هست.
- وااای دیشب یک چیز عجیب و ترسناکی رو از تلگرام کپی کردم اینجا با کلی ویرایش و تنظیم برای انتشار، بعد که پست کردم دیدم فقط سه خط اول که شرح ماوقع بود پست شده. هیچی دیگه ترسم چندبرابر شد. مجبور شدم کلی برنامه بیربط ببینم که دیگه کابوس نبینم حداقل :))
- صبح هم این رو تو اینستاگرام دیدم جالب اومد به نظرم :)
یکی از صفحههای بلاگ اسکای که خیلی دوستش دارم، صفحه نگار هست.
وقتی وبلاگش رو پیدا کردم داشت راجع به خاطراتش از دانشگاه شیراز مینوشت. خب همه چیز برام آشنا و قابل تصور بود و بعد که فهمیدم فقط یکی دو سال با هم تفاوت سن داریم متوجه شدم که اون حس آشنایی از کجا میاد.
وقتی راجع به خوابگاه گفت تمام فضا و رفت و آمدها برام زنده شد. البته من هیچ موقع زندگی دانشجویی نداشتم یعنی همیشه تو شیراز خودمون دانشجو بودم ولی درست همون سالهایی که نگار ازشون میگفت با بچههای خوابگاه دوست بودیم و تئاتر کار میکردیم. از دخترها شیوا و آتوسا، از پسرها مجتبی و محمدرضا و اردوان و چندتای دیگه... روزها و خاطرات و تجربههای خوبی بود.
اما تو پست امروز راجع به مادرش و حساسیتهاشون نوشته بود.
راستی چرا مادرهامون اینهمه سختگیر و نگران بودن؟
من برای تحصیلات تکمیلی تو رشته اولم که خیلی هم دوستش داشتم باید میرفتم تهران چون تو شیراز نبود، حتی پذیرفته شدم اما بهم اجازه ندادن برم. بیشترِ هم دورهایها ادامه دادن و هیأت علمی شدن اما من که رتبه اول بودم بعد از یک دوره مقاومت و لجبازی و کمی هم لوسبازی، بالاخره مجبور شدم یک رشته دیگه رو انتخاب کنم و پیش برم. خدا رو شکر تو اون هم ممتاز بودم و دوستان و تجربههای فوقالعاده ارزشمندی به دست آوردم اما در اصل علاقهای به رشته نداشتم و متأسفانه هنوز هم ندارم.
بهر روی گلهای نیست چون در نهایت سالهاست به جبر و تقدیر معتقد شدم که باعث میشه کمتر غر بزنم و کسی یا حتی خودم رو مقصر بدونم اما خب از جهتی به مادرهای نسل جدید که نگاه میکنم میبینم چقدر تفاوت هست.
گاهی فکر میکنم شاید این مادرها همونها هستن که تو نوجوانی قصد کردن رفتار مادرانشون رو برای بچههاشون تکرار نکنن. گاهی هم میگم شاید این بچهها انقدر با ما تفاوت دارند که اجازه نمیدن براشون تصمیمی که نمیخوان گرفته بشه.
خلاصه امروز با خوندن یک پست، کلی درگیر فکر و سوال و فلسفهبافی شدم:)
تاریخ و تجربه به اتفاق نشون دادن که من یک عدد عهد شکن غیور هستم.
آرشیو اون وبلاگ رو که میخونم بارها و بارها نوشتم امروز فلان عهد رو با خودم بستم بعد چند روز که گذشته نوشتم امروز عهدم رو شکستم:)) خیلی جالبه که از رو هم نرفتم و بارها تکرار شده و ثبتش کردم.
سال پیش دو تا ست گرمکن و شلوار از دیجی سفارش داده بودم برای پیادهرویهام. ست پاییزه زیاد جالب نبود اما اون زمستانه خیلی عالی بود. حالا امسال چند وقتیه باز شروع کردم به راه رفتن هدفمند و دوباره دلم ست گرمکن خواست از قضا دیدم گرمکن پارسالی رو که به اجبار مشکی گرفته بودم امسال با رنگ دلخواهم موجود کرده. خلاصه از چند روز پیش هی رفتم تو سایت و هی گفتم من که قهرم و صفحه رو بستم تا بالاخره امروز دیدم ای داد که قیمتش هم آف خورده و اینگونه شد که زدم تو کاسه و کوزه عهد و پیمان و بالاخره سفارش دادم. برعکس تو این عهدنامه آخری خودم رو تهدید هم کرده بودم و هرکس عهد بشکنه خره هم گفته بودم ولی واقعا نمیشد مقاومت کرد آخه نیاز داشتم بهش جان عمهام!!
نکته شرمآور قضیه این هست که دلم نیومد به همون ست بسنده کنم. گفتم یا مزد تمام یا منت و در کنارش چندتا چیز غیر ضروری دیگه هم رفت تو سبد خرید و ثبت شد حتی هدفون بیسیم که در انواع و سایزهای مختلف دارم.
الآن هم اومدم برای رهایی از وجدان درد اینجا نوشتم چه شکرخواری عظیمی کردم که آخرش بگم اصلا دلم خواست و فدای سرم و مبارکم باشه و از این جفنگیات تا حداقل دیگه بهش فکر نکنم:(