دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

روزی که رها کردم

شاغل شدنم مثل خیلی چیزهای دیگه تو زندگیم بی قصد و برنامه بود.‌ در کل زیاد به شغل ثابت فکر نمی‌کردم. عاشق تدریس بودم که به شهادت مدیر و دانش‌آموزان هنرستان خوب عمل کردم. یک سال قبل از دفاع، مری گفت محل کارمون آزمون جذب نیرو داره و تو هم بیا. خیلی قاطع گفتم نه از اون محیط خوشم نمیاد. گفتم "ریاکار" میشم!

سال بعدش درست یک هفته بعد از دفاع، مری دوباره زنگ زد. حالا دیگه خودش هم از اون‌جا رفته بود. این‌بار بیشتر اصرار کرد. گفت امتحان کن. دیگه آزمونی در کار نبود. دو سه نفر از جذبی‌های سال قبل دکتری قبول شده و رفته بودن و دنبال جایگزین می‌گشتن براشون. 

اولین مرحله مصاحبه با خانم رییس بود و بیرون از اون مجموعه. انرژی خوبی بینمون رد و بدل شد و حدس قریب به یقین زدم که پسندید. هرچند رزومه و سوابق تحصیلی بی‌تأثیر نبود.

فرداش مصاحبه دوم بود با آقای رییس و داخل مجموعه. این یکی زیاد انرژی خوبی نداد و قول گرفت که فکر دکتری خوندن نباشم. من هم بهش اطمینان دادم از این بابت.  بالاخره طی یک هفته مشغول به کار شدم و شنیدم خانم رییس به آقای رییس که زیر دستش بود سفارش کرده بوده که حتما جذبم کنند.

خیلی خوب شروع کردم. روز معارفه هر اتاقی می‌رفتیم همکارها هرچی در چنته داشتن رو می‌کردن. حتی یادمه کسی که همراهیم می‌کرد سر میز یکی از آقایون گفت ایشون فوق دیپلم فلان رشته هستن بعد گشتمون که تموم شد همون آقا اومد ‌پیشم گفت من الآن دانشجوی کارشناسی حقوق هستم. طفلکی انگار من بازرس بودم:)) رییس آی‌تی با سفارش مری، مثل بنز حمایتم می‌کرد و با بقیه هم سریع دوست شدم. با یکیشون هم خیلیییی دوست شدم:) 

همه چیز خوب پیش می‌رفت تا این‌که شش ماه بعد موشک افتاد وسط سیستم و خرابی ۹۹ درصدی به بار آورد. واقعا زیر و رو شد.

 همه حالمون بد بود استرس گرفته بودیم. دل و دماغ و انگیزه برای کار نداشتیم. بعد از مراسم مسخره‌ای که دیگه باور کردیم قضیه جدی هست همه دور میز بزرگ وسط سالن نشستیم. هر کی هر خوردنی باهاش بود گذاشت وسط. از خاطره‌هامون گفتیم و از دوستی‌های قشنگی که بینمون شکل گرفته بود حرف زدیم. گریه کردیم چون می‌دونستیم دیگه هرگز نمیشه اون مدلی دور هم بشینیم. 

سال جدید با سیستم جدید شروع شد. تا ماه‌ها مرزبندی بین جدیدها و قدیمی‌ها حفظ شد و منی که همون موقع قرار بود قید ادامه کار رو بزنم به شکلی عجیب و غیر قابل باور و مهم‌تر از همه ناخواسته چنان جذب جدیدها شدم که صمیمی‌ترین دوست‌های قدیمی باهام دشمن شدن. 

کار کردن تو اون فضا خیلی سخت شده بود. به زور تحمل می‌کردم به قول رییس یک استعفانامه تو جیبم بود که تا می‌گفتن بالای چشمت ابرو، میگذاشتمش روی میز رییس و بعدش یک هفته تا ده روز قهر می‌کردم و می‌رفتم مرخصی. تو اون مدت هم رییس و بقیه منت‌کشی می‌کردن و امتیاز می‌دادن تا برگردم. 

تقریبا هر سال با همین روند پیش رفتم تا بالاخره ۵ سال پیش در چنین روزی استعفانامه رو علاوه بر رییس مستقیم، به امور اداری هم دادم. وسایلم رو جمع کردم، آقای همکار مهربان لطف کرد گذاشت تو ماشین و من برای همیشه از اون کار جدا شدم. 

جالب این‌جا بود که از شبش سیل پیام‌های تبریک از طرف فامیل و دوستان جاری شد و مطمئن شدم تصمیم درستی گرفتم.

تا الآن یک‌بار هم نشده بابتش احساس پشیمانی کنم. 

یه جایی خوندم: برخی از ما فکر می‌کنیم دوام آوردن قوی‌ترمان می‌کند اما گاهی قدرت در رها کردن است!

به روزترین شیرین‌کاری‌هام

حالا هر چقدر هم که همه بگن چقدر بیبی فیس هستم و هر چقدر هم دلم جوون باشه و هر چقدر هم کودک درونم بیش‌فعال باشه و ...  آما!!!

واقعیت اینه که با رد کردن ۴۷ سالگی، کارهایی می‌کنم شگفت که نشون میده باید جدول حل کنم و هر کاری لازم هست برای پیشگیری از زوال عقل زودرس انجام بدم.

شیرین‌کاری اول: دوتا عکس از مامان و بابا زدم رو شاسی و بردم اون خونه که اون‌جا هم جلوی چشمم باشه‌. عادت دارم باهاشون حرف بزنم. دو تا جا شمعی کوچولو و یک جا عودی هم کنارشون گذاشتم که غروب‌ها شمع روشن کنم. بعد مدتی پیش یکی از قلمه‌های آبی پتوسم رو هم همون‌جا کنار عکس‌ها گذاشتم.

هفته پیش شمع‌ها رو روشن کردم همین‌جوری گوشی دستم بود عکس هم گرفتم و شب رفتم خوابیدم. روزی که میخواستم برگردم خونه رفتم آب گلدون رو چک کنم دیدم ای داد دوتا از برگ‌ها سیاه شدن که یکیش جوانه هم داشت. کلی دلم سوخت و اصلا متوجه نبودم چی شده تا این‌که چند روز پیش عکس رو تو گوشیم دیدم و فهمیدم خیلی ابلهانه زیر برگ‌ها شمع روشن کردم

شیرین‌کاری دوم: یکشنبه تصمیم گرفتم  سیم‌کارت‌های اعتباری رو شارژ کنم. برای ایرانسل وارد حساب کاربری شدم و رفتم قسمت افزایش اعتبار. میخواستم ۵۰ تومن شارژ کنم که چشم مبارک درست ندید و ۵۰۰ تومن پرداخت کردم. اول غصه خوردم ولی بعد گفتم بالاخره استفاده میشه چیزی که نیست. از اون‌طرف پیام شارژ هم نیومد و وقتی استعلام گرفتم موجودی نزدیک ۴ تومن بود فقط!  خلاصه بعد از تجسس و تفحص فهمیدم اون اعتبار اصلا شارژ نبوده و برای شرکت در مزایده این‌ها که نمیدونم چیه بوده. دیگه راهنمایی گرفتم و گزینه استرداد وجه زدم. اعتبار صفر شد و پولی هم برنگشت

نتیجه: دو فقره خنگ‌بازی تو فاصله چند روز به نظر طبیعی نمیاد. باید یک فکر اساسی کرد. به قول سالار خان، بر باعث و بانیش لعنت

دانشجو که بودم...

خیلی عجیب و عمیق یاد اولین دوره دانشجوییم افتادم. نزدیک به سی سال پیش.

چقدر یهویی دنیام و شخصیتم عوض شد. تو دبیرستان هم آن‌چنان ساکت و مظلوم نبودم اما دانشجو که شدم اعتماد به نفسم سریع از همون روز اول رفت بالا. دارم دنبال دلیل یا دلایلش می‌گردم! شاید چون سنت‌شکنی کرده بودم و بعد از چهار سال تجربی خوندن که اون‌هم بر سر رقابت با دنتیست و پزشک شدن اتفاق افتاده بود، خیلی خودسرانه و بی‌برنامه دانشجوی تئاتر شدم.

اولین روز و اولین کلاس و اولین دوست رو به وضوح یادم هست اما هر چی تلاش می‌کنم به خاطر نمیارم چطوری اکیپ شکل گرفت و عضوگیری کردیم؟!

اولین روز مواجهه با همکلاسی‌های پسرمون رو هم خوب به یاد دارم و اولین باری که آرمین رو دیدم وقتی که داشت از آب‌سردکن آب می‌خورد و نیم‌رخش شبیه کسی بود که ... 

راستی فهمیدم خیلی‌ها رو بخاطر شباهتشون به تیپ‌های ایده‌آلم دوست داشتم. مثلا اشتون و جیمز دین، دنی و دنتیست، مهندس دیوانه و مهندس عاقل و حتی موردی که شبیه مرحوم رضا صفدری بوده البته زشت‌تر ولی استایلش خیلی شبیه بود و من تازه متوجه دلیل اون کشش شدم.

خلاصه کاش اون روزها رو هم جایی ثبت کرده بودم. برای آدم خاطره‌بازی مثل من خیلی می‌تونست جذاب باشه.

دلتنگ روزهای دانشجویی هستم با هر کیفیتی...

حال امروزم

قراره برای ناهار مهمون بیاد. اف ۳ مشغول تمیزکاریه چون وسواس تمیزی داره همیشه. یک موزیک لایت آرامش‌بخش هم گذاشته.

رفتم نشستم رو صندلی راک کنار پنجره ماساژور گردنم رو هم روشن کردم چون این چند وقت بخاطر اوضاع دندون دو تا بالش میگذاشتم زیر سرم حالا گردنم گرفته. ترکیب تکان‌های صندلی و ماساژور و مهم‌تر از همه صدای موزیک، چشمام رو گرم کرد. برای چند دقیقه به خواب عمیقی رفتم.

خواب دیدم نزدیک عیده مامان جانم داشت گندم می‌ریخت توی آب برای سبزه و بابا جانم یک دسته گل نرگس آماده کرده بودن. چقدر خوب بود حتی توی خواب. 

دلم براشون تنگ شده. خدا رو شکر همیشه کنارشون بودم به خصوص با بابا جانم چقدر بیرون می‌رفتیم. روزهای آخر بی‌هدف دوتایی می‌نشستیم تو ماشین و می‌روندم و می‌روندم بعدش هم یک شامی با هم می‌خوردیم و برمی‌گشتیم. یادش بخیر یک‌بار از کمربندی اکبرآباد رفتم و یک‌هو از زرقان سر درآوردیم. شد توفیق اجباری چون کلی حلوا ارده و مسقطی و اینا خریدیم.

کاش دنیا این‌جوری نبود. از دست دادن نداشت. من که با هر از دست دادنی کلی از خودم رو هم از دست دادم.

چه قشنگ گفته حکیم خیام: "دریاب که عمر رفته را نتوان یافت"

نخودی نگو بلا بگو...

امروز کمی ابر تو آسمون بود از وقتی رسیدم خونه هی می‌رفتیم پشت پنجره ببینیم یک نم بارون می‌زنه حداقل یا نه؟! که متأسفانه نزد. به نظرم بی‌سابقه هست این نبارندگی!!

بعد جالبه هر کدوم به نوبت می‌خوندیم ... دیوِه که از میون رفت، دود شد به آسمون رفت، باید بارون بباره...

این یک تیکه از اولین کتابی هست که من هدیه گرفتم. شهریور ۵۷ یعنی هنوز دو سال رو هم پر نکرده بودم. اسم کتاب "گل اومد بهار اومد" بود ولی می‌گفتیم "نخودی". من عاشقش بودم. از بس برام خونده بودن منم حفظ شدم و حتی یک نوار کاست از همون روزای بچگی دارم که تکه‌هاییش رو میخونم هرچند قاطی پاتی. آخه یک شعر "مرغ سرخ پاکوتاه" رو هم برام خونده بودن و من این دو تا رو با هم ترکیب کردم. از بچگی خلاق بودم آخه:))

تمام کتاب‌های بچگی رو نگهشون داشتم. مجموعه‌های "مارتین" که خواهرم برام اعراب گذاشته بود تا بتونم بخونم. "هانسل و گرتل"، "سیندرلا"، "تامبلینا شصتی"، قورباغه خوشگل" و چندتای دیگه. آخ آخ افسانه‌های آذربایجان از صمد بهرنگی.

تو اسباب‌کشی ۷ سال پیش نمی‌دونم چی ریخته بود رو همون کارتن که کتاب‌هام از دست رفت. بماند که چقدر غصه خوردم. ترجیح می‌دادم کتاب‌های دانشگاهیم خراب می‌شدن ولی دیگه بدشانسی بود و از دستشون دادم.

چند سال پیش با همکارها رفتیم کانون پرورش فکری برای جلسه که تو فروشگاهشون چشمم افتاد به "نخودی" درست با همون قطع و همون تصویرسازی. فقط مال من جلد سخت و سلفونی داشت اما این جلد مقوایی ولی بهرحال خریدمش. تازه اون قبلی امضای عمو رو هم داشت

رفت و آمدهای ذهنم

صبح که بیدار شدم خیلی بی‌دلیل افتادم تو این فکر که چرا شش سال و خورده‌ای پیش تو مراسم چهلم مرحوم آرمین وقتی روی سن بودیم اون‌جوری دنی رو بغل کردم؟!!

خیلی حرکت آنی و بی‌فکری بود شاید چون دنی بهتر و بیشتر از هر کسی حس و حال اون‌روز من رو می‌دونست یعنی من اون‌جوری فکر می‌کردم. 

خلاصه ذهنم به شدت درگیر این موضوع و چراییش بود که یادم افتاد روز خاک‌سپاری یک سری جلوی تالار برادرش رو توی بغل گرفتم و با هم گریه کردیم. و حتی بعد از خاک‌سپاری هم ستون که مدت‌ها بود بهش اهمیتی نمی‌دادیم من و شری رو گرفت توی بغلش و سه تایی کلی زار زدیم. یادم نیست کنه اون‌موقع کجا بود!

در نهایت به این نتیجه رسیدم که تو موقعیت‌های خاص (که البته مورد آرمین فرا خاص! بود) رفتارهای غیر عادی طبیعیه یا دست کم قابل توجیه.

معمولا وقتی میام این‌جا به خصوص اگر تنها باشم ذهنم مدام به گذشته و آدم‌هاش پرواز می‌کنه. زیاد هم بد نیست:))