دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

نازی جون :))

برای تبلیغ کنسرت ابی یه تیکه از "نازی ناز کن" رو میذاره.

الآن دوباره پخش شد بیخودی یک خاطره یادم اومد.

سال‌های اول دهه هشتاد بود. تازه موبایل‌دار شده بودم و یک گوشی LG W3000  داشتم. گوشیه پیغام‌گیر داشت و ۵ تا پیام ضبط می‌کرد. برای من و دنی غنیمت بود چون زنگ می‌زد پیغام می‌گذاشت بعد من صبح که بیدار می‌شدم کلی ذوق می‌کردم و خر کیف می‌شدم.

یکی از همون صبح‌ها پیغام گذاشته بود وقتی از خونه اومدی بیرون سمت چپت رو نگاه کن! 

من هم که گیج... حالا خونه قبلی ته یک کوچه بن‌بست بود اصلا نمی‌تونستم تصور کنم سمت چپ میشه چی؟! 

بعد از صبحانه زدم بیرون به سمت انجمن که دیدم ای واااای روی دیوار خونه بغلی با اسپری رنگ نوشته: "خانمی دوستت دارم" ... البته یک کلمه نازی هم داشت یادم نیست اولش بود یا آخرش.

می‌خواستم سکته کنم... تمام دیوار آجرنمای همسایه با این نوشته پر شده بود. وقتی دیدمش کلی دعواش کردم. 

ظهر اومدم خونه دیدم غوغا شده ولی شانسی که آوردم یکی از دخترهای همسایه اسمش نازنین بود که نازی صداش می‌کردن و از قضا سر و گوشش هم می‌جنبید و در کل افتاد گردن اون‌ها. 

یادم نمیره وقتی باباشون فحش میداد و تلاش می‌کرد نوشته رو پاک کنه. بعدها که فهمیدم آدم‌های نرمالی نیستن کمی آروم‌تر شدم ولی اون روزها چقدر دلم سوخت و ناراحت شدم. 

به نظرم عکسش رو هم گرفتم همون موقع ولی حوصله ندارم دنبالش بگردم شاید وقتی دیگر....

در جستجوی شکوفه‌ها

اون هفته پیشنهاد دادم سَری به مهارلو و شکوفه‌هاش بزنیم که پذیرفته شد. 

به خاطر کارهای اداری من، برنامه افتاد برای امروز. صبح نزدیک‌های ساعت 10 جمع و جور کردیم و زدیم بیرون. مسافت طولانی‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. وسط راه یادم افتاد که امروز پانزدهم هست و 10 سال پیش درست در چنین روزی با همکارها همین مسیر و مقصد رو رفتیم.

پنجشنبه بود؛ من، ابرکوهی و مهندس دیوانه مرخصی ساعتی گرفتیم و مدیر آی‌تی و خانم مهندس آهسته هم مرخصی کامل. قرارمون جلوی خونه ابرکوهی بود. ما سه تا با ماشین من رفتیم و بقیه هم یکی یکی اومدن. تو خونه آبی به سرو صورتمون زدیم و خوراکی برداشتیم. یادش بخیر مهندس دیوانه به ابرکوهی گفت بهش صندل بده اونم براش دمپایی حمام از اون سوراخ سوراخ‌ها آورد که واقعا خنده‌دار بود به خصوص وقتی خار می‌رفت  تو پاش. امروز رفتم سراغ عکس‌ها و کلی خندیدم:))

مری و مهندس هم اومدن و در نهایت تو  دوتا ماشین پخش شدیم و راه افتادیم. ما تو ماشین مری اینا بزن برقص داشتیم و بقیه تو ماشین مدیر آی‌تی بخور بخور... روبروی دریاچه نمک یک موقعیت خیلی عالی سرسبز و پر از شکوفه پیدا کردیم و همون‌جا بساط آتیش و جوجه کباب راه انداختیم البته که من ناظر بر امور بودم و تشویق می‌کردم. بعد از ناهار هم کلی گشت زدیم و بازی کردیم و عکس گرفتیم. 

موقع برگشت رفتیم کنار دریاچه. با مری و خانم آهسته از جمع فاصله گرفتیم و با تمام وجود جیغ می‌کشیدیم چون قبلش بحث از این بود که جیغ زدن مثل گریه کردن آدم رو سبک می‌کنه و واقعا هم حس خوبی داد بهمون. اون روز خیلییی خوش گذشت از اون خوشی‌های بی‌تکرار بود در نوع خودش هرچند همون شب خبر تغییرات رسید و وقتی رسیدم خونه مهندس دیوانه با پیامش خبردارم کرد.

امروز اما هرچی رفتم اثری از اون سرسبزی نبود. تک و توک درخت‌ها شکوفه داشتن و اکثر باغ‌ها فنس‌کشی شده بود. به هر شکل دور زدم و رفتیم سراغ دریاچه. به قدری عقب‌نشینی کرده که بغضم گرفت بعد خیلی هم کثیف بود. یعنی تغییرات اقلیمی یک طرف، بی‌ملاحظگی هموطنان هم از طرف دیگه گند زدن به این پدیده شگفت‌انگیز طبیعی.

خلاصه این‌که نه فقط شکوفه‌ای نبود که با دیدنش محظوظ بشم بلکه دلم هم گرفت برای چیزهایی که دیگه نیست. حالا باز ما شانس داشتیم و حداقل زیبایی‌ها رو دیدیم ولی نسل یا نسل‌های بعدی که واقعا محروم هستن.

یا خالی و یا لبریز

یک چیزی که در مورد خودم فهمیدم  اینه که صفر و صدی هستم یعنی حد وسط ندارم معمولا. یا کاری رو انجام نمیدم یا تمام توانم رو صرفش می‌کنم.

به قول استاد بهمنی عزیز: 

تا نیمه چرا ای دوست؟ لاجرعه مرا سرکش

من فلسفه‌ای دارم؛ یا خالی و یا لبریز

صبح تو مسیر برگشت به خونه دیدم چهره شهر عوض شده! یاد هشت سال پیش این موقع‌ها افتادم. رییس، مشاور ارشد بود ظاهراً. رفتم پیشش و گفتم من هیچ مشارکتی نمی‌کنم. اون هم قبول کرد و تعجب کردم. اون سالِ به خصوص حسابی نورچشمی بودم و اون استعفانامه کذایی هم توی جیبم بنابراین فکر کردم به همین دلیل زود قبول کرده. چقدر ساده بودم ای خدا...

فرداش که روز اول فعالیت بود مسئول ستاد بانوان زنگ زد و دعوتم کرد برم پیششون چون دوستم بود قبول کردم و رفتم و فوری معلوم شد  جناب رییس ازش خواسته. دیگه لجبازی نکردم اما گفتم حالا که افتادم تو دام حداقل با خودشون باشم. خلاصه یک هفته هرکاری از دستمون ساخته بود انجام دادیم و حتی فراتر از اون. یادمه خود رییس وسط خیابونِ معروف شهر فعالیت!! می‌کرد و حتی یک بار دانشجوهاش رد شدن و کلی جیغ کشیدن براش. چند وقت پیش پسرم یکی از عکس‌ها رو فرستاد. نوشته بود خواستم کمی بخندی ولی بهش گفتم که خیلی حرص خوردم. البته از حق نمیشه گذشت که خیلی بهمون خوش گذشت مگر روز موعود که خیط شدیم و تا یکی دو روز حالمون گرفت ولی خیلی روزهای خوبی بود یادش بخیر.

اون موقع هم صفر وصدی عمل کردم. منی که کاملا مخالف بودم وقتی به هر دلیلی وارد گود شدم کم نذاشتم حتی تو کمپین تغییر عکس پروفایل شرکت کردم و کلی از دوستام فحش خوردم اما با تعصب دفاع کردم.

امروز تمام اون حال و هوا برام تداعی شد و طبق معمول خاطره‌بازی کردم و خندیدم بر ایام جوانی و جاهلی.

آهنگ این روزهام هم شده این:))


من و بازیگریم

سریالی که نگاه می‌کردم امروز بالاخره تمام شد. چنان مسلسل‌وار نگاه کردم که سراغ هیییچ کار دیگری نرفتم البته به جز اون دو روز که مهمون داشتم. از اون‌جا که با زیرنویس دیدم حس می‌کنم چشمام چپ شده و وقتی این‌جوری پشت سر هم نگاه می‌کنم تا مدتی تو اون فضا می‌مونم و نمی‌فهمم اطرافم چه خبره! در اصل الآن تازه از فضای سریال فاصله گرفتم.
تو قسمت آخر، صحنه تئاتر و بازیگری و این‌ها بود. بعد من یاد سال ۷۵ و جشنواره بهار نمایش دانشجویی افتادم. بعد از دلقک بازی‌های دوران مدرسه، اولین بار بود که صحنه واقعی رو از نزدیک می‌دیدم و روی سن راه می‌رفتم. نمایشی که توش بازی می‌کردم تو ژانر دفاع مقدس بود. کلا دوتا بازیگر بودیم. فریدا هم منشی صحنه بود. من نقش اسیر داشتم و تو یکی از صحنه‌ها باید از بیرون پرت می‌شدم رو سن. چون تازه کار بودم نمی‌تونستم جوری که لازم بود خودم رو پرت کنم و بعد از ناکامی‌های مکرر قرار شد فریدا من رو هول بده که طبیعی بیفتم. زیاد فرصت تمرین نداشتیم و بعد از چند روز بازبینی بود. 
روز موعود به قدری اضطراب داشتم که در وصف نگنجد ولی رفتم و خوب هم شروع کردم. کارگردان که هم بازیم هم بود تاکید کرده بود به اتاق نور نگاه کنم و من هم رعایت کردم اما وسط‌های کار با یکی از داورها چشم تو چشم شدم و هنگ کردم. هرچی طرف مقابل دیالوگ رو تکرار می‌کرد من جواب نمی‌دادم و با خواری از اون صحنه گذشتیم. بعد رسید به صحنه هول دادن. آماده ایستاده بودم و فریدا هم دستش رو کمرم بود که نمی‌دونم چی شد زودتر هولم داد و من به عنوان کسی که اون‌روزها به ترک دیوار هم می‌خندیدم، در غم‌انگیزترین صحنه نمایش افتادم رو خنده و تمام زحمات رو به فنا دادم رفت. 
جالبه اصلا عین خیالم نبود شاید چون یک کار دیگه هم داشتیم و اون‌جا بیشتر بهمون خوش می‌گذشت. حالا بعد از این‌همه سال دلم برای پشت صحنه و روزهای تمرین تنگ شد. جذاب‌ترین قسمت هم برام بخش دورخوانی بود همیشه. کاش بشه باز برم و ببینم.
خلاصه تو مرحله‌ای هستم که برای هر اتفاق یا حتی فیلم و سریالی کلی خاطره یادم میاد.

من و تلگرام

امروز یک پیام تلگرامی به هر دوتا خطم اومد که درخواست انتقال وجه کرده بود. اول که اعلانش اومد رو صفحه اسم یکی از همکارهای موجهم بود و میخواستم منتقل کنم بعد که باز کردم دیدم از طرف همکار سال‌های اول هست که از قضا فامیلاشون یکیه و بعد از اون هم پیامک اومد و وضعیت واتساپ گذاشت که تلگرامم هک‌ شده و ظاهرا موضوع کلاهبرداری بوده.

الآن گفتم تا اثر مسکن نرفته و درد دندونم باز شروع نشده تلگرامو بررسی کنم. وسطاش رفتم تو چت یکی از بهترین همکارهای سابق. کلی سابقه گفت و گو و مسخره‌بازی داشتیم یادش بخیر. بعد وسط چت‌ها، ۲۹ اسفند ۹۶ یک مطلبی فرستاده بود با این تیتر: "چگونه با رییس پرخاشگر برخورد کنیم" خیلی مطلب جالبی بوده بعد من زیرش نوشتم: "این فقط راجع به رییس پرخاشگر بود در حالی که بعضی رییسا به چندین هنر آراسته‌اند"

یادم افتاد چقدر در کنار روابط صمیمانه، پشت سر رییس می‌گفتیم و می‌خندیدیم. باز یادم افتاد به روزی که تو اتاق مسئول دفتر رییس که اون‌جا حضور نداشت نشسته بودیم و براش غیبت‌پارتی مفصلی گرفته بودیم. حسابی چونه‌هامون گرم شده بود که صدای "زنگ احضار"!! از اتاق رییس اومد و همه با این‌که مطمئن بودیم نیستش از ترس داشتیم می‌مردیم. آخرشم مسئول دفتر شهامت به خرج داد و رفت تو اتاق که معلوم شد زنگ اتصالی کرده بوده:))

خلاصه در کنار فضای دیوانه و نامتعارفی که محل کارمون داشت، با اکیپ خودمون انصافا خیلی خوش بودیم و حال می‌کردیم.

- حادثه امروز چه وحشتناک و غم‌انگیز بود:( خدایا خودت رحم کن.

تقویم تاریخ

واقعا نمی‌دونم این مرور تاریخ‌ها و وقایعشون چرا این‌همه برام جدیه؟! 

خودم که به صورت پیش‌فرض برای هر تاریخی یک خاطره‌ای تو آستینم دارم و از چند سال پیش هم اینستاگرام همکاری صمیمانه‌ای در این رابطه باهام به عمل میاره و با نشون دادن عکس، یادآوری میکنه.

البته صبح که داشتم وبلاگ خصوصیم رو به روزرسانی می‌کردم تو آرشیوش خاطره امروز هم بود که خب اون سال که نوشتم از یک چیزهایی عصبانی بودم و امسال اثری از اون عصبانیت نیست خدا رو شکر.

23 شهریور 96  پنجشنبه بود و با اکیپ شلوغمون قرار ناهار داشتیم. اون موقع هنوز شاغل بودم و قرار شد مرخصی ساعتی بگیرم و زودتر برم چون رییس تازه از سفر برگشته بود نمیشد درخواست مرخصی کامل بدم یعنی موافقت نمی‌کرد! 

با عجله رفتم خونه و تغییر قیافه دادم. دوتا از بچه‌ها اومدن دنبالم. رفتیم یکی از باغ‌رستوران‌های دوکوهک. خیلییی باحال بود.  الآن که فکر می‌کنم  چقدر هم هوا خنک‌تر بوده! آیفون 7 پلاس تازه اومده بود و مسافر از همون داشت بنابراین کچلش کردم با درخواست عکس. لعنتی عکساش آدم رو 180 درجه خوشکل‌تر نشون میداد.

شبش باز با دو نفر دیگه قرار شام داشتیم که اتفاقا اون رستوران هم توی باغ بود و چقدر باصفا. اون‌جا هم خیلی خوش گذشت. چیزی هم که عصبانیم کرد واقعا بی‌مورد و به خاطر حساسیت‌های بی‌جای خودم بود وگرنه تمام اون روز برام خوب و خوش بود و به یادموندنی.

استاد دوره اول دانشجوییم که حالا بعد از نزدیک به سی سال برام مثل دوست شده یک‌بار سر کلاس گفت "خاطره‌هاتون رو بنویسید بعد هر وقت با خوندنش خندتون گرفت بدونید که بزرگ شدید". فقط من نمی‌دونم چرا انقدر دیر خندم گرفت؟!

- بعد از 10 سال با دیجی‌کالا قهر کردم. اول هفته پیام گذاشتم که چون نظرم رو تایید نکردید دیگه ازتون خرید نمی‌کنم. برای خودم هم یک عهدنامه محکم مبنی بر تحریمش نوشتم و چندجا ثبت کردم بعد دیروز ازشون پیام اومد و مشخص شد عجله کردم ولی دیگه عهد بسته شده رو نمیشه شکست که.