دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

حالم عوض میشه

صبح رفته بودم برای ترمیم ناخن. مشتری میز بغلی که یک‌بار دیگه هم ترمیم‌هامون همزمان شده بود دوباره بساط غیبت‌پارتی راه انداخته بود. مثل این‌که با ناخن‌کارش نسبت داره. خلاصه داشت راجع به دختری می‌گفت که با پسری دوسته و پسره اذیتش می‌کنه و بعد از شش سال حتی خواستگاری هم نکرده اما این میگه خیلی دوستش دارم و از این حرف‌ها.

کارم که تموم شد رفتم اون خونه چندتا وسیله بردارم. توی راه هم داشتم میکس شادمهر گوش می‌دادم و حالم عوض میشه و این‌ها بعد رفتم تو فکر که واقعا آدم‌ها وقتی کسی رو دوست دارن چه بلایی سرشون میاد که عیب‌هاشو نمی‌بینند یا به راحتی نادیده می‌گیرند؟ مثلا طرف مثل بنز دروغ میگه قشنگ هم معلومه دروغ میگه بعد آدم توجه نمی‌کنه... خودم هم خیلی این‌جوری بودم همیشه. به وضوح دغل بازی رو می‌دیدم، حرص می‌خوردم و حتی گاهی به زبون میاوردم ولی در نهایت برام مهم نبود. اون‌وقت حالا که مثلا منطقی شدم مدام خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا اقدام درستی نکردم بعد تمام چیزهایی که یادم میاد می‌نویسم که حتما باید بهش بگم آخر سر هم طبق معمول می‌رسم به همون تکیه کلام همیشگیم که: !?So what

سفر به جزیره رنگ‌ها

بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خودم بالاخره برای تور هرمز ثبت‌نام کردم. به هیچ‌کدوم از دوستام هم نگفتم ولی به روز سفر که نزدیک شدم ترسیدم که تنهایی اذیت بشم و بهم خوش نگذره ولی در هر صورت تصمیمم کاملا جدی بود.

چهارشنبه شب رفتیم ترمینال. خواهر جان همراهیم کرد و چقدر هم خوب شد که اومد چون از بعدازظهر گروه سفر رو چک نکرده بودم و نمی‌دونستم برنامه یک ساعت عقب افتاده. نزدیک بود با یک گروه دیگه برم:))

ساعت کمی از 10 گذشته بود که حرکت کردیم. 14 سال از بار آخری که با اتوبوس سفر رفتم می‌گذشت و هیچ ذهنیتی هم از اتوبوس وی آی پی نداشتم. اصلا نمی‌دونستم اتوبوس تک صندلی هست بنابراین اولین موضوع خوشحال کننده همین بود چون دلم نمیخواست تو مسیر حرف بزنم و از اونجا که اگر کسی کنارم بود حتما تا صبح حرف می‌زدم خیلی برام خوب شد. کمی که گذشت لیدر که خوشبختانه همون لیدر شیراز گردیمون بود و خیلی دوستش دارم صحبت کرد و خوشامد گفت و خواست که بقیه هم خودشون رو معرفی کنند و دومین موضوع خوشحال کننده هم این بود که همسفرها همه آدم حسابی بودن از همونا که دلم می‌خواست.

توی مسیر هوا خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم و انتظار داشتم سرد بود. تا خود بندرعباس رسما یخ زدیم و خب اصلا خوابم نبرد هم بخاطر هیجان، هم سرما و هم اینکه عادت دارم روی دست بخوابم و نمیشد. 

اسکله حقانی توی بندرعباس واقعا شلوغ بود و پر از مسافر. از اونجا اتوبوس دریایی سوار شدیم  و رفتیم هرمز. قرار بود صبحانه بخوریم و بعد بریم گردش. اقامتگاهمون فوق‌العاده گرم و صمیمی بود و صبحانه مفصلی هم آماده. اتاق‌ها رو تحویل گرفتیم و رفتیم برای گشت توی جزیره.

واقعا انتظار این همه زیبایی اونم بکر و طبیعی رو نداشتم. حالا خلیج فارس که همیشه عقل از سرم میبره ولی ساحل سرخ و دره لاک‌پشت‌ها و جنگل حرا و ... خلاصه همه چیز شگفت‌انگیز بود. برای گشت، دوتا هایلوکس در اختیارمون بود که بیشترمون پشتش می‌نشستیم و اونجا دیگه حسابی با هم دوست شدیم و تا می‌شد خوش گذروندیم. آخر شب اول تو ساحل کنار آتیش نشستیم و چای ذغالی خوردیم. از اون تصاویر رویایی من ساخته شده بود.

جمعه عصر هم راه افتادیم به سمت شیراز. تو مسیر برگشت دیگه کمی خوابیدم چون همه خسته بودیم و سکوت حاکم شده بود. ساعت یک بامداد هم رسیدیم شیراز و امروز تو گروه عکس فرستادیم و خوش و بش کردیم.

خدا رو شکر اولین تجریه سفر کاملا مستقلم عالی بود. قبلش نگران بودم که نکنه تنهایی اذیت بشم یا مثلا همسفرها اونجور که دوست دارم نباشن و خیلی فکرهای بازدارنده دیگه ولی الآن خوشحالم که رفتم. یاد گرفتم هرگز آدم‌ها رو قبل از شناخت و فقط از روی ظاهرشون قضاوت نکنم. یاد گرفتم تو سفرها یا برنامه‌های گروهی حتما باید انعطاف داشته باشم. و اینکه چقدر خوبه سفر راهنمای ماهری داشته باشه.

خلاصه خیلی بهم خوش گذشت. دوست‌های خیلی خوبی پیدا کردم و احتمالش زیاده یک بار دیگه در آینده نزدیک این سفر رو تکرار کنم. جزیره و جاذبه‌هاش و مردمش رو  زیاد دوست داشتم. 

پردیس سینمایی:)

آخرین بار که رفتم سینما با مری و مهندس بود. فسقلی هنوز وجود خارجی و حتی داخلی هم نداشت میشه حدود هشت یا نه سال پیش. رفتیم سینما سعدی. اسم فیلم هم یادم نیست فقط شهاب حسینی و الهام حمیدی بودن و بچه‌ای که سندروم داون بود و من توی تاریکی کلی اشک ریختم.

دیگه اصلا نرفتم تا امروز که رفتیم فیلم هتل تو ساختمون الف. پیاده رفتیم و با اسنپ برگشتیم. یک اعتراف نیمه شرم‌آور هم این‌که تا حالا هیچ‌کدوم از این سینماهای مدرن شده رو نرفته بودم حتی همین که انقدر هم بهمون نزدیکه. تو خود ساختمان هم فقط سال ۹۸ رفتم که دولت‌آبادی برای رونمایی کتابش اومده بود.

هیچی دیگه فیلمش هم که کمدی بود. نمیدونم من سخت‌گیر شدم یا این موضوعات واقعا سخیف هستن. یک پسر نوجوان تنهایی هم با یک فاصله کنارمون بود انقدر بامزه می‌خندید که با اون ما هم خندمون گرفت کلی.  

 بعد دقیقا دیشب یک خبری خوندم مبنی بر اینکه تبلیغ خواننده‌های اونور آبی ممنوعه اون‌وقت تو فیلمه همش آهنگ شماعی‌زاده و سندی و ستار و اینا پخش شد حتی رینگ موبایل پژمان هم یکی از آهنگ‌های قمیشی بود!!!  البته یک چیز جالب این وسط هست که تو برنامه‌های شبکه‌های معاند! مدام آهنگ‌های داخل ایران پخش میشه و تو فیلم‌های ایرانی هم آهنگ‌های به قول ما غیر مجاز:))

راستش در کل خوشم نیومد یعنی فکر نکنم دیگه هوس سینما رفتن کنم. اون موقع‌ها با دنی تمام فیلم‌ها رو می‌رفتیم حتی سه چهار روز قبل از اون دعوای آخری رفته بودیم فیلم آباجان که هیچی ازش یادم نیست ولی فکر کنم اون‌هم به دلم ننشسته بود.

ولی فضای کلی رو پسندیدم منظورم پردیس سینمایی هست.

- وااای دیشب یک چیز عجیب و ترسناکی رو از تلگرام کپی کردم اینجا با کلی ویرایش و تنظیم برای انتشار، بعد که پست کردم دیدم فقط سه خط اول که شرح ماوقع بود پست شده. هیچی دیگه ترسم چندبرابر شد. مجبور شدم کلی برنامه بی‌ربط ببینم که دیگه کابوس نبینم حداقل :))

- صبح هم این رو تو اینستاگرام دیدم جالب اومد به نظرم :)

تجربه‌های مشترک

یکی از صفحه‌های بلاگ اسکای که خیلی دوستش دارم، صفحه نگار هست.

وقتی وبلاگش رو پیدا کردم داشت راجع به خاطراتش از دانشگاه شیراز می‌نوشت. خب همه چیز برام آشنا و قابل تصور بود و بعد که فهمیدم فقط یکی دو سال با هم تفاوت سن داریم متوجه شدم که اون حس آشنایی از کجا میاد. 

وقتی راجع به خوابگاه گفت تمام فضا و رفت و آمدها برام زنده شد. البته من هیچ موقع زندگی دانشجویی نداشتم یعنی همیشه تو شیراز خودمون دانشجو بودم ولی درست همون سال‌هایی که نگار ازشون می‌گفت با بچه‌های خوابگاه دوست بودیم و تئاتر کار می‌کردیم. از دخترها شیوا و آتوسا، از پسرها مجتبی و محمدرضا و اردوان و چندتای دیگه... روزها و خاطرات و تجربه‌های خوبی بود.

اما تو پست امروز راجع به مادرش و حساسیت‌هاشون نوشته بود. 

راستی چرا مادرهامون این‌همه سخت‌گیر و نگران بودن؟ 

من برای تحصیلات تکمیلی تو رشته اولم که خیلی هم دوستش داشتم باید میرفتم تهران چون تو شیراز نبود، حتی پذیرفته شدم اما بهم اجازه ندادن برم. بیشترِ هم دوره‌ای‌ها ادامه دادن و هیأت علمی شدن اما من که رتبه اول بودم بعد از یک دوره مقاومت و لج‌بازی و کمی هم لوس‌بازی، بالاخره مجبور شدم یک رشته دیگه رو انتخاب کنم و پیش برم. خدا رو شکر تو اون هم ممتاز بودم و دوستان و تجربه‌های فوق‌العاده ارزشمندی به دست آوردم اما در اصل علاقه‌ای به رشته نداشتم و متأسفانه هنوز هم ندارم.

بهر روی گله‌ای نیست چون در نهایت سال‌هاست به جبر و تقدیر معتقد شدم که باعث میشه کمتر غر بزنم و کسی یا حتی خودم رو مقصر بدونم اما خب از جهتی به مادرهای نسل جدید که نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر تفاوت هست.

گاهی فکر می‌کنم شاید این مادرها همون‌ها هستن که تو نوجوانی قصد کردن رفتار مادرانشون رو برای بچه‌هاشون تکرار نکنن. گاهی هم میگم شاید این بچه‌ها انقدر با ما تفاوت دارند که اجازه نمیدن براشون تصمیمی که نمی‌خوان گرفته بشه.

خلاصه امروز با خوندن یک پست، کلی درگیر فکر و سوال و فلسفه‌بافی شدم:)

نشد که بشود!

تاریخ و تجربه به اتفاق نشون دادن که من یک عدد عهد شکن غیور هستم.  

آرشیو اون وبلاگ رو که میخونم بارها و بارها نوشتم امروز فلان عهد رو با خودم بستم بعد چند روز که گذشته نوشتم امروز عهدم رو شکستم:)) خیلی جالبه که از رو هم نرفتم و بارها تکرار شده و ثبتش کردم.

سال پیش دو تا ست گرمکن و شلوار از دیجی سفارش داده بودم برای پیاده‌روی‌هام. ست پاییزه زیاد جالب نبود اما اون زمستانه خیلی عالی بود. حالا امسال چند وقتیه باز شروع کردم به راه رفتن هدفمند و دوباره دلم ست گرمکن خواست از قضا دیدم گرمکن پارسالی رو که به اجبار مشکی گرفته بودم امسال با رنگ دلخواهم موجود کرده. خلاصه از چند روز پیش هی رفتم تو سایت و هی گفتم من که قهرم و صفحه رو بستم تا بالاخره امروز دیدم ای داد که قیمتش هم آف خورده و این‌گونه شد که زدم تو کاسه و کوزه عهد و پیمان و بالاخره سفارش دادم. برعکس تو این عهدنامه آخری خودم رو تهدید هم کرده بودم و هرکس عهد بشکنه خره هم گفته بودم ولی واقعا نمیشد مقاومت کرد آخه نیاز داشتم بهش جان عمه‌ام!!

نکته شرم‌آور قضیه این هست که دلم نیومد به همون ست بسنده کنم. گفتم یا مزد تمام یا منت و در کنارش چندتا چیز غیر ضروری دیگه هم رفت تو سبد خرید و ثبت شد حتی هدفون بی‌سیم که در انواع و سایزهای مختلف دارم.

الآن هم اومدم برای رهایی از وجدان درد این‌جا نوشتم چه شکرخواری عظیمی کردم که آخرش بگم اصلا دلم خواست و فدای سرم و مبارکم باشه و از این جفنگیات تا حداقل دیگه بهش فکر نکنم:(


قدردانی از یک فرشته

امروز یک‌مرتبه یاد اینجا افتادم بعد دیدم اوووووه کلی وقت سر نزدم حتی بقیه رو بخونم. 

راستش بیشتر از هر چیز مهر و معرفت گیل‌پیشی جانم توجهم رو جلب کرد. خب من تو این سن و سال (۴۷سالگی) اصلا تو فاز دوستی مجازی نیستم. به ویژه تو وبلاگ که به مراتب سخت‌تر می‌تونم به ماهیت وجودی افراد پی ببرم و به تبعش نمی‌تونم اعتماد کنم. اما...

اوایل که اینجا رو ساختم گیل‌پیشی عزیزم خواننده ثابت بود و حتما هم کامنت می‌گذاشت. با توجه به رویکردم زیاد اهمیت نمیدادم تا اینکه صفحه‌اش رو خوندم و فهمیدم که چقدر این دختر صاف و بی‌ریاست، چقدر صادق و بامعرفته و به نظرم خیلی هم صبوره. خلاصه ذره ذره بیشتر و بهتر شناختمش. خارج از این‌جا با هم حرف زدیم و فهمیدم درست شناختمش. اختلاف سنیمون زیاده ولی به قدری برام عزیزه که ازش خواستم خواهرم بشه و خواهری من رو قبول کنه. 

دلم میخواد از همین‌جا بهش بگم که خیلی خیلی زیاد و واقعی و صمیمانه دوستش دارم و هر کاری ازم بخواد با کمال میل براش انجام میدم.

بیشترین چیزی که دوست داشتم امشب بنویسم همین بود.


این چند وقت تو استخر هم ماجراهای جالبی داشتم که اگر فرصت شد می‌نویسمشون. فعلا که خسته‌ام بس که پروانه زدم تو آب و هنوز موهام رو هم خشک نکردم.