دیروز ماشینو سر کوچه قبلیمون پارک کردم رفتم چکاپ سالانه رو به دکترم نشون دادم و با رضایت برگشتم. گفتم برم آخر کوچه سر وته کنم ولی دلم نیومد و رفتم در خونمون "در انتهای کوچه بنبست..."
جلو خونه نجمه اینا ایستادم و چشم دوختم به درخت افرای حیاطمون که به قول همسایهها زیبایی کوچه بود. همچنان سرسبز و خوش قامت. سایه این افرا همیشه قسمت ماشین من بود چون زورم میرسید و بقیه هم حال میدادن البته.
پیاده شدم و کمی گردن کشیدم دیدم درخت ازگیل هم هنوز شاداب و سر پاست. چشمم افتاد به شماره پلاک ۵۰ که بابا بعد از تعمیرات، جدیدشو سفارش داده و روی در نصب کرده بودن. آیفون هم همون کوماکسی بود که خودمون گذاشته بودیم.
همینجوری که نگاه میکردم اشکم راه افتاد. ۳۴ سال اونجا زندگی کردیم. یک ماه بعد از اسباب کشی رفتم کلاس اول... تو همون کوچه دوچرخهسواری کردم و بارها با کله خوردم زمین. حتی یکبار بیهوش شدم و نزدیک بود بمیرم ولی همین که سر پا شدم دوباره شروع کردم.
تمام دوران خوش کودکی و نوجوانی و حتی دورههای دانشجوییم تو همون خونه گذشت. جشن تولدهای شلوغ هرساله، لیلی بازی کردن با دخترا کف کوچه، شاتوت خوردن از درخت حیاط نسیم اینا و خفه کردن جوجه ماشینیهای بچه کوچیکترا... وااای خدا انگار تمام زندگیم تو اون کوچه خلاصه شده. انگار تو این خونه خاطرهها خیلی معمولی و بی هیجان هستن.
دیروز خودمو پرت کردم به روزهای خوب و چقدر دلم برای بابا و مامان تنگ شد. چقدر جای خالیشون بیشتر از هروقت دیگه عذابم داد هرچند میدونم جفتشون یک جای بهتر در آرامشند.
قربونت دوست عزیز و مهربونم
. مهربانی از شماست.
خدا همه رفتگان شما رو بیامرزه
ممنونم. آمین
خاطرات خوبه مرور شه
بله
سلام سپیدار جانم.
خاطرات کودکی جزو شیرینترین خاطراتن.
همیشه در خوابهام خونه قدیمیمون رو میبینم.
یادشون گرامی باشه.
آرامش نصیب قلب مهربونت باشه
سلام مهربون

آره واقعا و اینکه من هنوز تمام خوابهام تو اون خونه اتفاق میفته با اینکه ۷ ساله جابجا شدیم ولی یه دونه خواب هم از این خونه فعلی ندیدم
ممنون از دعای قشنگت الهه مهر