دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

روزهای آخر سال

دیروز بعد از ظهر تو خیابون زند کار داشتم. دوباره اسنپ گرفتم اونم اکو پلاس عجله‌ای ولی خوب بود. ماشینش مثل مال خودم بود اما سفید رنگ. راننده خیلی بامزه بود. وقتی سوار شدم یه آهنگ محلی پخش میشد گفتم یا خدا که سرم میترکه بعد که تموم شد یه آهنگ رپ، ردش کرد یهو شماعی‌زاده خوند همون که واسه دختر خواستگار اومده و این حرفا، اینم رد کرد شد آب و آتش دی‌جی تبا، باز رد کرد. دیگه وسطای چمران بودیم که گفت آرمین تو ای اف ام... راننده که تا الآن یک کلمه حرف نزده بود گفت اههههه اینا چیه دیگه؟ بعد گفت به بچم گفتم برام آهنگ بریز رو فلش هرچی دم دستش اومده ریخته. انقدر از قیافش و سبک حرف زدنشو چیزی که گفت خندم گرفت که بلند زدم زیر خنده و خلاصه تا سر بیست‌متری کلی حرف زدیم. خیلی بانمک بود.

ولی امان از شلوغی خیابون اونم تو اون ساعت که انتظار داشتم خلوت باشه. هنوز ۴ هم نشده بود. دستفروشا تو پیاده‌رو بساط کرده بودن خیلی باحال بود. مدت زیادی بود از این متظره‌ها ندیده بودم خوشم اومد.

صبح پیاده رفتم اطراف خونه تو پارک علوی کلی دختر مدرسه‌ای بود از اون شیطونا. جلوی پارک هم به رسم هر ساله از این چادرا زدن که ماهی گلی و وسایل هفت‌سین میفروشه. یادم افتاد سال اول کرونا وسایلش رو چید ولی دو سه روزه مجبور شد جمعشون کنه چون کسی زیاد تو فاز عید و این حرفا نبود.

جمعه شیطون چند ثانیه رفت تو جلدم و یک اشتباه خیلی زشت کردم. بلافاصله هم پشیمون شدم ولی کاری نمیشد کرد بنابراین با پای لرزون نشستم پشت فرمون و از پارکینگ زدم بیرون. زیاد دور نشده بودم که لو رفتم ولی از سر بیچارگی رفتم تو فاز انکار اما انصافا خیلی عذاب کشیدم. به هیچ‌کس هم چیزی نگفتم. کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم جبران کنم اما دیروز که زنگ زدم دختره بی‌معنی تلفنمو جواب نداد گفتم پس حتما حقش بوده حالا فقط نگرانم که یه وقت تلافی نکنه! باید مدتی فاصله بگیرم.

از فردا باید برم دنبال اون کار اعصاب خورد کن و وقت‌گیر. راننده هم پیدا نکردم. دو تا اسنپ دیروزی اولیش که صبحا اداره بود و برگشتنی هم ماشینش نابود بود بنده خدا. امیدوارم همون فردا یه مورد خوب پیدا بشه که بتونم دو سه روزه قضیه رو تموم کنم.

این روزهای باقیمونده از سال کلی کار دارم امیدوارم خوب پیش بره.

هیچ حالی را بقایی نیست

دیروز که اونهمه خوشحال شدم وقتی اصلا انتظارشو نداشتم، گفتم واقعا چرا تا این حد به خودمون سخت می‌گیریم؟ واقعا به این باور رسیدم که هرچی سخت می‌گیریم به همون اندازه میفتیم تو باتلاق مشکلات و توش فرو میریم، فرو رفتنی!

من خودم تا همین چند وقت پیش از اونا بودم که با کوچکترین مشکل دیگه قید دنیا رو میزدم، بد و بیراه میگفتم به روزگار و آرزو میکردم دنیا زود به آخر برسه. مثلا خیلی سال پیشا فکر کنم دوره لیسانس بود، تو بازوهام جوش میزد بابتش رفتم دکتر و معلوم شد کیست ۲ سانتی تو تخمدان دارم. از تو مطب دکتر مثل ابر بهار اشک ریختم. فکر میکردم دیگه میمیرم اونم تو اون سن و با اون همه امید و آرزو در حالی که یک دوره قرص خوردم و‌ کیست به کلی غیب شد. 

به همین ترتیب تو مقاطع مختلف چیزایی پیش اومدن که لحظه شنیدنشون تمام وجودمو یأس میگرفت اما همشون به بهترین شکل و در کوتاه‌ترین زمان گذشتن و رفتن جوری که الآن به اون حال و احوال خندم میگیره.

چند وقتی هست یاد گرفتم هرچی پیش میاد قبولش کنم. امید داشته باشم به آینده و تغییرات برای بهتر شدن. 

صبور بودن خیلی مهمه وگرنه مشکل همیشه هست و اگر جدیش بگیرم دهنمو سرویس میکنه اساسی.

خسته نباشم

از دیروز مقدمات تمیزکاری رو شروع کردم ولی چون باید ناهار هم درست می‌کردم زیاد پیشرفتی نبود. امروز اما بعد از صبحانه یعنی حدودای ۹ شروع کردم و به لطف کلایدرمن و کنی جی، با قدرت و باروحیه کار کردم. خونه برق افتاد فقط لباسشویی موند برای فردا یا روز بعدش. البته بالکن هم هست ولی تا بارون باشه فایده نداره چون زحمتام هدر میره. حالا خوبه کوچیکه ولی بهرحال نمیتونم هر روز براش وقت بذارم.
خونه که تمیز میشه فوری دلم میخواد مهمون دعوت کنم و امروز هم اینکارو کردم.
هوا فوق‌العاده عالی و خوشرنگه درست همون که دوست دارم فقط حیف اون روز که از اسنپ مارکت سفارش دادم بانک رو فراموش کردم و فعلا هم چیزی نیاز ندارم حیف شد وگرنه هوا خیلی بانک می‌طلبه.
خدا کنه اعتیاد به این سریال از سرم بپره مغزمو میخوره. تازه قسمت آخرشم چک کردم که خیالم راحت باشه ولی تا دراز میکشم با گوشی نگاه میکنم. وقتی هم نشستم که تو تی‌‌وی داره پخش میشه اونم هر چهار ساعت یک بار! تا دو سال پیش حداقل تو این خونه فقط اخبار استان نگاه میکردم...

غار تنهایی

بالاخره موفق شدم بیام این خونه. 

صبح رفتیم خرید و باز هم نشد اون عکس جا مونده از سفر رو بزنم رو شاسی چون جلوی عکاسی کلی ماشین حتی دوبله ایستاده بودن و از اونجا که آدم قانونمندی هستم باز بیخیالش شدم. باید یه روز که میرم پیاده‌روی با خودم ببرم بهرحال توی مسیره. از سه هفته پیش که بقیه عکسارو آماده کردم میخ اینم کوبیدم به دیوار ولی هنوز خودش آماده نشده.

بعد از ناهار و کمی استراحت و صرف چای، راه افتادم به سمت این یکی خونه که اسمش رو گذاشتم غار تنهایی البته هیچ‌وقت غار تنهایی نبود، از همون روز اول که غارتش کردم! یادش بخیر آلبوم پاروی بی‌قایق محسن چاوشی تازه اومده بود و با هم گوش کردیم.

نمیدونم چرا یه مدت مسیر صدرا انقدر ترافیکش سنگین شده بخصوص اون قسمت که از حسینی‌الهاشمی ماشینا میان وحشتناکه. قبلا دیده بودم اما فکر میکردم خبر خاصیه یا مثلا ساعت نامناسبی رو انتخاب کردم اما نه.

بهرحال رسیدم و یه سری چیز میز جا دادم. یه سفارش اسنپ مارکت هم داشتم که اومد. یکشنبه بازار هم هست و تا حدی شلوغه ولی خوشم میاد از شور و هیجان مردم.

فردا باید کمی تمیزکاری کنم. تمیز کردن این خونه صدمتری برام لذت‌بخش‌تر و راحت‌تره از تمیز و مرتب کردن اتاق ؟؟ متریم تو خونه. نمیدونم چرا ولی اونجا اصلا دوست ندارم کار کنم بخصوص تمیز کردن کتابخونم برام مثل کابوسه. چندباری هم تقلب کردم و کتابهارو از قغسه نیاوردم بیرون و همینجوری دستمال کشیدم. یکی از دلایلش اینه که وقتی کتابارو بیرون میارم بی‌هوا مشغول ورق زدنشون میشم بخصوص کتاب شعرام که عاشقشونم و خوندنشون کارو حسابی عقب میندازه.

خدا کنه چند روزی که اینجام یک نفر ترتیب اون اتاق رو بده.

برای امشب آرزوی یک خواب عالی و باکیفیت برای خودم دارم.


خواستن توانستن بود

عصری بعد از صرف چایی زدیم بیرون. کمی راه رفتیم و بعد سر از پارک شهر درآوردیم. خیلی فضا و حال و هواشو دوست دارم. دوباره از اونجا پیاده رفتیم سمت مشکین‌فام و دیدیم جلوی هتل هما خیلی شلوغه رفتیم توی کافه‌اش یه چیزی بخوریم.

تو سالن وصال نمایشگاه مد و لباس بود. از اون کت و مانتوهای سنتی خیلی خوشکل هم داشتن. یه دونه از اونا خریدم و یک تونیک خیلی خوشرنگ و خوش مدل. البته خیلی کوتاهه ولی رنگش همونه که دوست دارم و بهم میاد.

یه قسمت هم اکسسوری بود که یه جفت گوشواره هم از اونجا خریدم. 

زمان زیادی بود تو تجمعات نبودم بنابراین رفتار و پوشش بانوان خیلی توجهم رو جلب کرد اینکه خانمای چادری از کنار خانمای بدون روسری راحت میگذشتن و چیزی نمیگفتن هم نکته جالبی بود البته دلم میسوزه بابت یه چیزایی ولی بهرحال تغییر هرچند اندک اتفاق افتاده.

خلاصه خوش گذشت و تجربه خوبی بود. حالم هم بهتر شد خدا رو شکر.

سرما خوردگی

مثل اینکه سرما خوردم. بخاطر بی احتیاطی خودم شد.  گرما باعث شد "شبه لباس" بپوشم و موقع خداحافظی با همون تا دم در رفتم یادم نبود چند سالمه و مقاومت بدن مثل سابق نیست!

صبح میخواستم برم بیرون چندتا کار انجام بدم. پیامک بانک هم اومد و باید سر میزدم ولی حسش نبود و بعد از صبحانه و گفتگوهای صبحگاهی دوباره اومدم توی تخت و درازکشیدم. 

 وای باز عادت کردم به آماده خوری و دوباره که برم اون خونه کارم سخت میشه.

همینجوری داشتم تو اینستاگرام میچرخیدم دیدم شهرام عبدلی هم فوت کرده. دلم گرفت به دو دلیل؛ دلیل اول به خودم مربوطه و دومی اینکه رفیق از دست رفته ام در موردش خیلی حرف میزد. از کارهای مشترک و سفرهاشون و خلاصه وقتی میدیدمش یاد رفیق میفتادم.

از اینا گذشته بازیگر خوبی بود بخصوص تو نقش های منفی کاملا فرو میرفت و باور پذیرش میکرد. روحش شاد بهرحال...

تازه پیروز خوشکل و جذاب هم رفته بیمارستان. عاشقش بودما کاش زنده بمونه:((

امیدوارم عصر تنبلی نکنم و از تخت جدا شم. خواب رو به جز شب دوست ندارم. تازه کارم دارم.