آدمی چه موجود عجیبیه!
من از بچگی عاشق رانندگی بودم اونم خیلی زیاد. دوره راهنمایی برای اولین بار بابا بهم رانندگی یاد دادن. یادش بخیر اون موقعها شهر خیلی خلوت بود و البته ماشین هم خیلی کم. یادمه بلوار چمران تازه بهرهبرداری شده بود اونم فقط نصفش یعنی تا اونجا که میخوره به بلوار شاهد یا همون جلوی بیمارستان. متاسفانه هرچی به مغز مبارک فشار میارم یادم نمیاد ادامه مسیر تا پل معالیآباد که خونمون بود از کجا میگذشت... واقعا یادم نمیاد:((
خلاصه همون روزا با رنو فرانسویمون رانندگی یاد گرفتم و خب عطشم بیشتر شد. تا به سن گواهینامه برسم مدام تو حیاط پشت فرمون ماشینای خاموش مینشستم و ادای رانندگی در میاوردم.
گواهینامه رو یک هفتهای گرفتم. یعنی شنبه آییننامه، دو جلسه آموزش و پنجشنبه هم امتحان شهری.
اولین ماشینو که خریدم خیلی ذوق داشتم همش دلم میخواست یکی بهم نیاز داشته باشه و منم در خدمت باشم اما خیلی کم پیش اومد. لحظههای خوبش تو دانشگاه بود که هیچکس ماشین نداشت و من دخترا رو میریختم تو ماشین و اراذلی میکردیم. حتی دوران کاریم هم یکهتاز بودم چون تا قبل از من هیچکدوم از همکارای خانم ماشین نمیاوردن. و اینجوری بود که تو جمع دوستان تا مدتها نقش سرویس رو بازی میکردم اونم با اشتیاق و رضایت کامل.
حالا امروز که میخواستم برم استخر در حین رانندگی همش میگفتم کاش راننده داشتم! واقعا خیلی وقتا با اسنپ تردد میکنم. البته هنوزم برای رانندگی جاده هیجان دارم ولی توی شهر دلم میخواد راننده داشته باشم.
این فقط یک نمونه بود و تو زندگیم خیلی چیزا بوده که براشون دست وپا زدم، نقشه کشیدم یا رویا پردازی کردم ولی بعد برام بیاهمیت شدن یا حتی گاهی (البته قبلنا) خودمو سرزنش کردم بابت دست و پا زدنها.
اینه که دوباره یاد نوشته روی قوطی پپسی میفتم که گفته بود:«در لحظه زندگی کن» و اولین بار با رفیق جان کشفش کردیم!
چند شب پیش بر و بکس اومدن پیشم. پسرم رو خیلی وقت بود ندیده بودم فقط تلفنی در ارتباط بودیم. کلی ذوق کردم براش. طبق معمول تو گپ و گفتها انقدر شور گرفتیم که گرمم شد و تمام پنجرهها رو باز کردم و بعدش که شور خوابید یخ کردم. صبحش هم که اومدم خونه حس کردم مسیر سینوسها ملتهب شده و درد میکنه خلاصه کلداکس خوردم تا امروز که رفتم استخر. خیلییی حال داد بهم. تمام ۴ ساعت رو استفاده کردم. تو سونا حسابی حالم جا اومد انگار کلهام حسابی باز شد. موزیک منتخب جدید هم گذاشته بودم رو واکمن و حالشو بردم. نیم ساعتی تو جکوزی نشستم که دو تا خانم دیگه اومدن منم برای فرار از حرافی دوباره پریدم تو استخر که خالی بود. یاد استخر دانشگاه افتادم که زمان دانشجویی با بچهها قرار میذاشتیم و بعد از کلاس میرفتیم. استخر دانشگاه یکی از بهترینا بود و پیشرفته. از اونا که زیر آب موزیک پخش میشد. یادش بخیر بس که شلوغ بود نمیشد راحت شنا کرد در عوض کلی شیطنت میکردیم و شاید در کل یک یا دوبار پیش میومد که عرض استخر رو شنا کنیم. به جاش اینجا همیشه خلوته. امروز هم فقط سه نفر بودیم که اون دوتا هم رفتن و تنها موندم و حسابی لذتشو بردم. بعدش هم رفتم بالا موهامو سشوار کشیدم، پذیرایی مفصلی شدم و برگشتم خونه.
مایو جدیدی که از دیجی خریدم رو افتتاح کردم و عااالی بود تا رسیدم خونه رفتم یه رنگ دیگه سفارش بدم اما دیدم رنگ خوشکلاش ناموجوده. حیف شد.
دیشب با عمو اینا حرف زدم. خیلی تعریف میکردن از همه چیز. نیلو میگفت تو یک چراغ سبز نشون بدی من همه کار برای اومدنت میکنم. خودمم بدم نمیاد ولی میدونم که در نهایت آدم غربت نشینی نیستم. تازه همینجا چند روزی که میرم اون خونه اونم با فاصله ۲۰ دقیقه کلی دلم تنگ میشه چه برسه به اونور دنیا.
اونشب که راجع به محیط کار سابقم حرف زدیم برای چندمین بار تو این سالها خوشحال شدم که اومدم بیرون واقعا خدا چقدر دوستم داشت.
راستی امروز صندل اهدایی اف ۳ رو هم برای بار اول پوشیدم خیلی شیک و راحته. چقدر پارسال در به در دنبالش گشتم و نبود.
صبح یک اتفاق جالب افتاد.
داشتیم راجع به گذشته و جشن تولدهای هر ساله من حرف میزدیم که به فکرم رسید برم سراغ عکسای قدیمی. تو خونه قبلی آلبومهام پیش بابا بودن کنار آلبومهای خانوادگی. وقتی اومدیم این خونه تمام وسایل اتاق از جمله سرویس خواب و حتی کتابخونه رو هم جدید کردم و یکی از قفسههای در دار کتابخونه شد مخصوص آلبوم. صیح که آلبومها رو آوردم بیرون دیدم یه بسته نایلونی اون پشت هست اصلا حدس نمیزدم چیه ولی وقتی بازش کردم دفترهای خاطراتم بودن. خشکم زد. از سال ۷۰ بود و آخریش هم سررسید سال ۸۴.
شروعش تو یک دفتری بوده از اونا که صفحههاش عکس دارن. رو جلدشم چاپ شده دفتر خاطرات و عقاید.
اولین صفحه تو بهمن ۷۰ و سر کلاس ادبیات نوشته شده: ... ما الآن فارسی داریم و فلانی دارد از روی درس میخواند... (این فلانی مذکور هم بعد از حدود سی و چند سال کاملا اتفاقی، الآن همسایه دیوار به دیوار ماست. البته خودش ازدواج کرده و منزل پدریش اینجاست!)
وااای خدا سر هر کلاسی دو سه خط نوشتم و ساعت هم زدم. دست خطم چقدر خندهداره. جالب اینجاست که هر شب موقع خواب نوشتم فردا فلان درس را سوال میکنند و من هیچی نخوندم یا مثلا تمرین فیزیک رو حل نکردم و میخوام بخوابم. :))))
خیلی باحاله رسما نشون میده چقدر تو مدرسه بازیگوش بودم یعنی اگر هوش موروثی یاری نمیکرد و مثلا به جای ریاضی و فیزیک قرار بود جامعه شناسی و فلسفه بخونم معلوم نیست چقدر طول میکشید بتونم دیپلم بگیرم. خدا رو شکر تو تمام دوران دانشجویی ممتاز بودم وگرنه حال بدی بهم دست میداد. صبح هم اتفاقی یه سایتی باز شد وابسته به وزارت علوم که سوابق تحصیلی رو با قید معدل نشون میداد و غرور آمیز بود خدا رو شکر.
خلاصه آخرین صفحه دفتر اول هم ۲۹ خرداد بوده و بعد از آخرین امتحان و گشت زنی تو خیابان زرگری با آزاده که دوستیش مسیر زندگیم رو به کلی عوض کرد.
الآن دراز کشیدم و حال عجیبی دارم که خدا رو شکر حسرتی توش نیست. خوشحالم که بچگی کردم و لذت بردم. قطعا اشتباه هم زیاد بوده تو این مسیر ولی حتما به اقتضای زمان باید اونجوری میشده. بابت هیچ کار یا انتخابم پشیمون نیستم. تو هر مسیری که رفتم به قدری دستاوردهای جانبی جذاب و ارزشمند برام داشته که مقصد اون مسیر و رسیدن یا نرسیدن بهش اهمیتش کمتر شده.
خدا رو شکر بخاطر این لحظه و احساس رضایتی که دارم.
یک رویا که چند سالی هست زیاد بهش فکر میکنم یافتن و سکونت تو یک روستای بکر، خوش آب و هوا و صد البته کم جمعیته. خب خیلیا میگن آدم اونجور زندگی نیستم ولی متاسفانه چنین جایی هم پیدا نکردم که حداقل امتحان کنم.
اینجا واقعا خیلی شلوغ و هردمبیل شده. رانندگیها افتضاحه و سطح فرهنگی و اجتماعی وحشتناک تنزل پیدا کرده. صبح تو بلوار بهشت کار داشتم. برگشتن از همون خروجی بلوار افتادم تو ترافیک تا دور برگردون و دوباره ترافیک تا سر کوچه. حالا چرا ترافیک؟ چون رانندههای ابله دوبله و سوبله پارک میکنن و میرن به امان خدا. مثلا نرسیده به سروش یه مرغ فروشی هست که براش مرغ آورده بودن بعد ماشین به این بزرگی چون جا نبود درست وسط خیابون ایستاده، ترازوشم همونجا گذاشته، دونه دونه جعبههای مرغ رو میکشه و سر حوصله و خیلی ریلکس میفرسته تو مغازه.
تو خیابونی که ظرفیت حداقل پنج لاین رو داره عملا فقط دو لاین اونم به کندی حرکت میکنن و این یعنی فاجعه! همیشه هم همینه...
- اخیرا یه ویژگی پیدا کردم که شروع میکنم با غریبهها حرف زدن. قبلنا تو جاهای عمومی اگه کسی حتی سوال میکرد خیلی سرد و کوتاه جواب میدادم و اگر ممکن بود حتی جامو عوض میکردم اما حالا انگار میخوام زمان بگذره خودم سر حرفو باز میکنم و ول کن هم نیستم. نمیدونم خوبه یا بد فقط میدونم یک تغییر فاحشه!
- امروزم ۱۶ فروردینه و باز سالگرد یک اتفاق قشنگ.
- تو خبرها دیدم کیومرث پوراحمد هم درگذشته و بعضی از خبرها از خودکشیش گفته بودن که در هر حال خیلی غمانگیزه.
چند سال پیش میخواستیم بریم ترکیه. تو فرودگاه مأمور گیر داد بهم که شلوارت کوتاهه و این در حالی بود که فقط سه سانت از پام معلوم بود اما چون بخاطر موقعیت کاریم نباید جلب توجه میکردم و از اونجایی که خوشبختانه پاچه شلوارم دوبل داشت، دوبلشو برگردوندم و رد شدم ولی از همون موقع گوشه ذهنم مونده بود. وقتی خودش میدونست حتی از تو پرواز هم دیگه این مسئله اهمیتش رو از دست میده چرا اینجوری کرد؟
گذشت تا یکی دو ماه پیش که مسافر بودیم. آقا تو فرودگاه خیلیا بدون شال با اون موهای خوشکلشون تو چشم مأمورا نگاه میکردن و بی هیچ مشکلی از گیت رد میشدن. مقصد هم که کلا منطقه آزاد بود حالا دیگه آزادتر شده بود. با اینکه خودم هنوز جسارتشو پیدا نکردم ولی یجواریی انگار دلم خنک شد.
امروز صبح مسافرا رو رسوندم فرودگاه و دیدم یه بنر خیلی گنده زدن که به بیحجابها خدمات نمیدن! بهتره ادامه ندم...
و اما از مسیر فرودگاه بگم که چقدر خلوت بود. کیف کردم انقدری که برگشتن به جای کمربندی از بلوار مدرس اومدم ولیعصر، بعد کریم خان بعد علم و نهایتا بلوار چمران. حالم جا اومد. دلم میخواست همینجوری برم و بزنم به جاده. خیلی خوب بود. از پس فردا دوباره همون شلوغی هست و همون ترافیک.
میدون ستاد یه ماشینی احمقانه پیچید جلوم و از اون بوقای خرکی زدم براش که هیچ خوشم نمیاد ولی لازم بود. رد که شد دیدم پلاکش غیر بومیه. اول با خودم گفتم مسافر بود و گناه داشت ولی بعد دیدم الآن سالهاست که توی شیراز همه مسافرن. بس که خوبیم ما!!!
خیلی وقته فیلم ایرانی نمیبینم. سینما که آخرین بار سال ۹۶ یا ۹۷ رفتم و تو خونه هم خیلییی کم پیش اومد. یکی دو ماه پیش تحت تاثیر اخبار و حواشی، عنکبوت مقدس رو دیدم و اصلا خوشم نیومد حالا داستانش که گویا بر اساس واقعیت بوده اما به نظرم اصلا خوب ساخته نشده بود.
اما برادران لیلا رو جمعه با مهمونا نگاه کردیم. دلم نمیخواست هیچ صحنهایش رو از دست بدم. جور عجیبی ارتباط برقرار کردم باهاش بدون ذرهای همذات پنداری، درکش کردم. بازی سعید پورصمیمی و پیر شدن و تغییرات فیزیکیش نسبت به در پناه تو اشکم رو درآورد. این که چقدر ماجراش میتونست واقعی باشه به ویژه اون بخش سکههای از دست رفته و تغییر قیمت لحظهایش قلبم رو فشرد. موضوع روابط عجیب بچهها و والدین و اون عمل و عکسالعملهایی که هرگز تجربشون نکردم باز بهم یادآوری کرد که خوش شانس بودم بابت داشتن خانوادم و بخصوص پدر و مادرم.
دیدنش همون یک بار کافی بود حتی فایلش رو حذف کردم اما تاثیرش رو گذاشت حسابی.
راستش دلم تنگ شد برای اون روزها که اشتراک تمام مجلههای سینمایی رو داشتم و خیلی جدی تحلیل و نقدها رو دنبال میکردم. اما دیگه مدتهاست نقد منصفانه و بیطرف هم ندیدم. برداشت خودمو عشق است!! خلاص
- از دیشب بارون شروع شد و هوا رو دلپذیرتر کرده بخصوص اینجا که تو هوای بارونی منظرهاش عقل از سرم میبره. مهمونم دارم و جهان به کام.