دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

باید یادم بمونه!

دیروز عصر که میخواستیم بریم بیرون داشتم با گوشی دومی کاری انجام میدادم که اسنپ رسید منم هر دو گوشی رو با خودم بردم. تو ماشین کارم تموم شد و گوشی رو گذاشتم تو کیفم.

خریدهامونو انجام دادیم و رفتیم کافه که اف۳ و نفس هم اومدن و بعد دوباره با اسنپ برگشتیم خونه. تا رسیدیم غذا سفارش دادیم و بعد هم مشغول بررسی چیزایی که خریدیم شدیم.

غذا خوردیم و داشتیم سریال میدیدیم که یادم افتاد گوشی رو از کیفم نیاوردم بیرون. رفتم تو اتاق و دیدم گوشی تو کیف نیست. گفتم پس از کیف درش آوردم ولی هرجا رو نگاه کردم نبود.یهو دلم ریخت، تو سر زنان رفتم تو حال و گفتم چه نشستین که گوشیم نیست و بدبخت شدم و ... دیگه همه مشغول جستجو شدن. حالا این گوشی چون باهاش مکالمه ندارم همیشه بیصداست، قفل صفحه هم نداره و بخاطر ظرفیت بالای حافظه، کلی عکس توشه. 

هیچی دیگه نبود که نبود. یادم افتاد وقتی خواستم با گوشی اصلیم اسنپ بگیرم اون تو کیفم بود پس حدس قریب به یقین زدم که تو اسنپ افتاده.

زنگ زدیم پشتیبانی و اونم زنگ زد به راننده که گفته بود چیزی تو ماشین نیست و بعد از ما هم مسافر سوار کرده.

صاف نشستم یعنی سست شدم. تپش قلبم رفته بود بالا و حس کردم کارم تمومه... وقتی اپراتور اسنپ گفت باید از طریق قضایی قضیه رو دنبال کنید دیگه به کلی ناامید شدم.

تو اون لحظه فقط و فقط عکسا و اطلاعات شخصیم برام مهم بود. یعنی اگر یکی اطمینان میداد گوشیو فرمت میکنه و میفروشه هیچ غمم نبود اما خب کسی نمیتونست اطمینان بده و من تمام اتفاقات بد رو تصور کردم و حالم بدتر شد. 

تو اون ناامیدی مطلق شماره سیم‌کارتی که روش بود رو گرفتم. بوق خورد و خورد و خورد و تا اومدم قطع کنم یک نفر جواب داد. گفتم هرجا بگید میام میگیرم گوشیو اما گفت من پیک هستم و خودم میارم‌. چند دقیقه بعد هم آورد و یک مژدگانی اساسی با کمال میل و با اصرار فراوان بهش دادم. اصلا نمیخواست قبول کنه و وقتی میگفتم از مردن نجاتم دادی هاج و واج نگام میکرد.

داستان این بوده که وقتی از ماشین پیاده میشم گوشی از کیفم میفته. همونجا بوده که این پیک عزیز برامون غذا میاره و گوشی رو پیدا میکنه. حدس نمیزنه که ممکنه متعلق به این ساختمون باشه یا مثلا کدوم یک از ۶ واحد! 

خیلی فرایند عجیبی بود؛ اینکه من هیچوقت اون گوشیو بیرون نمیبردم، قفل صفحه نذاشته بودم، تو اسنپ نمونده بود و یک آدم با وجدان و درستکار پیداش کرد. پر از درس بود برام بخصوص که صبحش حرفای سنگینی زده بودم و ژست همه‌چیزدانی گرفته بودم و خلاصه چیزایی که نمیشه گفت اما از بعدش مثل بچه آدم نشستم سر جام و برگشتم به اصلم.

نظرات 4 + ارسال نظر
آقای رعد پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1402 ساعت 14:25 https://iammrthunder.blogsky.com/

چه داستانی!
واقعاً به خیر گذشته
دم اون آقای پیک هم گرم

کاش داستان بود
پیک‌های این رستوران همشون خیلی خوبن و دقیقا شب قبلش تو بخش نظرات همینو نوشته بودم براشون

khatoon چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 ساعت 22:15 https://memories-engineer.blogsky.co

سلام
این اتفاق تقریبا یکی دوماه پیش برای منم افتاد که خیلی استرس زا بود در موردش هم تو وبلاگم نوشتم
خداروشکر هنوز آدمای باوجدان پیدا میشن

سلام
امیدوارم برای شما هم به خیر گذشته باشه. برای من عبرت آموز بود بیشتر. کلید اسرار طور

گیل‌پیشی چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 ساعت 21:53 https://temmuz.blogsky.com/

سلام سپیدار عزیز. خوبی؟
منتظر نوشته‌های زیبات هستم
کامنت پست‌های پایین غیرفعالن، نتونستم نظر بنویسم.

عزیزممممم ممنون که وقت میگذاری و لطف داری‌. البته که زیبایی در کارنیست فقط وقتی هیجان‌زده‌ام اینجا مینویسم. ولی ممنون به هر روی

گیل‌پیشی یکشنبه 17 اردیبهشت 1402 ساعت 23:23 https://temmuz.blogsky.com/

امروز می‌خوندم، مشابه این اتفاق برای دوست وبلاگ‌نویس دیگری هم افتاده. واقعا نفس‌گیر و پرالتهاب بوده و خدا روشکر که ختم به خیر شده.

وای خیلی لحظات پر تنشی بود. تازه تا ۲ صبح داشتم تحلیل می‌کردم ولی واقعا خدا رحم کرد.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.