دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

فیلم

خیلی وقته فیلم ایرانی نمیبینم. سینما که آخرین بار سال ۹۶ یا ۹۷ رفتم و تو خونه هم خیلییی کم پیش اومد. یکی دو ماه پیش تحت تاثیر اخبار و حواشی، عنکبوت مقدس رو دیدم و اصلا خوشم نیومد حالا داستانش که گویا بر اساس واقعیت بوده اما به نظرم اصلا خوب ساخته نشده بود.

اما برادران لیلا رو جمعه با مهمونا نگاه کردیم. دلم نمیخواست هیچ صحنه‌ایش رو از دست بدم. جور عجیبی ارتباط برقرار کردم باهاش بدون ذره‌ای هم‌ذات پنداری، درکش کردم. بازی سعید پورصمیمی و پیر شدن و تغییرات فیزیکیش نسبت به در پناه تو اشکم رو درآورد. این که چقدر ماجراش میتونست واقعی باشه به ویژه اون بخش سکه‌های از دست رفته و تغییر قیمت لحظه‌ایش قلبم رو فشرد. موضوع روابط عجیب بچه‌ها و والدین و اون عمل و عکس‌العمل‌هایی که هرگز تجربشون نکردم  باز بهم یادآوری کرد که خوش شانس بودم بابت داشتن خانوادم و بخصوص پدر و مادرم.

دیدنش همون یک بار کافی بود حتی فایلش رو حذف کردم اما تاثیرش رو گذاشت حسابی.

راستش دلم تنگ شد برای اون روزها که اشتراک تمام مجله‌های سینمایی رو داشتم و خیلی جدی تحلیل و نقدها رو دنبال می‌کردم. اما دیگه مدتهاست نقد منصفانه و بی‌طرف هم ندیدم. برداشت خودمو عشق است!! خلاص

- از دیشب بارون شروع شد و هوا رو دلپذیرتر کرده بخصوص اینجا که تو هوای بارونی منظره‌اش عقل از سرم میبره. مهمونم دارم و جهان به کام.

رایحه‌ی رویایی

چند سال پیش عطر فروش چندتا نمونه فرستاده بود که رفیق انتخاب کنه. از من و سبزه هم نظر خواست و من عاشق یکیشون شدم. اصلا از اون بوها بود که منو میبرد به یه دنیای دیگه. واقعا اندازه‌ی یه میخونه کار می‌کرد برای مست شدن. عصرش رفتیم مغازه و اصل جنس رو دیدیم. حدود ۱۰ سال پیش بالای ششصد تومن قیمتش بود و راستش من اون موقع اصلا حاضر نبودم براش هزینه کنم یعنی نمیشد چون اندازه یک ماه حقوقم بود. رفیق جان اما برام خرید و یکی هم برای خودش. وااای که چه بویی داشت حتی یادمه یه بار قهر کرده بودم ولی وقتی اومد و اون عطرو زده بود بدون مقاومت تسلیم شدم یعنی تا این حد...

دو سه سال پیش یه دونه دیگه هم خودم خریدم که تو هر دوتا خونه داشته باشم. تازه امروزبعد از صبحونه ازش زدم و دوباره رفتم رو ابرا.

صبح یهویی گفتم ببینم هنوز ازش موجود هست یا نه؟ چون برند خاص و کمیابی هست. خلاصه سرچ کردم و تو لیلیوم موجود بود اما چند؟ نزدیک ۱۵ میلیون!!!! یعنی برق از کله‌ام پرید... کلی ذوق کردم که هنوز شیشه‌ها به نصف هم نرسیدن اما از طرفی به سرم زد قیمت بقیه عطرامو هم چک کنم. یه دونه از دیور شده نزدیک ۹ میلیون. یکی از جیوانچی که تو آف دیجی‌کالا خریده بودم رفته بالای ۴ میلیون‌. از همه ارزونتر برند ایوروشه بود حدود ۳ میلیون... وای حساب کردم بالای ۱۰۰ میلیون پول عطرام شد البته نه به عنوان سرمایه بلکه اگر الآن  میخواستم بخرمشون.

اون وسطا عطر گوچی محبوبم و عطر انحصاری و خاص رفیق جانم هم  موجود بود و دیگه نتونستم مقاومت کنم و سفارش دادم. این سایتی که ازش خرید کردم خیلی ارزونتر از لیلیوم بود یعنی به جای ۱۰ تومن حدود ۷ تومن هزینه کردم اما از اون موقع دلشوره گرفتم که نکنه فیک باشه یه وقت!!

خلاصه منی که یه روز اونجوری سرم تو حساب بود حالا بخاطر تمام رویاهایی که با رایحه‌ها تجربه کردم، با اشتیاق و رغبت تمام عطر خریدم.



خوب شد که نشد

بعد از حدود ۳۰ سال اگر درست یادم باشه، امسال ساعت تغییر نکرد. البته برای من فرقی هم نداره ولی ساعت گوشی و ماشینم یک ساعت رفتن جلو و  گیج شده بودم تا مدتی. مسافرا هم دیروز پرواز داشتن و میگفتن تو فرودگاه هر ساعتی یه زمان متفاوت رو نشون میداده. یادش بخیر زمان مدرسه ما که ساعتا هوشمند نبودن روز اولِ تغییر ساعت، خیلیا خنگ بازی درمیاوردن.

هوا چقدر سرد شد یهویی. کلی خوشحالم که بخاطر تنبلی لباسای گرمو از دسترس خارج نکردم وگرنه یا یخ میزدم یا باید پتو میپیچیدم دور خودم!

دیروز یه مکالمه تلفنی دلنشین داشتیم. ۴۵ دقیقه حرف زدیم و کلی خندیدیم. درصد زیادیش هم غیبت بود البته که به نظرم همون مقدار دلنشینش کرد. هر چند اون مکالمه هم تغییری در تصمیمم ایجاد نکرد؛ این‌که امسال به هیچ‌کس پیام تبریک ندادم فقط حرف زدم و از پیام‌هایی که اومد تشکر کردم. خیلی هم از این پیام‌های فورواردی بدم میاد. انگار اجباریه!!

صبح رفتیم باغ‌های قصردشت کلی گلدون خریدیم. دوباره هم باید بریم چون برای اون خونه شمعدونی میخوام و گلِ ناز یخی.  گلخونه‌ها مثل همیشه خوشکل و باصفا و شلوغ بودن.

بسته دیجی‌کالا امروز رسید. هفته پیش که آخرین جلسه بود بعد از تمرین رفتم فروشگاه لطیفی نزدیک خونه. میخواستم وزنه مچ بخرم. یه نمونه بیشتر نداشت که گرون هم بود. مینی لوپ هارد هم میخواستم اما چیزی که داشت درجه سختیش مثل مال خودم بود. خلاصه بس که هر سه تا پرسنل با کلاس و مودب بودن راضی شدم وزنه رو بخرم انگار گفت سیصد تومن. خواستم حساب کنم که یادم افتاد کارت بانکی باهام نیست گفتم با همراه بانک پرداخت میکنم و قبول کرد. مبلغ رو دوباره پرسیدم گفت ششصد تومن!!! گفتم همکارتون که نصف اینو گفتن و معلوم شد اونی که اول آورد نیم کیلویی بوده. منم گیر افتاده بودم تو رودربایستی و خیلی هم زورم گرفته بود اما... هر کاری کردم نمیشد وارد همراه بانک بشم... واقعا نمیشد. چندبار امتحان کردم و حتی به خود فروشنده هم نشون دادم اما نشد. برای اولین بار و فقط در همون لحظه خوشحال شدم که در کشور توسعه نیافته!  زندگی می‌کنم.

عصرش تو دیجی‌کالا جستجو کردم دیدم همون وزنه رو با قیمت زیر صد تومن داره البته که جنسش فرق داشت ولی کارم راه میفته باهاش. با چندتا چیز دیگه سفارش دادم. امروز هم رسید و خیلی خوب بود. الآن حس میکنم سود کردم و خیلی الکی خوشحالم بابتش. تازه گوشی موبایلی که اوایل تابستون خریدم، ۱۴ میلیون گرون شده و اینم یک سود دیگه:)))

راستی یه عود وانیلی هم تو سفارشم بود که عاشقش شدم.

تغییر آدرس

آدرس وبلاگی که دهه هشتاد برای مخاطب خاص اون روزها ساختم همون آدرس وبلاگ قبلی بود فقط اون تو پرشین بلاگ بود و این تو بلاگ اسکای. چون فاصله زیادی بینشون بود اصلا فکر نمیکردم پیداش کنه.
مدتی  که از نوشتن تو بلاگ اسکای گذشت دیدم یک خواننده ثابت و به شدت پیگیر دارم. هر دفعه هم حتما کامنت میذاشت ولی با اسامی متفاوت. خب اون موقع آمارگیر هم فعال بود و از روی آی پی میشد فهمید بازدید کننده موقعیتش چیه. مدت زیادی گول خوردم البته اون وسطا یکی دوتا فضول آشنا هم بودن که زودتر کشف شدن اما مخاطب خاص رو دیرتر شناختم.
یه روز تو کامنتش واژه‌ای به کار برد که مخصوص خودش بود. همیشه وقتی متن‌هاشو ویرایش میکردم بهش تذکر میدادم که این واژه اشتباهه و کاربرد دیگه‌ای داره‌. خلاصه همون یک کلمه شد سرنخ و در نهایت هم تو چت‌هامون اعتراف کرد. خوبی بزرگش، صداقت همیشگیش بود.
حالا من این وبلاگ رو هم با همون آدرس و فقط اضافه کردن یک عدد ساختم. بنابراین خیلی طبیعی بود که دوباره سر و کله بعضیا پیدا بشه. درسته که خصوصیا رو تو همون رمزداره مینویسم ولی به قول رفیق جان بهتره حتی تو فضای مجازی هم حریم خصوصی حفظ بشه و اینگونه بود که آدرس رو عوض کردم.
از دیروز اومدم صدرا که هم گلدونارو آب بدم و هم سلام همسایه رو جواب بدم و هم چندتا چیز با خودم ببرم چون تو تعطیلات کمتر میایم.
همیشه انقدر بدم میومد ملت عکس میزدن رو یخچال اما حالا خودمم زدم آخه عکسای اخیرم خیلیییی خوب شدن و رفیق جان هم جوری چیدمانش رو تنظیم کرده که دلم نمیاد دستشون بزنم.
و اینکه اگه خدا بخواد از سریال مورد نظر ۵ قسمت دیگه بیشتر نمونده و راحت میشم بالاخره از این خودآزاری!!

از روزهای به یاد ماندنی

بعضی روزها میرم تو فاز خاطره بازی مثل امروز؛
آبان ۹۴ بود به یک همایش تو هتل شیراز دعوت شدیم. من و زندک و پسرم و رفیق جانم رفتیم. رفیق جان زیاد نموند چون کلاس داشت. پسرم هم که وجدان کاریش همیشه مثال زدنیه برگشت محل کار و ما دوتا هم دیگه نموندیم و زدیم بیرون. هوای پاییزی خوشکلی بود منم پیشنهاد دادم بریم بگردیم. با ماشین من بودیم ولی زندک نشست پشت فرمون و بی برنامه رفتیم سمت پاسارگاد. تا اون موقع نرفته بودم و نمیدونستم خیلی دوره فکر میکردم نزدیکای تخت جمشید باشه مثلا. رفتیم و رسیدیم خیلی هم گرسنه بودیم و هر دو بی پول چون آخر ماه بود و حقوق نگرفته بودیم. پولایی که داشتیم گذاشتیم رو هم و باهاش دوتا همبرگر و نوشابه خریدیم. خیلی خوش گذشت و کلی عکس گرفتیم. برگشتن سردرد گرفته بودم و در حد مرگ چایی میخواستم این شد که یه جایی ایستادیم و چایی خوردیم. رفیق جان پیام داد که میاد اون خونه ولی من به زندک نگفتم مثلا نفهمه چه خبره. اونم ریلکس رانندگی میکرد و باز یه جای دیگه از این سفره خونه های سنتی ایستاد که قلیون بکشه و منم دوباره چایی بخورم. رفیق جان هم کلاسش تمام شده بود و تند تند زنگ میزد. وقتی بهش گفتم کجا رفتیم خیلی عصبانی شد. خلاصه هوا تاریک شد که رسیدم اون خونه و دیدم جلوی در تو ماشین نشسته. رفتیم بالا و کلی دعوام کرد منم خجالت کشیدم و عذرخواهی کردم اما گفت از دست اون بچه عصبانیم. تازه اون موقع فهمیدم که زندک در جریان همه چیز هست. فرداش هم به حسابش رسید. اون هفته یادآوریش کردم و دوباره کلی فحش داد بهش و گفت میدونسته من اینجا منتظر توام و نشسته قلیون کشیده. چقدر خندیدم.
ولی واقعا لوس بودم اون روزها، خیلی اذیت میکردم و ادا در میاوردم و اون طفلکی هم همه رو تحمل میکرد. دمش گرم واقعا معرفتش نظیر نداره.
این روزا انقدر کار دارم که شبا هنوز ۱۰ نشده بیهوش میشم. امروز کمی زودتر از تمرین برگشتم. در واقع با ماشین رفتم و زودتر رسیدم. فردا رو هم گفتن بخاطر چهارشنبه‌سوری تا ۶ بیشتر نمونیم. صبح  پدیکور داشتم، فردا هم نازی جون دارم:)

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

دیروز صبح آماده شدیم بریم بیرون که قرار شد بابای نفس جانم بیاد دنبالش وقتی در جریان برنامه ما قرار گرفت خیلی جدی اصرار کرد که ما رو میبره. وقتی میگم جدی یعنی دیگه جای چانه‌زنی نداشت‌. بهر شکل استارت کار رو زدیم و درصد زیادی هم پیشرفت داشتیم فقط محضر و چندتا دیگه موند واسه امروز که اونم با هم همت کردیم و انجامش دادیم و خلاص!

مرحله آخر یه قسمت کوتاهی رو من زودتر رفتم و تا خواستم وارد ساختمون بشم، کنه جلوم سبز شد. دروغ چرا خودم از دور دیدمش ولی من تو خیابون بودم و اون تو پیاده‌رو  گفتم به روم نیارم تازه ماسک هم زده بودم و شناساییم کمی سخت‌تر بود اما صاف اومد جلو و شخصیت بازیگرم فعال شد و کلی خوش و بش کردیم بعد هم معارفه و خدافظی. دلم نمیخواست به این زودیا روبرو بشیم آخه اون هفته که زنگ زد گفتم من دیگه از خونه بیرون نمیرم و همش صدرا هستم و ... آبروم رفت.

از دیروز جلسات ورزش شروع شد و خیلییییی باحال بود.  چندتا وسیله ورزشی هم برای خونه خریدم. امروز سه ساعت طول کشید و دوست هم پیدا کردم. داشتن هفت‌سین میچیدن. خوش گذشت.

اعتراف میکنم که دیگه نا ندارم یعنی از اون  شباست که تا برم تو تخت بیهوش میشم. ولی خوشحالم اون کار اساسی به خیر و خوبی انجام شد. 

حالا کارای شخصی مونده و کلی استراحت تا سال جدید و برنامه‌های جدید به امید خدا.

سورپرایز اون هفته امید به زندگیمو زیاد کرد خدارو شکر.