دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

یک عدد مازوخیست :(

از صبح کلی کار داشتیم بیرون از خونه و تو این ترافیک و بلبشوی آخر اسفند، پوستم کنده شد واقعا.

یک ساعت پیش رفتم سراغ هارد که یک فایلی رو برای خواهرم بفرستم بعدش رفتم تو اون فولدر شخصی و یادداشت‌های قدیمی دریافتی. شانسی یکیشون رو باز کردم و از همون خط اول بغض پیچید توی گلوم و بلافاصله به شکل اشک‌های گوله گوله از چشمام ریخت پایین. تنها کاری که کردم در اتاق رو بستم تا حداقل دیده نشم. 

چرا گریه کردم؟ چون فکر می‌کردم احمق بودم ولی با خوندن اون متن فهمیدم نه فقط حق داشتم بلکه اون موقع خیلی هم محکم بودم. این‌که یک نفر با اون حجم از احساس و خیلی دقیق و مو به مو توصیفت کنه و به قول معروف دورت بگرده، فقط باید سنگ باشی که تسلیم نشی...

حالا اون هیچی، بعدش رفتم تو آرشیو ایمیل قدیمی یاهوم. پر بود از ایمیل‌های دنی و بعد از خاطره‌ای که دیروز یادم اومد، چندتا از ایمیل‌ها رو خوندم. هم دلم براش تنگ شد و هم فهمیدم هر چقدر این سال‌ها مازوخیست شدم، اون سال‌ها سادیست بودم و چه پوستی از این طفلک کندم‌. کاش روم می‌شد یکی دوتا از ایمیل‌ها رو این‌جا می‌گذاشتم:)

نازی جون :))

برای تبلیغ کنسرت ابی یه تیکه از "نازی ناز کن" رو میذاره.

الآن دوباره پخش شد بیخودی یک خاطره یادم اومد.

سال‌های اول دهه هشتاد بود. تازه موبایل‌دار شده بودم و یک گوشی LG W3000  داشتم. گوشیه پیغام‌گیر داشت و ۵ تا پیام ضبط می‌کرد. برای من و دنی غنیمت بود چون زنگ می‌زد پیغام می‌گذاشت بعد من صبح که بیدار می‌شدم کلی ذوق می‌کردم و خر کیف می‌شدم.

یکی از همون صبح‌ها پیغام گذاشته بود وقتی از خونه اومدی بیرون سمت چپت رو نگاه کن! 

من هم که گیج... حالا خونه قبلی ته یک کوچه بن‌بست بود اصلا نمی‌تونستم تصور کنم سمت چپ میشه چی؟! 

بعد از صبحانه زدم بیرون به سمت انجمن که دیدم ای واااای روی دیوار خونه بغلی با اسپری رنگ نوشته: "خانمی دوستت دارم" ... البته یک کلمه نازی هم داشت یادم نیست اولش بود یا آخرش.

می‌خواستم سکته کنم... تمام دیوار آجرنمای همسایه با این نوشته پر شده بود. وقتی دیدمش کلی دعواش کردم. 

ظهر اومدم خونه دیدم غوغا شده ولی شانسی که آوردم یکی از دخترهای همسایه اسمش نازنین بود که نازی صداش می‌کردن و از قضا سر و گوشش هم می‌جنبید و در کل افتاد گردن اون‌ها. 

یادم نمیره وقتی باباشون فحش میداد و تلاش می‌کرد نوشته رو پاک کنه. بعدها که فهمیدم آدم‌های نرمالی نیستن کمی آروم‌تر شدم ولی اون روزها چقدر دلم سوخت و ناراحت شدم. 

به نظرم عکسش رو هم گرفتم همون موقع ولی حوصله ندارم دنبالش بگردم شاید وقتی دیگر....

نوستالژی

صبح رفتیم سمت انوری. این خیابون و خیابون خیام عجیب حس نوستالژیکی داره برامون. ویترین مغازه‌ها پر بود از انواع و اقسام خوراکی‌هایی که تا چند سال قبل بهشون معتاد بودم و وحشیانه خرید می‌کردم. مثل محصولات کیندر و کیت‌کت و علی کافه و ... ولی اخیرا و امروز اصلا دلم نمی‌خواست. حتی تا پارسال هم از کیش کلی شکلات فوندانت و کیت‌کت این‌ها خریدم ولی تقریبا نصفش رو هدیه دادم به اطرافیان. امسال هم که تو هیچ‌کدام از سفرها شیرینی‌جات نخریدم. 

خلاصه شیرینی دلم نخواست و به جاش کلی شوری خریدم و یک شیشه از اون مثلا ترشی انبه‌ها که خیلی شور و تنده.

بعدش رفتیم خیابان داریوش چندتا کاور برای گوشی‌ها خربدم اون‌هم چه گرون. از اون‌جا سر زدیم به مجتمع تجاری مشیر که مدت‌ها بود تصاویرش رو تو اینستاگرام دیده بودم و به نظر خیلی مدرن و خوب میومد فضای بزرگی هم داشت اما بی‌رونق، به حدی که دلمون سوخت برای مغازه‌دارها. تازه پله برقیش هم خراب بود:((

آخر سر رفتیم وصال و کلی خونه قدیمی‌ها رو نگاه کردیم. این خیابون هم مورد علاقه ماست و خاطره‌انگیز. یادش بخیر وقتی داشتیم برای این خونه وسایل جدید می‌خریدیم، بابا و خواهرا تو وصال بودن من هم از سر کار و با چادرم! بهشون ملحق شدم. بابا تا من رو دیدن گفتن ماشالله... اون روزها همه می‌گفتن چادر خیلی بهت میاد هرچند من بها نمی‌دادم:) خلاصه هر سه یاد اون روز و اون حرف افتادیم.

نسبت به سال‌های قبل این موقع‌ها بازار، شور و شلوغی چندانی نداشت. 

- ۷ سال پیش چنین روزی با دوستان دورهمی داشتیم. رفتیم رافائل تو محلاتی و هیچ‌کدوم نمی‌دونستیم آخرین بار هست که رفیقمون، آرمین عزیزمون رو می‌بینیم. یادش بخیر موقع خداحافظی گفت سوم، چهارم فروردین منتظرتون هستیم و ما هماهنگ نشدیم و حسرتش به دلمون موند.


حس‌های عجیبی که امشب تجربه کردم!

برای شام با یکی از همکارهای سابق قرار داشتیم تو باشگاه دانشگاه.

حدود ده دقیقه زودتر رسیدم چون بر خلاف تصورم ترافیک روان بود و جای پارک هم مهیا. تو فضای باز منتظر نشسته بودم که دیدم سالن شلوغه. بنر رو خوندم و متوجه شدم سالگرد تأسیس یکی از بانک‌ها رو جشن گرفتن. برگزار کننده‌ها کلی شور داشتن و بدو بدو می‌کردن بعد من یاد خودم افتادم که وقتی همایش داشتیم چقدر استرسی می‌شدم و دوندگی می‌کردم. گاهی باید مهمون‌ها رو شخصا استقبال و بدرقه می‌کردم و روز برگزاری هم انگار تو صندلی‌ها میخ بود و تمام مدت سرپا بودم اون هم تا دیر وقت تازه بعضی وقت‌ها باید سخنرانی هم می‌کردم ولی با استراحت شبانه ۹۰ درصد خستگیم از بین می‌رفت. حتی اون سال آخر برای نمایشگاه کتاب چقدر انرژی گذاشتم. اما امروز با دیدن تلاش اون‌ها احساس خستگی کردم! باورم نمیشد اون‌همه توان داشتم. درسته سن تأثیر داره ولی خب زیاد هم از اون روزها نگذشته

خلاصه همکار اومد و رفتیم بالا. انقدر حرف داشتیم و بیشتر اون حرف داشت که هیچ جمله‌ای به فعل نرسید از یک‌جایی یا شخصی شروع می‌شد و می‌رسید به موضوعی دیگه. ماحصل حرف‌ها هم این بود که چقدر بعضی آدم‌ها فراموش‌کار، قدر نشناس، عجیب و در یک کلام عوضی هستن. یک جایی گفتم پس نارضایتی‌های اون موقع بخاطر رییس نبوده و چقدر درست عده‌ای رو شناخته بود و اون‌جور که لایقش بودن باهاشون رفتار کرد. همکارم می‌گفت رییس فعلی گفته از رفتار همکارهای این‌جا میشه دانشنامه زیرآب زنی تدوین کرد

خبر جالب این بود که یکی از بچه‌های بامعرفت که زمان من تو آی‌تی بود و همون روزها فرستادنش بخش دیگری بالاخره نامزد کرده و من واقعا براش خوشحال شدم چون از معدود کسانی بود که با وجود شیطنت‌های من باز بامعرفت موند و عوضی نشد.

و قشنگ‌ترین قسمت امشب هم دیدن اتفاقی مری و مهندس بود که فسقلی رو پیچونده بودن و اومده بودن اون‌جا. کلی ذوق کردیم هردوتامون.


در جستجوی شکوفه‌ها

اون هفته پیشنهاد دادم سَری به مهارلو و شکوفه‌هاش بزنیم که پذیرفته شد. 

به خاطر کارهای اداری من، برنامه افتاد برای امروز. صبح نزدیک‌های ساعت 10 جمع و جور کردیم و زدیم بیرون. مسافت طولانی‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. وسط راه یادم افتاد که امروز پانزدهم هست و 10 سال پیش درست در چنین روزی با همکارها همین مسیر و مقصد رو رفتیم.

پنجشنبه بود؛ من، ابرکوهی و مهندس دیوانه مرخصی ساعتی گرفتیم و مدیر آی‌تی و خانم مهندس آهسته هم مرخصی کامل. قرارمون جلوی خونه ابرکوهی بود. ما سه تا با ماشین من رفتیم و بقیه هم یکی یکی اومدن. تو خونه آبی به سرو صورتمون زدیم و خوراکی برداشتیم. یادش بخیر مهندس دیوانه به ابرکوهی گفت بهش صندل بده اونم براش دمپایی حمام از اون سوراخ سوراخ‌ها آورد که واقعا خنده‌دار بود به خصوص وقتی خار می‌رفت  تو پاش. امروز رفتم سراغ عکس‌ها و کلی خندیدم:))

مری و مهندس هم اومدن و در نهایت تو  دوتا ماشین پخش شدیم و راه افتادیم. ما تو ماشین مری اینا بزن برقص داشتیم و بقیه تو ماشین مدیر آی‌تی بخور بخور... روبروی دریاچه نمک یک موقعیت خیلی عالی سرسبز و پر از شکوفه پیدا کردیم و همون‌جا بساط آتیش و جوجه کباب راه انداختیم البته که من ناظر بر امور بودم و تشویق می‌کردم. بعد از ناهار هم کلی گشت زدیم و بازی کردیم و عکس گرفتیم. 

موقع برگشت رفتیم کنار دریاچه. با مری و خانم آهسته از جمع فاصله گرفتیم و با تمام وجود جیغ می‌کشیدیم چون قبلش بحث از این بود که جیغ زدن مثل گریه کردن آدم رو سبک می‌کنه و واقعا هم حس خوبی داد بهمون. اون روز خیلییی خوش گذشت از اون خوشی‌های بی‌تکرار بود در نوع خودش هرچند همون شب خبر تغییرات رسید و وقتی رسیدم خونه مهندس دیوانه با پیامش خبردارم کرد.

امروز اما هرچی رفتم اثری از اون سرسبزی نبود. تک و توک درخت‌ها شکوفه داشتن و اکثر باغ‌ها فنس‌کشی شده بود. به هر شکل دور زدم و رفتیم سراغ دریاچه. به قدری عقب‌نشینی کرده که بغضم گرفت بعد خیلی هم کثیف بود. یعنی تغییرات اقلیمی یک طرف، بی‌ملاحظگی هموطنان هم از طرف دیگه گند زدن به این پدیده شگفت‌انگیز طبیعی.

خلاصه این‌که نه فقط شکوفه‌ای نبود که با دیدنش محظوظ بشم بلکه دلم هم گرفت برای چیزهایی که دیگه نیست. حالا باز ما شانس داشتیم و حداقل زیبایی‌ها رو دیدیم ولی نسل یا نسل‌های بعدی که واقعا محروم هستن.

من و مهمان‌داری

کلی وقت بود مهمون دعوت نکرده بودم. رفت و آمد یهویی زیاد داشتیم ولی برای امروز رسما دعوت کردم. 

خیلی غیر ارادی مثل مامانم میزبانی می‌کنم یعنی همه چیز باید در بهترین حالت باشه. دیروز میوه و این‌ها رو تو خونه سفارش دادم، شستم و بسته‌بندی کردم و بعد از ناهار راه افتادم به این سمت. چیز میزها رو جا دادم و دوباره رفتم خرید. چقدر هم همه چیز گرونه خدا رو شکر اول ماه بود:))

برای ناهار خورشت بادمجان درست کردم و خدا رو شکر پسندیده شد. کنارش سالاد شیرازی و ژله و ...

از شیرینی فروشی مورد علاقم چند مدل شیرینی خریدم و همین‌جوری پشت سر هم سرویس دادم.

بعد از نزدیک ۳۴ ساعت همین الآن زباله‌ها رو بردم بیرون و تازه نشستم. حس کردم مهره‌های کمرم صدا کردن طفلکی‌ها دلم براشون سوخت. خوبیش اینه که به قول معروف این کارم سالی یک‌باره:) ولی خدا رو شکر حالم خوبه. 

مامان جانم بعضی از اعیاد مذهبی از جمله نیمه شعبان رو خیلییی دوست داشت و من‌هم به یادش این روزها رو دوست دارم.

دیروز خواستم از سر کوچه خودمون گل بخرم که یادم رفت. این‌جا یک گل‌فروشی دیدم که جلوش جای پارک بود. چیز خاصی در نظر نداشتم و اتفاقا اون‌جا هم هیییچ چیز خاصی نداشت! گفتم گل مریم دارید؟ گفت خیر. (همین‌قدر سرد و خشک) چند رنگ گل داوودی خریدم. پرسیدم گل عروس دارید؟ گفت خیر!

رفتم حساب کنم به اون پسره که دسته گل درست می‌کرد گفتم برگی، علفی، چیزی دارید بذارم کنار این‌ها؟ این یکی گفت نه و چون وارفته نگاهش کردم گفت سفارشامون هنوز نرسیده. خلاصه همین‌ها رو شاخه شاخه کردم و چپوندم تو گلدون برای خالی نبودن عریضه.