دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

از روزهای به یاد ماندنی

بعضی روزها میرم تو فاز خاطره بازی مثل امروز؛
آبان ۹۴ بود به یک همایش تو هتل شیراز دعوت شدیم. من و زندک و پسرم و رفیق جانم رفتیم. رفیق جان زیاد نموند چون کلاس داشت. پسرم هم که وجدان کاریش همیشه مثال زدنیه برگشت محل کار و ما دوتا هم دیگه نموندیم و زدیم بیرون. هوای پاییزی خوشکلی بود منم پیشنهاد دادم بریم بگردیم. با ماشین من بودیم ولی زندک نشست پشت فرمون و بی برنامه رفتیم سمت پاسارگاد. تا اون موقع نرفته بودم و نمیدونستم خیلی دوره فکر میکردم نزدیکای تخت جمشید باشه مثلا. رفتیم و رسیدیم خیلی هم گرسنه بودیم و هر دو بی پول چون آخر ماه بود و حقوق نگرفته بودیم. پولایی که داشتیم گذاشتیم رو هم و باهاش دوتا همبرگر و نوشابه خریدیم. خیلی خوش گذشت و کلی عکس گرفتیم. برگشتن سردرد گرفته بودم و در حد مرگ چایی میخواستم این شد که یه جایی ایستادیم و چایی خوردیم. رفیق جان پیام داد که میاد اون خونه ولی من به زندک نگفتم مثلا نفهمه چه خبره. اونم ریلکس رانندگی میکرد و باز یه جای دیگه از این سفره خونه های سنتی ایستاد که قلیون بکشه و منم دوباره چایی بخورم. رفیق جان هم کلاسش تمام شده بود و تند تند زنگ میزد. وقتی بهش گفتم کجا رفتیم خیلی عصبانی شد. خلاصه هوا تاریک شد که رسیدم اون خونه و دیدم جلوی در تو ماشین نشسته. رفتیم بالا و کلی دعوام کرد منم خجالت کشیدم و عذرخواهی کردم اما گفت از دست اون بچه عصبانیم. تازه اون موقع فهمیدم که زندک در جریان همه چیز هست. فرداش هم به حسابش رسید. اون هفته یادآوریش کردم و دوباره کلی فحش داد بهش و گفت میدونسته من اینجا منتظر توام و نشسته قلیون کشیده. چقدر خندیدم.
ولی واقعا لوس بودم اون روزها، خیلی اذیت میکردم و ادا در میاوردم و اون طفلکی هم همه رو تحمل میکرد. دمش گرم واقعا معرفتش نظیر نداره.
این روزا انقدر کار دارم که شبا هنوز ۱۰ نشده بیهوش میشم. امروز کمی زودتر از تمرین برگشتم. در واقع با ماشین رفتم و زودتر رسیدم. فردا رو هم گفتن بخاطر چهارشنبه‌سوری تا ۶ بیشتر نمونیم. صبح  پدیکور داشتم، فردا هم نازی جون دارم:)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.