- جمعه بعد از ورزش روزانه نمیدونم بحث چی شد که قرار شد یوگا کنم. یک بار که رفته بودم برای ماساژ خانمه کلاسی بهم معرفی کرد که اتفاقا نزدیک خونه هم هست ولی اینکه بخوام مقید باشم به روز و ساعت خاصی برام خوشایند نبود. بنابراین دنبالش نرفتم. جمعه هم که به فکرش افتادم گفتم بهتره دوره آنلاین بردارم. گوگل کردم و دورهای که تو اولین رکورد بود رو خریدم. چند ثانیه اول ویدیوش لرزش داشت ولی بهرحال دیدمش و انجام هم دادم صدالبته نه اونجوری که میگفت. مثلا اصلا نتونستم و نمیتونم کف دستم رو بذارم رو زمین بدون اینکه زانوهام خم بشن!! واقعا میخواستم بیخیالش بشم ولی چون با خاتون جان قول و قرار گذاشتیم گفتم با هر سختی هست باید ادامه بدم. الآن هم کمرم درد گرفته :)) ولی جدی نیست خدا رو شکر.
- شنبه صبح طبق معمول بعد از بیدار شدن رفتم سراغ اینستاگرام. چند وقتی هست هر روز آرشیوش رو چک میکنم ببینم چی رو یادآوری میکنه و خب اکثر یادآوریهاش برام جذاب و جالب هستن. شنبه اما چیزی برای یادآوری نداشت به جاش خبر درگذشت پروفسور فیروز نادری رو خوندم و خیلی دلم گرفت. از همون موقع که با انوشه انصاری، جایزه اصغر فرهادی رو گرفتن ایشون رو پیگیری میکردم و واقعا حالم خوب میشد از این همه افتخار آفرینی. به خصوص که همشهریمون هم بودن و از اونجا که آدم به شدت شهر پرستی! هستم بیشتر دوستشون داشتم. چند وقت پیش شنیدم دچار اون حادثه شدند و بعدش هم که دار فانی رو وداع گفتن. روحشون شاد.
- باز هم شنبه؛ به خاطر تصمیمی که بعد از گم شدن گوشواره و البته قبل از پیدا شدنش گرفته بودم رفتم مجتمع پارس و دو جفت گوشواره جدید خریدم. قصدم یک جفت بود ولی دیدم اون یکی هم خوشکله از قضا پولم هم کافی بود و هم اینکه قیمت طلا کمی ارزونتر شده بود نسبت به اون هفته. یعنی فروشنده هم تایید کرد که پایین اومده تا حدودی و اینگونه بود که خیلی سریع بی اینکه بقیه مغازهها رو ببینم هردوش رو خریدم و به اف2 و اف3 که همون حوالی بودن پیوستم.
- اول ماه که رفتم واسه ترمیم ناخن گفت باید یک بار ریموو کنی و دوباره کاشت کنی چون زیاد گذشته از کاشت اولی و ناخنات شکلشون عوض شده. منم قبول کردم که ماه بعد اینکارو کنم اما سه چهار روز بعدش یکی از ناخنا ترک خورد و رفت رو اعصابم. از طرفی چون قرار بود همه رو از نو کار کنم گفتم بیخودی واسه یک دونه نرم و از طرف دیگه باید صبر میکردم تا حداقل یه زمان منطقی بگذره و دلم نسوزه بابت ترمیمی که کردم (در واقع برای هزینه دلم میسوخت) خلاصه سوختم و ساختم تا امروز که بالاخره وقت گرفتم و نوسازی به نحو احسن انجام شد. به یاد اولین بار که کاشت انجام دادم رنگش رو هم همون اولی انتخاب کردم و خیلی راضیم ازش.
- یکی از شبکههای داخلی داره سریال زمانه رو پخش میکنه. تو اون خونه اصلا شبکه های داخلی رو نگاه نمیکنم ولی اینجا تابع نظر عزیزانم هستم و متوجه شدم که این سریال داره پخش میشه. نمیدونم بار اول چه سالی بوده ولی مینویسه تولید سال 91 هست. یادمه که خیلی با اشتیاق دنبالش میکردم چون به شدت طرفدار "سون بند" بودم. تمام آهنگاشون رو دوست داشتم و سبکی که اون موقع جدید و تا حدودی منحصر به فرد بود. تازه پریناز ایزدیار هم از معدود بازیگران مورد علاقم بود و باعث میشد پیگیر سریال باشم و از دستش ندم. این روزها اما بخاطر خاطرههای خوبی که برام تداعی میکنه وقتی این خونه باشم میبینمش. جالبه که داستان و صحنه هاش رو خوب یادمه ولی بازم دوست دارم ببینم.
- چند روز پیش یک حالی به فلش ماشین دادم و بعد از مدتها که فقط بهش آهنگ اضافه میکردم به کل فرمت کردم و آهنگاش رو جدید کردم. دیروز تو راه برگشت از استخر دونه دونه گوش دادم. چندتا ترکی استانبولی ریختم که دوستشون دارم. تو ایرانیهای مجاز هم همسفر خیلی خوب بود.
یک ساعت بعد:
الآن چشمم خورد به تقویم گوشی و دیدم امروز ۲۲ خرداده. در چنین روزی یک تحول بزرگ تو زندگیم اتفاق افتاد و کلی تجربههای جدید و کاملا متفاوت برام به همراه داشت. از اونجایی که خاطرهبازم و علاقمند به سالگردها، امروز و این تاریخ نباید از دستم در میرفت.
به خاطر برنامه یک روز در میون استخر نمیتونم با خیال راحت تو کاخ تنهاییم بمونم. این دفعه هشت روز فاصله افتاد و دوازده روز شد که گلدونامو آب ندادم... شرم بر من واقعا:( منتظر بودم تو چند روز محدودیت بیام و بمونم.
یکشنبه داشتم جمع و جور میکردم برم که یکی از رفقا زنگ زد و گفت برای دوشنبه شب دورهمی داریم و طبیعتا خوشحال شدم چون تو این اکیپ خیلییی خوش میگذره از طرفی برنامم تغییر کرد گفتم بعد از ظهر میرم و صبح دوشنبه برمیگردم خونه و همین کار رو کردم.
اول از همه پرستوهای تو پارکینگ اومدن استقبالم. یادمه تو محل کارم یه جایی نزدیک اتاقمون پرستو لونه کرده بود و جوجهدار شده بود بعد صبحا تا من میرفتم سر و صداشون میرفت تو هوا. رییس میگفت فکر میکنن مامانشون اومده :))
قبل از اینکه برم بالا کنتور آب رو باز کردم. رفتم تو خونه گفتم اول گلدونا رو آب بدم بعد لباس عوض کنم اما شیر آب رو باز کردم و دریغ از یک قطره. حالم گرفت. دو تا ۱/۵ لیتری آب معدنی داشتم که ریختم تو گلدونا و تصمیم گرفتم برگردم خونه. رفتم در خونه همسایه و گفت آب وصله دیگه بیشتر حالم گرفت با این تصور که حتما مشکلی پیش اومده. خلاصه رفتم کنتور رو ببندم که دیدم رو حالت بسته هست. نگو این مدت یه نفر اشتباهی کنتور ما رو باز کرده بوده و منم از روی عادت و بی توجه به حالت افقی و عمودی، بستمش. بنابراین دوباره برگشتم بالا و به کارام رسیدم.
آخ از اوضاع پتوسهام. انقدر بیحال شده بودن که گریهام گرفت. کلی باهاشون حرف زدم، قربون صدقشون رفتم و عذرخواهی کردم. ولی ناز یخی چه خوبه. بعد از کلی بیتفاوتی بیحال میشه ولی همینکه آبیاریش کنی جون میگیره. تازه گلهای خوشکلشم نمایان میشه باز.
صبح دوشنبه خواستم برم خونه که اف۳ زنگ زد گفت سرویسکار کولر گفته امروز میام. از اونجایی که آدم خیلی خوب و کاربلد و تمیزیه صبر میکنیم تا خودش وقت بده وگرنه تو صدرا هم زیاد هستن. این آقا یه دونه از این امویام کوچولوها داره که باهاش مسیرهای طولانی رو نمیره. بماند که با اون قد بلند تو این ماشین خیلی هم خندهدار میشه... مثل یه بنده خدایی تو سالهای نه چندان دور... بنابراین ماشینو میذاره تو پارکینگ خونمون و از اونجا با ماشین ما میاد یعنی میاریمش در واقع.
به این ترتیب تا طرفای ظهر گیر افتادیم و بعد برگشتیم خونه. عصرش همینجوری که مقدمات آماده شدن رو انجام میدادم جلو آینه حس کردم یه چیزی عوض شده و اون چیز هم این بود که گوشواره پایینی گوش چپم نبودش. فقط نمیدونم چرا خندم گرفت؟! شاید چون چند سال پیش هم عین همین اتفاق رو تجربه کرده بودم. خلاصه کمی دور و برم رو نگاه کردم بعد هم تو ماشین و پارکینگ و نبود که نبود. همون موقع تصمیم گرفتم (در واقع نیت کردم!) شنبه برم یک جفت گوشواره جدید بخرم.
ماجرای دورهمی هم جالب شد؛ دوتا رستوران پیشنهاد شده بود. من چون هیچکدوم رو نرفته بودم به اونی که آدرسش نزدیکتر بود رای دادم بقیه هم بخاطر کلاسش همون رو انتخاب کردن. داشتم از خونه میرفتم بیرون که برنامهریز زنگ زد گفت این رستورانه مدتهاست تعطیله!! و من حالا فهمیدم. کلی خندیدیم و رفتیم به سوی گزینه دوم. خوشبختانه فضا و غذا عالی بودن.
با این گروه هرجا میریم توجه همه رو جلب میکنیم. مثلا چند سال پیش اواسط اردیبهشت رفتیم باغ عفیفآباد. لباس قجری کرایه کردیم و راه افتادیم تو باغ که عکس بگیریم. انقدر باحال شده بودیم که ملت درخواست میکردن باهامون عکس بگیرن... حالا دیشب هم یه جور دیگه سوژه شده بودیم. میخواستیم به صدای موزیک غلبه کنیم و بلند حرف میزدیم بعد موزیک قطع میشد و ما همچنان با فریاد صحبت میکردیم اونم راجع به پیچوندن آقایون در مورد مسائل مالی... خیلی خندهدار بودیم واقعا. اما خوش گذشت.
امروز صبح باز اومدم این خونه. به محض اینکه در رو باز کردم دیدم گوشوارم افتاده همونجا پشت در. منم خیلی خونسرد انگار خودم از عمد انداخته باشم برداشتم شستم و گذاشتم تو کیفم.
این وسط یک نیت خرید گوشواره جدید افتاد رو دستم!
دیروز ماشینو سر کوچه قبلیمون پارک کردم رفتم چکاپ سالانه رو به دکترم نشون دادم و با رضایت برگشتم. گفتم برم آخر کوچه سر وته کنم ولی دلم نیومد و رفتم در خونمون "در انتهای کوچه بنبست..."
جلو خونه نجمه اینا ایستادم و چشم دوختم به درخت افرای حیاطمون که به قول همسایهها زیبایی کوچه بود. همچنان سرسبز و خوش قامت. سایه این افرا همیشه قسمت ماشین من بود چون زورم میرسید و بقیه هم حال میدادن البته.
پیاده شدم و کمی گردن کشیدم دیدم درخت ازگیل هم هنوز شاداب و سر پاست. چشمم افتاد به شماره پلاک ۵۰ که بابا بعد از تعمیرات، جدیدشو سفارش داده و روی در نصب کرده بودن. آیفون هم همون کوماکسی بود که خودمون گذاشته بودیم.
همینجوری که نگاه میکردم اشکم راه افتاد. ۳۴ سال اونجا زندگی کردیم. یک ماه بعد از اسباب کشی رفتم کلاس اول... تو همون کوچه دوچرخهسواری کردم و بارها با کله خوردم زمین. حتی یکبار بیهوش شدم و نزدیک بود بمیرم ولی همین که سر پا شدم دوباره شروع کردم.
تمام دوران خوش کودکی و نوجوانی و حتی دورههای دانشجوییم تو همون خونه گذشت. جشن تولدهای شلوغ هرساله، لیلی بازی کردن با دخترا کف کوچه، شاتوت خوردن از درخت حیاط نسیم اینا و خفه کردن جوجه ماشینیهای بچه کوچیکترا... وااای خدا انگار تمام زندگیم تو اون کوچه خلاصه شده. انگار تو این خونه خاطرهها خیلی معمولی و بی هیجان هستن.
دیروز خودمو پرت کردم به روزهای خوب و چقدر دلم برای بابا و مامان تنگ شد. چقدر جای خالیشون بیشتر از هروقت دیگه عذابم داد هرچند میدونم جفتشون یک جای بهتر در آرامشند.
الآن که بیدار شدم با خودم گفتم چه خوب بود اگر میشد یک قسمتهایی از حافظه رو پاک کرد. کدوم قسمتها؟ همونایی که مربوط میشن به اشتباهات آگاهانه. اشتباهاتی که آثار و نتایجش تا مدتها ادامه داره و در کمال ناباوری تکرار هم میشه.
میدونم که این حذف، شدنی نیست اما گاهی یک چیزایی پیش میاد که انگیزه برای فراموش کردن اون قسمتها تقویت میشه.
دیروز برای من این اتفاق افتاد. صحنههای چندشآوری دیدم که از همون موقع عزمم جزم شد. اقدامات اولیه هم صورت گرفت و خوشحالم از امروز که خوشبختانه شنبه هم هست برگ سفیدی پیش روی خودم گذاشتم. از امروز پرم از انگیزه برای فراموشی خاطرات مربوط به یک اشتباه کش آمده. با تمام تلخیش خیلی خوشحالم که اتفاق افتاد.
برای خودم آرزوی موفقیت روزافزون در این مسیر دارم.
۱. انگار واقعا هر چیزی به وقتش اتفاق میفته؛
سالها پیش یک شب که دنتیست تو جشنواره موسیقی اجرا داشت رفتیم تالار حافظ. دوستام هم بودن در اصل من با دوستام بودم. تو محوطه بیرونی یه سر رفتم پیش خانواده و زنعمو اینا که همون موقع دنتیست یه نفرو نشون داد و اسمشو گفت. خیلی با کلاس بود. گفت هم سینگره و هم آهنگساز و ... یه جوری ازش تعریف میکرد که مشخص بود دنتیست همه چی تمام ما هم اون بالا بالاها میبیندش.
اونشب گذشت تا اینکه چند ماه بعدش یک رسانه اجتماعی باب شد که اسمش یادم نیست یعنی مطمئن نیستم. اینجوری بود که آدمای آنلاین رو تو یک شعاع جغرافیایی مشخصی بهت نشون میداد و میتونستی باهاشون چت کنی. منم طبق معمول مشتاق بودم امتحانش کنم و باز هم طبق معمول مدتی معتادش بودم. یادمه یک بعداز ظهر رو تختم دراز کشیده بودم و مشغول رصد کردن آنلاینهای اطراف که یکیشون پیام داد و از همون شروع مشخص بود فقط قصدش معاشرته و نه چیز دیگه. کمی که گذشت بحث از کارشو اینا شد و خلاصه معلوم شد همون سینگره! وای انقدر هیجان زده بودم که حد نداره. دیگه شماره هامونو بهم دادیم و تو فیسبوک همدیگرو دنبال کردیم و بعد از فیلتر شدنش هم تو اینستاگرام.
ارتباطمون فقط مجازی بود و حداکثر پیام صوتی. خیلی وقتا میگفتم کاش یه دوست اینطوری داشتم. یکی که هم اصالت خانوادگی داره، هم انقدر قابل اعتماده، هم در عین شهرت خیلی فروتنه و مهم تر از همه اینکه هم دهه هستیم! البته منظورم از دوست فقط دوسته نه بیشتر. خلاصه همیشه میگفتم اگر یه چیزی، بهونهای پیش میومد خیلی خوب میشد و خب اتفاق نیفتاد تا همین چند روز پیش.
با یکی از همکارای سابق صحبت میکردیم که گفت قراره از پیشکسوتهای فلان حوزه تقدیر بشه و تقریبا همه رو پیدا کردیم فقط از خانواده فلانیها به کسی دسترسی نداریم. فامیل سینگر رو گفت. با اینکه دلم نمیخواد کوچکترین قدمی برای اون دیوانهخانه بردارم ولی گفتم من یکیشون رو میشناسم. دیروز بعد از سالها بالاخره چیزایی که توی سرم بود به واقعیت پیوست.کلی با سینگر حرف زدم و درست همونطوری بود که فکر میکردم. تازه دیروز چهارشنبه هم بود!
۲. نمیدونم چرا نسبت به هر کس بیاحساسترم، خیلی بیشتر آویزونم میشه! این قضیه خیلی خیلی برام پیش اومده ولی واقعا هیچکدوم به اندازه مسافر حالم رو بد نکرده.
مسافر هم از اوناست که خیلیا دنبالش میدوئن. مهمترین ویژگیش ثروت عجیبشه، جهانگرده که اوایل تو اکیپ بهش میگفتن مارکوپولو ولی من همون مسافر رو ترجیح میدم. خیلی باسواد و مبادی آدابه. همه جا (واقعا همه جا) آشنا داره و اینکه به شدت خوشگذرونه. اون روزا که من تازه وارد گروهشون شده بودم بخاطر ادب و آگاهیش زیاد باهاش حرف میزدم. کمی که گذشت قرارهای گروهی تبدیل شد به بیرون رفتنای چهار نفره و بعد با واسطه پیشنهادش رو مطرح کرد. سریع رد نکردم و خواستم امتحان کنم اما بعد از یکی دوبار که بیرون رفتیم و واقعا سنگ تمام گذاشت دیدم هییییییچ حسی بهش ندارم و حتی دلم نمیخواد باهاش وقت بگذرونم. این شد که به مری گفتم اگر بخواد میتونیم مثل قبل باشیم و اگر نمیتونه من کلا نیستم. بعد از اون هم مدت زیادی فاصله گرفتم و تو جمعشون نرفتم ولی بهرحال روبرو میشدیم. اگر قیافه بگیرم و محل نذارم چیزی نمیشه اما فقط کافیه بعد از سلام احوالپرسی کنم، چنان آویزون میشه که پشیمونم میکنه.
حالا با این اوصاف فقط خدا میدونه من باغ سهشنبه رو چطور مدیریت کردم که هم به خودم و هم بقیه خوش بگذره. بالاخره صاحب باغ بود و نمیشد اصلا محلش نذاشت ولی جلوی اونهمه آدم انقدر دور من چرخید و سرویس داد که همه صداشون دراومد. مثلا یه جا رو مبل دو نفره و با فاصله کم داشتیم با مری حرف میزدیم که حس کردم گردنم گرفت. بیاختیار یه آخ کوچولو گفتم یهو مثل چی پرید پشت سرم و گردنمو ماساژ داد. زود در رفتم و گفتم برم یه چیزی از تو ماشین بیارم. یعنی از ۱۰ صبح تا ۱ نیمه شب کچلم کرد. بعدم هی اصرار و اصرار که بریم فلان رستوران و فلان باغ و ...
موقع خداحافظی تو گوش مری گفتم یه مدت دوتایی بریم بیرون وگرنه اینو خفش میکنم. اونم گفت باشه گرفتم.
۳. بعد از مدتها امروز اگه خدا بخواد بدون وسیله اضافی برگشتم خونه و بارم سبک بود. فقط هنوز نمیدونم عصر میرم استخر یا نه. باید کیک تولد هم بخرم.
۴. یک سریال مسخره دیگه پیدا کردم و دوباره رفتم تو اون فضا. از خودم انتظار نداشتم تو سریال دیدن انقدر بیظرفیت باشم.
۵. سه سال پیش در چنین روزی یک حرکت اساسی زدم و هردوتامون رو اساسی شوکه کردم! دستم درد نکنه واقعا...