البته که دندون من نه فقط لق نبود بلکه خیلی محکم، سنگر (همون لثه) رو چسبیده بود!
از اول هفته دوباره پیگیر وضعیت دندون شدم. به پیشنهاد دندونپزشک خانوادگی، چهار پنج تا متخصص کار درست هم دیدن و در نهایت قرار شد برم سراغ همون دکتری که جراحی ریشه انجام داده بود. اینبار دیگه تعلل نکردم و سریع نوبت گرفتم و رفتم.
دوتا سوتی هم دادم که یکیش از شدت مسخرگی قابل گفتن نیست اما اون یکی؛ همینجوری که تو سالن انتظار نشسته بودم رفت و آمدهای اتاق دکترها رو نگاه میکردم. یک آقایی زیاد رفت و آمد میکرد و چندبار باهاش چشم تو چشم شدم و با پررویی هم نگاهش میکردم. یکی از دستیارا صدام کرد و روی یونیت دراز کشیدم که همون آقا اومد بالای سرم و خب دکتر مورد نظر بود. احوالپرسی که کرد مثل خنگا گفتم عهههه سلاام!!!
سال ۹۹ که رفته بودم بخاطر کرونا همه ماسک داشتن و قیافهها قابل تشخیص نبود اما من که ادعای باهوش بودن دارم باید حداقل حدس میزدم تنها مردی که با لباس فرم داره تردد میکنه ممکنه خود دکتر باشه. خوشبختانه بسیااااار دکتر مودب و باشخصیتی هست وگرنه حقم بود محلم نذاره مثل اون دکتر گوارش معروف و از خودراضی...
هیچی دیگه پرونده رو مرور کرد و منم شرح حال دادم و گفت باید بکشی و ایمپلنت کنی. گفتم خودتون میکشید گفت آره ولی امروز نه. گفتم پس نوبت بگیرم که نمیدونم چی شد گفت بشین اگه شد همین امروز انجام بدم برات و اینجا بود که استرسم شروع شد. به خونه خبر دادم و منتظر شدم. بنده خداها هم نگران شده بودن و اصرار که بیان پیشم ولی نخواستم.
خلاصه با کلی ذکر و دعا رفتم رو یونیت. آخرین بار همون سال ۹۹ دندون عقل کشیده بودم که بر خلاف تصورم خیلی راحت بود جوری که مهمونیهامم رفتم:) دکتر هم قبل از شروع به آرامش دعوتم کرد ولی متأسفانه یکی از دوتا ریشه موند تو لثه و قصد خروج نداشت. خلاصه تا ریشه دربیاد جون منم دراومد و در نهایت با چندتا بخیه و دهنِ کج و پد یخی که رو صورتم بود اومدم خونه. سریع مسکن خوردم اما شب یک ذره هم نتونستم بخوابم از شدت درد.
بهر روی بعد از کلی درگیری با این دندون بالاخره جاش خالی شد و باید برم سراغ مرحله بعدی که همانا ایمپلنت هست و ماجراهاش. فقط خدا کنه مجبور نباشم سه ماه صبر کنم.
از همه این حرفها که بگذریم از ته دل امیدوارم هرکس خوشاخلاقه و آرامش میده به دیگران بهترینها نصیبش بشه. مثل این آقای دکتر و تمام پرسنلش که فوقالعاده بامحبت و خوشرو بودن.
سال ۹۹، خرداد ماه رفتم برای عصبکشی دندونم. بر خلاف همیشه دردش تا سه هفته طول کشید. تو اون سه هفته کلی آنتیبیوتیک و مسکن خوردم که هییییچ تاثیری نداشت. در نهایت ارجاع دادن به جراح ریشه. جراحی اونقدری که فکر میکردم ترسناک و دردناک نبود ولی من که نمیدونستم از شدت اضطراب بعد از عمل سرم گیج رفت و به دکتر آویزون شدم:)) جالبه بخاطر کرونا اجازه ندادم کسی باهام بیاد و با ماشین خودم رفتم و برگشتم.
خدا رو شکر به خیر گذشت ولی چند وقت بعد که برای تحویل روکش رفتم دکتر گفت دندونت ترک داره ولی بهرحال روکش کرد و رفتم سر زندگیم.
حالا از یک ماه پیش توی لثه تورم ایجاد شده و گاهی درد میگیره. OPG گرفتم و به دکترم نشون دادم گفت چیزی نیست. امروز صبح رفتم کلینیک که متخصص ریشه هم ببینه. باز گفت چیزی نیست ولی پیشنهادش این بود برم پیش همون کسی که جراحی کرده. این وسط من به دکترها نگفتم که جراح، ترک دندون رو تشخیص داده و همون موقع هم گفت که وقتی اذیت کرد باید بکشیش.
یه جور احمقانهای دارم مقاومت میکنم که دندونم رو نکشم ولی به احتمال زیاد گریزی ازش نیست. اعصابم بهم ریخته چون بعد از کشیدن باید برم سراغ ایمپلنت با تمام سختیها و معطلیهاش.
صبح رفته بودم برای ترمیم ناخن. مشتری میز بغلی که یکبار دیگه هم ترمیمهامون همزمان شده بود دوباره بساط غیبتپارتی راه انداخته بود. مثل اینکه با ناخنکارش نسبت داره. خلاصه داشت راجع به دختری میگفت که با پسری دوسته و پسره اذیتش میکنه و بعد از شش سال حتی خواستگاری هم نکرده اما این میگه خیلی دوستش دارم و از این حرفها.
کارم که تموم شد رفتم اون خونه چندتا وسیله بردارم. توی راه هم داشتم میکس شادمهر گوش میدادم و حالم عوض میشه و اینها بعد رفتم تو فکر که واقعا آدمها وقتی کسی رو دوست دارن چه بلایی سرشون میاد که عیبهاشو نمیبینند یا به راحتی نادیده میگیرند؟ مثلا طرف مثل بنز دروغ میگه قشنگ هم معلومه دروغ میگه بعد آدم توجه نمیکنه... خودم هم خیلی اینجوری بودم همیشه. به وضوح دغل بازی رو میدیدم، حرص میخوردم و حتی گاهی به زبون میاوردم ولی در نهایت برام مهم نبود. اونوقت حالا که مثلا منطقی شدم مدام خودم رو سرزنش میکنم که چرا اقدام درستی نکردم بعد تمام چیزهایی که یادم میاد مینویسم که حتما باید بهش بگم آخر سر هم طبق معمول میرسم به همون تکیه کلام همیشگیم که: !?So what
بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خودم بالاخره برای تور هرمز ثبتنام کردم. به هیچکدوم از دوستام هم نگفتم ولی به روز سفر که نزدیک شدم ترسیدم که تنهایی اذیت بشم و بهم خوش نگذره ولی در هر صورت تصمیمم کاملا جدی بود.
چهارشنبه شب رفتیم ترمینال. خواهر جان همراهیم کرد و چقدر هم خوب شد که اومد چون از بعدازظهر گروه سفر رو چک نکرده بودم و نمیدونستم برنامه یک ساعت عقب افتاده. نزدیک بود با یک گروه دیگه برم:))
ساعت کمی از 10 گذشته بود که حرکت کردیم. 14 سال از بار آخری که با اتوبوس سفر رفتم میگذشت و هیچ ذهنیتی هم از اتوبوس وی آی پی نداشتم. اصلا نمیدونستم اتوبوس تک صندلی هست بنابراین اولین موضوع خوشحال کننده همین بود چون دلم نمیخواست تو مسیر حرف بزنم و از اونجا که اگر کسی کنارم بود حتما تا صبح حرف میزدم خیلی برام خوب شد. کمی که گذشت لیدر که خوشبختانه همون لیدر شیراز گردیمون بود و خیلی دوستش دارم صحبت کرد و خوشامد گفت و خواست که بقیه هم خودشون رو معرفی کنند و دومین موضوع خوشحال کننده هم این بود که همسفرها همه آدم حسابی بودن از همونا که دلم میخواست.
توی مسیر هوا خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم و انتظار داشتم سرد بود. تا خود بندرعباس رسما یخ زدیم و خب اصلا خوابم نبرد هم بخاطر هیجان، هم سرما و هم اینکه عادت دارم روی دست بخوابم و نمیشد.
اسکله حقانی توی بندرعباس واقعا شلوغ بود و پر از مسافر. از اونجا اتوبوس دریایی سوار شدیم و رفتیم هرمز. قرار بود صبحانه بخوریم و بعد بریم گردش. اقامتگاهمون فوقالعاده گرم و صمیمی بود و صبحانه مفصلی هم آماده. اتاقها رو تحویل گرفتیم و رفتیم برای گشت توی جزیره.
واقعا انتظار این همه زیبایی اونم بکر و طبیعی رو نداشتم. حالا خلیج فارس که همیشه عقل از سرم میبره ولی ساحل سرخ و دره لاکپشتها و جنگل حرا و ... خلاصه همه چیز شگفتانگیز بود. برای گشت، دوتا هایلوکس در اختیارمون بود که بیشترمون پشتش مینشستیم و اونجا دیگه حسابی با هم دوست شدیم و تا میشد خوش گذروندیم. آخر شب اول تو ساحل کنار آتیش نشستیم و چای ذغالی خوردیم. از اون تصاویر رویایی من ساخته شده بود.
جمعه عصر هم راه افتادیم به سمت شیراز. تو مسیر برگشت دیگه کمی خوابیدم چون همه خسته بودیم و سکوت حاکم شده بود. ساعت یک بامداد هم رسیدیم شیراز و امروز تو گروه عکس فرستادیم و خوش و بش کردیم.
خدا رو شکر اولین تجریه سفر کاملا مستقلم عالی بود. قبلش نگران بودم که نکنه تنهایی اذیت بشم یا مثلا همسفرها اونجور که دوست دارم نباشن و خیلی فکرهای بازدارنده دیگه ولی الآن خوشحالم که رفتم. یاد گرفتم هرگز آدمها رو قبل از شناخت و فقط از روی ظاهرشون قضاوت نکنم. یاد گرفتم تو سفرها یا برنامههای گروهی حتما باید انعطاف داشته باشم. و اینکه چقدر خوبه سفر راهنمای ماهری داشته باشه.
خلاصه خیلی بهم خوش گذشت. دوستهای خیلی خوبی پیدا کردم و احتمالش زیاده یک بار دیگه در آینده نزدیک این سفر رو تکرار کنم. جزیره و جاذبههاش و مردمش رو زیاد دوست داشتم.