دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

پراکنده‌نویسی

۱. انگار واقعا هر چیزی به وقتش اتفاق میفته؛

سال‌ها پیش یک شب که دنتیست تو جشنواره موسیقی اجرا داشت  رفتیم تالار حافظ. دوستام هم بودن در اصل من با دوستام بودم. تو محوطه بیرونی یه سر رفتم پیش خانواده و زن‌عمو اینا که همون موقع دنتیست یه نفرو نشون داد و اسمشو گفت. خیلی با کلاس بود. گفت هم سینگره و هم آهنگساز و ... یه جوری ازش تعریف میکرد که مشخص بود دنتیست همه چی تمام ما هم اون بالا بالاها میبیندش. 

 اونشب گذشت تا اینکه چند ماه بعدش یک رسانه اجتماعی باب شد که اسمش یادم نیست یعنی مطمئن نیستم. اینجوری بود که آدمای آنلاین رو تو یک شعاع جغرافیایی مشخصی بهت نشون میداد و میتونستی باهاشون چت کنی. منم طبق معمول مشتاق بودم امتحانش کنم و باز هم طبق معمول مدتی معتادش بودم. یادمه یک بعداز ظهر رو تختم دراز کشیده بودم و مشغول رصد کردن آنلاین‌های اطراف که یکیشون پیام داد و از همون شروع مشخص بود فقط قصدش معاشرته و نه چیز دیگه. کمی که گذشت بحث از کارشو اینا شد و خلاصه معلوم شد همون سینگره! وای انقدر هیجان زده بودم که حد نداره. دیگه شماره هامونو بهم دادیم و تو فیسبوک همدیگرو دنبال کردیم و بعد از فیلتر شدنش هم تو اینستاگرام. 

ارتباطمون فقط مجازی بود و حداکثر پیام صوتی. خیلی وقتا میگفتم کاش یه دوست اینطوری داشتم. یکی که هم اصالت خانوادگی داره، هم انقدر قابل اعتماده، هم در عین شهرت خیلی فروتنه و مهم تر از همه اینکه هم دهه هستیم! البته منظورم از دوست فقط دوسته نه بیشتر. خلاصه همیشه میگفتم اگر یه چیزی، بهونه‌ای پیش میومد خیلی خوب میشد و خب اتفاق نیفتاد تا همین چند روز پیش.

با یکی از همکارای سابق صحبت میکردیم که گفت قراره از پیشکسوت‌های فلان حوزه تقدیر بشه و تقریبا همه رو پیدا کردیم فقط از خانواده فلانی‌ها به کسی دسترسی نداریم. فامیل سینگر رو گفت. با اینکه دلم نمیخواد کوچکترین قدمی برای اون دیوانه‌خانه بردارم ولی گفتم من یکیشون رو میشناسم. دیروز بعد از سال‌ها بالاخره چیزایی که توی سرم بود به واقعیت پیوست.کلی با سینگر حرف زدم و درست همونطوری بود که فکر می‌کردم. تازه دیروز چهارشنبه هم بود!

۲. نمیدونم چرا نسبت به هر کس بی‌احساس‌ترم، خیلی بیشتر آویزونم میشه! این قضیه خیلی خیلی برام پیش اومده ولی واقعا هیچکدوم به اندازه مسافر حالم رو بد نکرده. 

مسافر هم از اوناست که خیلیا دنبالش میدوئن. مهم‌ترین ویژگیش ثروت عجیبشه، جهانگرده که اوایل تو اکیپ بهش میگفتن مارکوپولو ولی من همون مسافر رو ترجیح میدم. خیلی باسواد و مبادی آدابه. همه جا (واقعا همه جا) آشنا داره و اینکه به شدت خوشگذرونه. اون روزا که من تازه وارد گروهشون شده بودم بخاطر ادب و آگاهیش زیاد باهاش حرف میزدم. کمی که گذشت قرارهای گروهی تبدیل شد به بیرون رفتنای چهار نفره و بعد با واسطه پیشنهادش رو مطرح کرد. سریع رد نکردم و خواستم امتحان کنم اما بعد از یکی دوبار که بیرون رفتیم و واقعا سنگ تمام گذاشت دیدم هییییییچ حسی بهش ندارم و حتی دلم نمیخواد باهاش وقت بگذرونم. این شد که به مری گفتم اگر بخواد میتونیم مثل قبل باشیم  و اگر نمیتونه من کلا نیستم. بعد از اون هم مدت زیادی فاصله گرفتم و تو جمعشون نرفتم ولی بهرحال روبرو میشدیم. اگر قیافه بگیرم و محل نذارم چیزی نمیشه اما فقط کافیه بعد از سلام احوالپرسی کنم، چنان آویزون میشه که پشیمونم میکنه.

حالا با این اوصاف فقط خدا میدونه من باغ سه‌شنبه رو چطور مدیریت کردم که هم به خودم و هم بقیه خوش بگذره. بالاخره صاحب باغ بود و نمیشد اصلا محلش نذاشت ولی جلوی اونهمه آدم انقدر دور من چرخید و سرویس داد که همه صداشون دراومد. مثلا یه جا رو مبل دو نفره و با فاصله کم داشتیم با مری حرف میزدیم که حس کردم گردنم گرفت. بی‌اختیار یه آخ کوچولو گفتم یهو مثل چی پرید پشت سرم و گردنمو ماساژ داد. زود در رفتم و گفتم برم یه چیزی از تو ماشین بیارم. یعنی از ۱۰ صبح تا ۱ نیمه شب کچلم کرد. بعدم هی اصرار و اصرار که بریم فلان رستوران و فلان باغ و ...

موقع خداحافظی تو گوش مری گفتم یه مدت دوتایی بریم بیرون وگرنه اینو خفش میکنم. اونم گفت باشه گرفتم.

۳. بعد از مدتها امروز اگه خدا بخواد بدون وسیله اضافی برگشتم  خونه و بارم سبک بود. فقط هنوز نمیدونم عصر میرم استخر یا نه. باید کیک تولد هم بخرم.

۴. یک سریال مسخره دیگه پیدا کردم و دوباره رفتم تو اون فضا. از خودم انتظار نداشتم تو سریال دیدن انقدر بی‌ظرفیت باشم.

۵. سه سال پیش در چنین روزی یک حرکت اساسی زدم و هردوتامون رو اساسی شوکه کردم! دستم درد نکنه واقعا...

نظرات 3 + ارسال نظر
آقای رعد جمعه 29 اردیبهشت 1402 ساعت 22:50 https://iammrthunder.blogsky.com/

این مارکوپولو که گفتید
شبکه مستند یک برنامه دارد یا داشت راجع به جاده ی ابریشم، توش می گفت یه عده ای معتقد هستند که مارکوپولو همه داستان هاش رو از خودش درآورده یا از دیگران شنیده، اصلاً سفر نرفته

واقعا؟! چه جالب! کنجکاو شدم

khatoon جمعه 29 اردیبهشت 1402 ساعت 20:59 https://memories-engineer.blogsky.com/

بند اول رو خیلی درست گفتید
امیدوارم هرچی رو که باید برات اتفاق بیوفته به وقتش باشه

خیلی ممنونم
خدا رو شکر تا حالا همینطور بوده

گیل‌پیشی پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1402 ساعت 13:40 https://temmuz.blogsky.com/

آرزو می‌کنم هرجا و با هر فردی که هستید، بهتون خوش بگذره

مرسی مهربون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.