دختر پاییز

دختر پاییز

جز فکر تو در سرم همه عین خطاست
دختر پاییز

دختر پاییز

جز فکر تو در سرم همه عین خطاست

دانشجو که بودم...

خیلی عجیب و عمیق یاد اولین دوره دانشجوییم افتادم. نزدیک به سی سال پیش.

چقدر یهویی دنیام و شخصیتم عوض شد. تو دبیرستان هم آن‌چنان ساکت و مظلوم نبودم اما دانشجو که شدم اعتماد به نفسم سریع از همون روز اول رفت بالا. دارم دنبال دلیل یا دلایلش می‌گردم! شاید چون سنت‌شکنی کرده بودم و بعد از چهار سال تجربی خوندن که اون‌هم بر سر رقابت با دنتیست و پزشک شدن اتفاق افتاده بود، خیلی خودسرانه و بی‌برنامه دانشجوی تئاتر شدم.

اولین روز و اولین کلاس و اولین دوست رو به وضوح یادم هست اما هر چی تلاش می‌کنم به خاطر نمیارم چطوری اکیپ شکل گرفت و عضوگیری کردیم؟!

اولین روز مواجهه با همکلاسی‌های پسرمون رو هم خوب به یاد دارم و اولین باری که آرمین رو دیدم وقتی که داشت از آب‌سردکن آب می‌خورد و نیم‌رخش شبیه کسی بود که ... 

راستی فهمیدم خیلی‌ها رو بخاطر شباهتشون به تیپ‌های ایده‌آلم دوست داشتم. مثلا اشتون و جیمز دین، دنی و دنتیست، مهندس دیوانه و مهندس عاقل و حتی موردی که شبیه مرحوم رضا صفدری بوده البته زشت‌تر ولی استایلش خیلی شبیه بود و من تازه متوجه دلیل اون کشش شدم.

خلاصه کاش اون روزها رو هم جایی ثبت کرده بودم. برای آدم خاطره‌بازی مثل من خیلی می‌تونست جذاب باشه.

دلتنگ روزهای دانشجویی هستم با هر کیفیتی...

حال امروزم

قراره برای ناهار مهمون بیاد. اف ۳ مشغول تمیزکاریه چون وسواس تمیزی داره همیشه. یک موزیک لایت آرامش‌بخش هم گذاشته.

رفتم نشستم رو صندلی راک کنار پنجره ماساژور گردنم رو هم روشن کردم چون این چند وقت بخاطر اوضاع دندون دو تا بالش میگذاشتم زیر سرم حالا گردنم گرفته. ترکیب تکان‌های صندلی و ماساژور و مهم‌تر از همه صدای موزیک، چشمام رو گرم کرد. برای چند دقیقه به خواب عمیقی رفتم.

خواب دیدم نزدیک عیده مامان جانم داشت گندم می‌ریخت توی آب برای سبزه و بابا جانم یک دسته گل نرگس آماده کرده بودن. چقدر خوب بود حتی توی خواب. 

دلم براشون تنگ شده. خدا رو شکر همیشه کنارشون بودم به خصوص با بابا جانم چقدر بیرون می‌رفتیم. روزهای آخر بی‌هدف دوتایی می‌نشستیم تو ماشین و می‌روندم و می‌روندم بعدش هم یک شامی با هم می‌خوردیم و برمی‌گشتیم. یادش بخیر یک‌بار از کمربندی اکبرآباد رفتم و یک‌هو از زرقان سر درآوردیم. شد توفیق اجباری چون کلی حلوا ارده و مسقطی و اینا خریدیم.

کاش دنیا این‌جوری نبود. از دست دادن نداشت. من که با هر از دست دادنی کلی از خودم رو هم از دست دادم.

چه قشنگ گفته حکیم خیام: "دریاب که عمر رفته را نتوان یافت"

نخودی نگو بلا بگو...

امروز کمی ابر تو آسمون بود از وقتی رسیدم خونه هی می‌رفتیم پشت پنجره ببینیم یک نم بارون می‌زنه حداقل یا نه؟! که متأسفانه نزد. به نظرم بی‌سابقه هست این نبارندگی!!

بعد جالبه هر کدوم به نوبت می‌خوندیم ... دیوِه که از میون رفت، دود شد به آسمون رفت، باید بارون بباره...

این یک تیکه از اولین کتابی هست که من هدیه گرفتم. شهریور ۵۷ یعنی هنوز دو سال رو هم پر نکرده بودم. اسم کتاب "گل اومد بهار اومد" بود ولی می‌گفتیم "نخودی". من عاشقش بودم. از بس برام خونده بودن منم حفظ شدم و حتی یک نوار کاست از همون روزای بچگی دارم که تکه‌هاییش رو میخونم هرچند قاطی پاتی. آخه یک شعر "مرغ سرخ پاکوتاه" رو هم برام خونده بودن و من این دو تا رو با هم ترکیب کردم. از بچگی خلاق بودم آخه:))

تمام کتاب‌های بچگی رو نگهشون داشتم. مجموعه‌های "مارتین" که خواهرم برام اعراب گذاشته بود تا بتونم بخونم. "هانسل و گرتل"، "سیندرلا"، "تامبلینا شصتی"، قورباغه خوشگل" و چندتای دیگه. آخ آخ افسانه‌های آذربایجان از صمد بهرنگی.

تو اسباب‌کشی ۷ سال پیش نمی‌دونم چی ریخته بود رو همون کارتن که کتاب‌هام از دست رفت. بماند که چقدر غصه خوردم. ترجیح می‌دادم کتاب‌های دانشگاهیم خراب می‌شدن ولی دیگه بدشانسی بود و از دستشون دادم.

چند سال پیش با همکارها رفتیم کانون پرورش فکری برای جلسه که تو فروشگاهشون چشمم افتاد به "نخودی" درست با همون قطع و همون تصویرسازی. فقط مال من جلد سخت و سلفونی داشت اما این جلد مقوایی ولی بهرحال خریدمش. تازه اون قبلی امضای عمو رو هم داشت

رفت و آمدهای ذهنم

صبح که بیدار شدم خیلی بی‌دلیل افتادم تو این فکر که چرا شش سال و خورده‌ای پیش تو مراسم چهلم مرحوم آرمین وقتی روی سن بودیم اون‌جوری دنی رو بغل کردم؟!!

خیلی حرکت آنی و بی‌فکری بود شاید چون دنی بهتر و بیشتر از هر کسی حس و حال اون‌روز من رو می‌دونست یعنی من اون‌جوری فکر می‌کردم. 

خلاصه ذهنم به شدت درگیر این موضوع و چراییش بود که یادم افتاد روز خاک‌سپاری یک سری جلوی تالار برادرش رو توی بغل گرفتم و با هم گریه کردیم. و حتی بعد از خاک‌سپاری هم ستون که مدت‌ها بود بهش اهمیتی نمی‌دادیم من و شری رو گرفت توی بغلش و سه تایی کلی زار زدیم. یادم نیست کنه اون‌موقع کجا بود!

در نهایت به این نتیجه رسیدم که تو موقعیت‌های خاص (که البته مورد آرمین فرا خاص! بود) رفتارهای غیر عادی طبیعیه یا دست کم قابل توجیه.

معمولا وقتی میام این‌جا به خصوص اگر تنها باشم ذهنم مدام به گذشته و آدم‌هاش پرواز می‌کنه. زیاد هم بد نیست:))

این رشته سر دراز دارد

با اینکه مسکن ‌و آنتی‌بیوتیک خوردم ولی درد دندان همچنان ادامه‌دار شد. البته همون موقع دکتر گفت طول میکشه خوب بشه ولی دیگه انتظار این همه رو نداشتم.
با بدبختی تحمل کردم تا امروز که امونم برید واقعا. سریع آماده شدم و رفتم که اول وقت برسم. دکتر گفت حالا حالاها اذیتت می‌کنه. خلاصه قرار شد پانسمان کنه. 
وقتی رفتم رو یونیت  یهو چشمم افتاد به جوارب‌هام که لنگه به لنگه پوشیده بودم و تا اون‌جا متوجه نشدم! یعنی از خجالت مردم. فقط خدا رو شکر حداقل رنگ زمینه هر دوتاش یکی بود. پاچه شلوارم طبق معمول کوتاه... 
بعدش با پانسمان چنان درد وحشتناکی داشتم که یادم رفت ولی تو خونه باز سوژه شدم.
حالا ببینم چندتا پست باید بذارم بابت این دندون

من و تلگرام

امروز یک پیام تلگرامی به هر دوتا خطم اومد که درخواست انتقال وجه کرده بود. اول که اعلانش اومد رو صفحه اسم یکی از همکارهای موجهم بود و میخواستم منتقل کنم بعد که باز کردم دیدم از طرف همکار سال‌های اول هست که از قضا فامیلاشون یکیه و بعد از اون هم پیامک اومد و وضعیت واتساپ گذاشت که تلگرامم هک‌ شده و ظاهرا موضوع کلاهبرداری بوده.

الآن گفتم تا اثر مسکن نرفته و درد دندونم باز شروع نشده تلگرامو بررسی کنم. وسطاش رفتم تو چت یکی از بهترین همکارهای سابق. کلی سابقه گفت و گو و مسخره‌بازی داشتیم یادش بخیر. بعد وسط چت‌ها، ۲۹ اسفند ۹۶ یک مطلبی فرستاده بود با این تیتر: "چگونه با رییس پرخاشگر برخورد کنیم" خیلی مطلب جالبی بوده بعد من زیرش نوشتم: "این فقط راجع به رییس پرخاشگر بود در حالی که بعضی رییسا به چندین هنر آراسته‌اند"

یادم افتاد چقدر در کنار روابط صمیمانه، پشت سر رییس می‌گفتیم و می‌خندیدیم. باز یادم افتاد به روزی که تو اتاق مسئول دفتر رییس که اون‌جا حضور نداشت نشسته بودیم و براش غیبت‌پارتی مفصلی گرفته بودیم. حسابی چونه‌هامون گرم شده بود که صدای "زنگ احضار"!! از اتاق رییس اومد و همه با این‌که مطمئن بودیم نیستش از ترس داشتیم می‌مردیم. آخرشم مسئول دفتر شهامت به خرج داد و رفت تو اتاق که معلوم شد زنگ اتصالی کرده بوده:))

خلاصه در کنار فضای دیوانه و نامتعارفی که محل کارمون داشت، با اکیپ خودمون انصافا خیلی خوش بودیم و حال می‌کردیم.

- حادثه امروز چه وحشتناک و غم‌انگیز بود:( خدایا خودت رحم کن.