دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

ترس‌هام

امروز به ترس‌هام فکر می‌کردم.

-بزرگ‌ترین ترسم از دوران نوجوانی، از دست دادن والدین بود که روزگار نامرد باهاش روبروم کرد و باید بگم درست به اندازۀ نگرانی‌هام دردناک و سخت بود.


-ترس از ارتفاع رو یادم نیست از کی سرم اومد فقط یادمه 26 ساله بودم یک روز بعد از تمرین رفتیم تو قسمت بازی‌های پارک. میخواستیم چرخ و فلک سوار شیم و به دسته‌های سه‌تایی تقسیم شدیم. من با شری و پسرش که دو سه ساله و خیلی شیطون بود با هم سوار شدیم. بار اولم هم نبود و حتی بلندتر از اون رو هم زمانی که شادی‌شهر راه افتاده بود امتحان کرده بودم اما اون روز به محضی که میرفت بالا و تکون میخورد میخواستم از ترس بمیرم بخصوص که بچه هم آروم نمیگرفت و همش فکر میکردم الآنه که سرنگون بشیم. بعد از اون جریان متوجه شدم که حتی روی پل عابر پیاده هم وحشت دارم و اگر تنها بودم حتما باید دستم رو به جایی می‌گرفتم. فقط هم روبرو رو نگاه میکردم. 

خوشبختانه این ترسم از بین رفته چون چند روز پیش مجبور شدم ماشینم رو روبروی جایی که کار داشتم پارک کنم و از روی پل برم اون سمت خیابون. راستش اصلا حواسم نبود که میترسم و خیلی راحت  عبور کردم با اینکه پل عریضی هم هست و نرده‌های محافظش بلند. 


- اما ترسی که فکر نکنم از بین بره ترس از مارمولک هست. یعنی این موجود بدبخت بی‌آزار چنان لرزه‌ای بر تن و جانم میندازه که هنگ میکنم و نمیتونم روی پاهام بایستم.

جالب اینجاست که خیلی زیاد باهاش روبرو میشم. حتی چند سال پیش که با خانواده  رفته بودیم گرگان و تو هتل مشغول صرف ناهار بودیم صاف چشمم افتاد به درخت و مارمولک‌های سبزی که داشتن رژه میرفتن. الآن که فکر میکنم واقعا یادم نمیاد ناهار چی بود و من چطوری خوردم.

یک بار هم تو دوره ارشد با گندترین استاد زندگیم کلاس داشتیم. دور میز کنفرانس نشسته بودیم و پنجره روبروی من بود که دیدم یک چیزی روی ستون حرکت کرد و اون چیزی نبود جز یک مارمولک کرم رنگ خیلی بزرگ. فقط من و بغل دستیم دیدیمش و زود رفت اما من دوتا پام رو تو هوا گرفته بودم و نمیتونستم بشینم انقدر هم وول خوردم که همه حتی استاد بد عنق هم برگشتن سمت پنجره و چون چیزی نبود به سلامت عقل من شک کردن:/

البته دانشکده ما تو دانشگاه شیراز از همه بالاتر و نوساز هم بود و از اونجا که در دل کوه ساخته شده بود انواع جک و جانور پیدا میشد و اثبات چیزی که دیده بودم زیاد هم سخت نبود فقط مجبور بودم تا پایان کلاس صبر کنم.

دیگه چیزی از ترس‌هام یادم نمیاد ولی اگر باشه به این پست اضافه می‌کنم تا شاید راهکار مقابله باهاش هم پیدا بشه.

- یه چیزی الآ ن یادم اومد! از پلیس خیلی میترسم با اینکه تا حالا خلاف نکردم و تجربه‌ای هم تو این مورد نداشتم اما از ماشین پلیس بخصوص با چراغ گردون بینهایت میترسم حتی وقتی شب‌ها ماشین گشت از کوچه رد میشه تپش قلب می‌گیرم. چندتا از همکارهای سابق این قضیه رو میدونستن و برام دست گرفته بودن. در موارد مقتضی هم سوژه خنده میشدم بابتش:)

نظرات 8 + ارسال نظر
گیل‌پیشی دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت 21:30 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام بر دوست نازنینم. ممنون که امروز یادم کردی

تو عزیز منی یادت نره

مهربانو یکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت 14:32 http://baranbahari52.blogsky.com/

من بچه بودم ترس از دست دادن عزیزانم رو داشتم .
از خزندگان بشدت می ترسم، ترس از هر چیز خیلی بد و آسیب زننده ست ولی درمواردی باعث حفظ ایمنی مون هم میشه

بله واقعا ترسو بودن خیلی بده آدم رو ضعیف میکنه

گیل‌پیشی شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 22:40 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام پریسا جونم. نمی‌نویسی، دلم برات تنگ میشه.

سلام بر فرشته مهربون خودم. قربون دلت عزیزم

مگی شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 13:46 http://Meghan.blogsky.com

وای اون ترس از پلیس رو منم از نوجوونی تا به امروز دارم و باید بگم یه باری هم گرفتنم

به دلیل خیلی خنده‌داری که باورم نمیشه، وقتی سوار ماشین پسر شدم فکر کرده بودن دختر ناجوری چیزی هستم!!! طولانیه ولی تونستیم ثابت کنیم دوستیم از قبل و ولمون کردن

من تجربه‌شو نداشتم و واقعا دلیل این ترس رو نمیدونم که حتی تو این سن هم باهامه
ای واای... خوبه که بخیر گذشته

لیمو شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 10:46 https://lemonn.blogsky.com/

من رو کلا میشه توی دسته ترسوها طبقه بندی کرد البته این با جسارتم برای انجام کارهایی که میخوام منافات نداره (معمولا کاری که بخوام رو حتما انجام میدم) اما از هر جنبنده ای فکر کنین میترسم. از بعضی رفتارها میترسم، از بعضی مدل از آدمها میترسم و ...

آفرین بهت. جسور بودن خیلی خوبه و به نظرم بخش زیادیش هم ژنتیکیه.
لعنت به بعضی از جنبنده‌ها

Khatoon پنج‌شنبه 12 مرداد 1402 ساعت 23:09 https://memories-engineer.blogsky.com/

من مورد خاصی رو برای ترسیدن ندارم فقط همون ترس مادرانه بود که تا بچه ها کوچیکن اتفاقی نیوفته براشون

خدا را شکر. همیشه سلامت باشید و خدا بچه‌ها رو در پناه خودش حفظ کنه

RA پنج‌شنبه 12 مرداد 1402 ساعت 23:07 http://rashedaliyari.blogsky.com

سلام
ان شاء الله خداوند روح پدر و مادر گرامی‌تان را قرین رحمت کند
همان یوگا که گفتند به نظر خیلی عالی است

سلام قربان
خیلی ممنونم. سلامت باشید در پناه خدا

گیل‌پیشی سه‌شنبه 10 مرداد 1402 ساعت 20:02

ترس خیلی آسیب‌زا هست.
من چندین و چند بار به شدت ترسیدم، بعد اون یه روز پانیک شدم.
پریسا جونم چیزی واسه ترس وجود نداره. کلاس یوگا خوبه.

حق با توئه عزیزم. البته از وقتی محیط کار پر اضطرابم رو ترک کردم و استعفا دادم خیلیییی از ترس‌هام از بین رفتند ولی بهرحال یک سری خودآزاری هم این وسط هست گاهی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.