دیروز با دکتر الی قرار داشتیم.
خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودیم و جور نمیشد چون هر وقت میومد شیراز دنبال کارهای رساله و دانشگاههای محل تدریسش و جاهای مختلف بود. زیاد هم نمیموند. اما بالاخره ضربتی هماهنگ شدیم. قرارمون کجا بود؟ محل آشنایی اولیه یعنی حافظیه.
تصمیم داشتم ماشین رو تو چهلمقام پارک کنم اما یک لحظه سر دوراهی حواسم پرت شد و پیچیدم تو خیابون نفت. هیچ جایی نبود و در نهایت کمی بعد از چهارراه پارک کردم و راه افتادم سمت آرامگاه. اون منطقه هم برام پر از خاطره هست. جلو تالار حافظ مثل تو فیلمها فلاشبک زدم به اون روزها و تمام صوت و تصاویر تو سرم به نمایش دراومدن. تو فکر بودم که یک نفر از پشت سر صدام کرد. برگشتم سمتش و جیغ کشان همدیگرو بغل کردیم.
تو آرامگاه قدم به قدم و هر کدوم یکبار میگفتیم یادش بخیر.
با هم گذشته رو مرور کردیم؛
بیست سال پیش تو دفتر نشسته بودم که اومد جلوی در و پرسید اینجا دفتر فلان هست؟ گفتم بله
اون موقعها به شدت با دخترهای جوان چادری زاویه داشتم اما این به قدری زیبا و خوشرو بود که منم با لبخند باهاش حرف زدم. دانشجوی ترم یک بود. گفت دکتر فلانی گفتن بیام با شما کار کنم. خیلی جالب بود که برای کار شیفتبندی کردیم اما ظرف چند روز چنان صمیمی شدیم که همیشه با هم بودیم.
حدود شش یا هفت سال بعدش با یکی از بهترین پسرهای گروهمون ازدواج کرد و خدا رو شکر زندگی قشنگی ساختند. روزهای خیلی خیلی خوبی رو با هم گذروندیم و با وجود اختلافی که توی پوشش داریم با افتخار و اقتدار کنار هم راه میریم و لذت میبریم.
الآن بیست سال از دوستیمون میگذره و این دیدار اخیر بهم ثابت کرد رفاقتهای قدیمی رو هیچ جوره نمیشه با چیزی جایگزین کرد. و اینکه خدا رو شکر همیشه از لحاظ دوستیابی خیلی خوششانس بودم.
کلاس زبان رو تو سن بالا و از صفر شروع کردم از تاپ ناچ1.
اولین جلسه کلاس رفتم و نزدیکترین صندلی به استاد رو انتخاب کردم. کم کم بقیه هم اومدن. کلاس شلوغی بود فکر کنم بیست نفری بودیم همه هم دانشجوهای اوایل لیسانس. نزدیکهای شروع کلاس یک گروه چهار نفره با هم اومدن سه تا آقا و یک خانم. کارمند بانک بودن. خوشبختانه خانم سه سال از من بزرگتر بود اما همین که خواستم خوشحال بشم آقایون شروع کردن به شلوغ کاری و مزهپرانی. منم خیلی جدی نشسته بودم و به ظاهر اهمیتی برام نداشتن اما تو دلم میگفتم حالا من چطور سه سال با اینها سر کنم. به هیچ وجه هم حاضر نبودم قید کلاس رو بزنم.
آخرای همون جلسه اول باز یکیشون بامزگی کرد و من بدون اینکه نگاهش کنم جواب دندان شکن و در خوری دادم. از همون لحظه یخهام آب شد و سیل عظیمی راه افتاد جوری که جلسه سوم کل بچهها شده بودیم یک اکیپ همراه و صمیمی. بعد از کلاس میرفتیم کافه یا رستوران و خیلی خوش میگذروندیم.
از ترم دوم تعدادمون ریزش اساسی داشت. از همون موقع با سارا صمیمی شدم. خیلی با هم هماهنگ بودیم. به سوالهای استاد همزمان و با یک ریتم جواب میدادیم. هنوز هم اکیپ پنج شش نفرمون توی مرکز توجه بود تا ترم چهار که فقط من و سارا موندیم. و از ترم شش اون هم دیگه نیومد ولی بیرون میرفتیم و در ارتباط بودیم تا چند سال پیش که ازدواج کرد و رفت انگلیس. باز هم ارتباطمون حفظ شد.
پارسال حدود یک ماه یا کمتر اومد شیراز. عروسی خواهر کوچیکش بود. فردای عروسی قرار گذاشتیم و همدیگر رو دیدیم. کلی از خانوادهاش و خواهراش برام گفت. فاصله سنیشون کم بود و خیلی با هم صمیمی بودن و یکی از یکی زیباتر.
دو روز پیش یک پست گذاشته بود توی اینستاگرام. تاج گل کنار عکس یکی از خواهرها. نفسم گرفت واقعا. گفت توی خواب دچار حمله عصبی شده و تمام کرده... به همین سادگی!
دیروز ماشینو سر کوچه قبلیمون پارک کردم رفتم چکاپ سالانه رو به دکترم نشون دادم و با رضایت برگشتم. گفتم برم آخر کوچه سر وته کنم ولی دلم نیومد و رفتم در خونمون "در انتهای کوچه بنبست..."
جلو خونه نجمه اینا ایستادم و چشم دوختم به درخت افرای حیاطمون که به قول همسایهها زیبایی کوچه بود. همچنان سرسبز و خوش قامت. سایه این افرا همیشه قسمت ماشین من بود چون زورم میرسید و بقیه هم حال میدادن البته.
پیاده شدم و کمی گردن کشیدم دیدم درخت ازگیل هم هنوز شاداب و سر پاست. چشمم افتاد به شماره پلاک ۵۰ که بابا بعد از تعمیرات، جدیدشو سفارش داده و روی در نصب کرده بودن. آیفون هم همون کوماکسی بود که خودمون گذاشته بودیم.
همینجوری که نگاه میکردم اشکم راه افتاد. ۳۴ سال اونجا زندگی کردیم. یک ماه بعد از اسباب کشی رفتم کلاس اول... تو همون کوچه دوچرخهسواری کردم و بارها با کله خوردم زمین. حتی یکبار بیهوش شدم و نزدیک بود بمیرم ولی همین که سر پا شدم دوباره شروع کردم.
تمام دوران خوش کودکی و نوجوانی و حتی دورههای دانشجوییم تو همون خونه گذشت. جشن تولدهای شلوغ هرساله، لیلی بازی کردن با دخترا کف کوچه، شاتوت خوردن از درخت حیاط نسیم اینا و خفه کردن جوجه ماشینیهای بچه کوچیکترا... وااای خدا انگار تمام زندگیم تو اون کوچه خلاصه شده. انگار تو این خونه خاطرهها خیلی معمولی و بی هیجان هستن.
دیروز خودمو پرت کردم به روزهای خوب و چقدر دلم برای بابا و مامان تنگ شد. چقدر جای خالیشون بیشتر از هروقت دیگه عذابم داد هرچند میدونم جفتشون یک جای بهتر در آرامشند.
۱. انگار واقعا هر چیزی به وقتش اتفاق میفته؛
سالها پیش یک شب که دنتیست تو جشنواره موسیقی اجرا داشت رفتیم تالار حافظ. دوستام هم بودن در اصل من با دوستام بودم. تو محوطه بیرونی یه سر رفتم پیش خانواده و زنعمو اینا که همون موقع دنتیست یه نفرو نشون داد و اسمشو گفت. خیلی با کلاس بود. گفت هم سینگره و هم آهنگساز و ... یه جوری ازش تعریف میکرد که مشخص بود دنتیست همه چی تمام ما هم اون بالا بالاها میبیندش.
اونشب گذشت تا اینکه چند ماه بعدش یک رسانه اجتماعی باب شد که اسمش یادم نیست یعنی مطمئن نیستم. اینجوری بود که آدمای آنلاین رو تو یک شعاع جغرافیایی مشخصی بهت نشون میداد و میتونستی باهاشون چت کنی. منم طبق معمول مشتاق بودم امتحانش کنم و باز هم طبق معمول مدتی معتادش بودم. یادمه یک بعداز ظهر رو تختم دراز کشیده بودم و مشغول رصد کردن آنلاینهای اطراف که یکیشون پیام داد و از همون شروع مشخص بود فقط قصدش معاشرته و نه چیز دیگه. کمی که گذشت بحث از کارشو اینا شد و خلاصه معلوم شد همون سینگره! وای انقدر هیجان زده بودم که حد نداره. دیگه شماره هامونو بهم دادیم و تو فیسبوک همدیگرو دنبال کردیم و بعد از فیلتر شدنش هم تو اینستاگرام.
ارتباطمون فقط مجازی بود و حداکثر پیام صوتی. خیلی وقتا میگفتم کاش یه دوست اینطوری داشتم. یکی که هم اصالت خانوادگی داره، هم انقدر قابل اعتماده، هم در عین شهرت خیلی فروتنه و مهم تر از همه اینکه هم دهه هستیم! البته منظورم از دوست فقط دوسته نه بیشتر. خلاصه همیشه میگفتم اگر یه چیزی، بهونهای پیش میومد خیلی خوب میشد و خب اتفاق نیفتاد تا همین چند روز پیش.
با یکی از همکارای سابق صحبت میکردیم که گفت قراره از پیشکسوتهای فلان حوزه تقدیر بشه و تقریبا همه رو پیدا کردیم فقط از خانواده فلانیها به کسی دسترسی نداریم. فامیل سینگر رو گفت. با اینکه دلم نمیخواد کوچکترین قدمی برای اون دیوانهخانه بردارم ولی گفتم من یکیشون رو میشناسم. دیروز بعد از سالها بالاخره چیزایی که توی سرم بود به واقعیت پیوست.کلی با سینگر حرف زدم و درست همونطوری بود که فکر میکردم. تازه دیروز چهارشنبه هم بود!
۲. نمیدونم چرا نسبت به هر کس بیاحساسترم، خیلی بیشتر آویزونم میشه! این قضیه خیلی خیلی برام پیش اومده ولی واقعا هیچکدوم به اندازه مسافر حالم رو بد نکرده.
مسافر هم از اوناست که خیلیا دنبالش میدوئن. مهمترین ویژگیش ثروت عجیبشه، جهانگرده که اوایل تو اکیپ بهش میگفتن مارکوپولو ولی من همون مسافر رو ترجیح میدم. خیلی باسواد و مبادی آدابه. همه جا (واقعا همه جا) آشنا داره و اینکه به شدت خوشگذرونه. اون روزا که من تازه وارد گروهشون شده بودم بخاطر ادب و آگاهیش زیاد باهاش حرف میزدم. کمی که گذشت قرارهای گروهی تبدیل شد به بیرون رفتنای چهار نفره و بعد با واسطه پیشنهادش رو مطرح کرد. سریع رد نکردم و خواستم امتحان کنم اما بعد از یکی دوبار که بیرون رفتیم و واقعا سنگ تمام گذاشت دیدم هییییییچ حسی بهش ندارم و حتی دلم نمیخواد باهاش وقت بگذرونم. این شد که به مری گفتم اگر بخواد میتونیم مثل قبل باشیم و اگر نمیتونه من کلا نیستم. بعد از اون هم مدت زیادی فاصله گرفتم و تو جمعشون نرفتم ولی بهرحال روبرو میشدیم. اگر قیافه بگیرم و محل نذارم چیزی نمیشه اما فقط کافیه بعد از سلام احوالپرسی کنم، چنان آویزون میشه که پشیمونم میکنه.
حالا با این اوصاف فقط خدا میدونه من باغ سهشنبه رو چطور مدیریت کردم که هم به خودم و هم بقیه خوش بگذره. بالاخره صاحب باغ بود و نمیشد اصلا محلش نذاشت ولی جلوی اونهمه آدم انقدر دور من چرخید و سرویس داد که همه صداشون دراومد. مثلا یه جا رو مبل دو نفره و با فاصله کم داشتیم با مری حرف میزدیم که حس کردم گردنم گرفت. بیاختیار یه آخ کوچولو گفتم یهو مثل چی پرید پشت سرم و گردنمو ماساژ داد. زود در رفتم و گفتم برم یه چیزی از تو ماشین بیارم. یعنی از ۱۰ صبح تا ۱ نیمه شب کچلم کرد. بعدم هی اصرار و اصرار که بریم فلان رستوران و فلان باغ و ...
موقع خداحافظی تو گوش مری گفتم یه مدت دوتایی بریم بیرون وگرنه اینو خفش میکنم. اونم گفت باشه گرفتم.
۳. بعد از مدتها امروز اگه خدا بخواد بدون وسیله اضافی برگشتم خونه و بارم سبک بود. فقط هنوز نمیدونم عصر میرم استخر یا نه. باید کیک تولد هم بخرم.
۴. یک سریال مسخره دیگه پیدا کردم و دوباره رفتم تو اون فضا. از خودم انتظار نداشتم تو سریال دیدن انقدر بیظرفیت باشم.
۵. سه سال پیش در چنین روزی یک حرکت اساسی زدم و هردوتامون رو اساسی شوکه کردم! دستم درد نکنه واقعا...
آدمی چه موجود عجیبیه!
من از بچگی عاشق رانندگی بودم اونم خیلی زیاد. دوره راهنمایی برای اولین بار بابا بهم رانندگی یاد دادن. یادش بخیر اون موقعها شهر خیلی خلوت بود و البته ماشین هم خیلی کم. یادمه بلوار چمران تازه بهرهبرداری شده بود اونم فقط نصفش یعنی تا اونجا که میخوره به بلوار شاهد یا همون جلوی بیمارستان. متاسفانه هرچی به مغز مبارک فشار میارم یادم نمیاد ادامه مسیر تا پل معالیآباد که خونمون بود از کجا میگذشت... واقعا یادم نمیاد:((
خلاصه همون روزا با رنو فرانسویمون رانندگی یاد گرفتم و خب عطشم بیشتر شد. تا به سن گواهینامه برسم مدام تو حیاط پشت فرمون ماشینای خاموش مینشستم و ادای رانندگی در میاوردم.
گواهینامه رو یک هفتهای گرفتم. یعنی شنبه آییننامه، دو جلسه آموزش و پنجشنبه هم امتحان شهری.
اولین ماشینو که خریدم خیلی ذوق داشتم همش دلم میخواست یکی بهم نیاز داشته باشه و منم در خدمت باشم اما خیلی کم پیش اومد. لحظههای خوبش تو دانشگاه بود که هیچکس ماشین نداشت و من دخترا رو میریختم تو ماشین و اراذلی میکردیم. حتی دوران کاریم هم یکهتاز بودم چون تا قبل از من هیچکدوم از همکارای خانم ماشین نمیاوردن. و اینجوری بود که تو جمع دوستان تا مدتها نقش سرویس رو بازی میکردم اونم با اشتیاق و رضایت کامل.
حالا امروز که میخواستم برم استخر در حین رانندگی همش میگفتم کاش راننده داشتم! واقعا خیلی وقتا با اسنپ تردد میکنم. البته هنوزم برای رانندگی جاده هیجان دارم ولی توی شهر دلم میخواد راننده داشته باشم.
این فقط یک نمونه بود و تو زندگیم خیلی چیزا بوده که براشون دست وپا زدم، نقشه کشیدم یا رویا پردازی کردم ولی بعد برام بیاهمیت شدن یا حتی گاهی (البته قبلنا) خودمو سرزنش کردم بابت دست و پا زدنها.
اینه که دوباره یاد نوشته روی قوطی پپسی میفتم که گفته بود:«در لحظه زندگی کن» و اولین بار با رفیق جان کشفش کردیم!