امروز یکمرتبه یاد اینجا افتادم بعد دیدم اوووووه کلی وقت سر نزدم حتی بقیه رو بخونم.
راستش بیشتر از هر چیز مهر و معرفت گیلپیشی جانم توجهم رو جلب کرد. خب من تو این سن و سال (۴۷سالگی) اصلا تو فاز دوستی مجازی نیستم. به ویژه تو وبلاگ که به مراتب سختتر میتونم به ماهیت وجودی افراد پی ببرم و به تبعش نمیتونم اعتماد کنم. اما...
اوایل که اینجا رو ساختم گیلپیشی عزیزم خواننده ثابت بود و حتما هم کامنت میگذاشت. با توجه به رویکردم زیاد اهمیت نمیدادم تا اینکه صفحهاش رو خوندم و فهمیدم که چقدر این دختر صاف و بیریاست، چقدر صادق و بامعرفته و به نظرم خیلی هم صبوره. خلاصه ذره ذره بیشتر و بهتر شناختمش. خارج از اینجا با هم حرف زدیم و فهمیدم درست شناختمش. اختلاف سنیمون زیاده ولی به قدری برام عزیزه که ازش خواستم خواهرم بشه و خواهری من رو قبول کنه.
دلم میخواد از همینجا بهش بگم که خیلی خیلی زیاد و واقعی و صمیمانه دوستش دارم و هر کاری ازم بخواد با کمال میل براش انجام میدم.
بیشترین چیزی که دوست داشتم امشب بنویسم همین بود.
این چند وقت تو استخر هم ماجراهای جالبی داشتم که اگر فرصت شد مینویسمشون. فعلا که خستهام بس که پروانه زدم تو آب و هنوز موهام رو هم خشک نکردم.
واقعا نمیدونم این مرور تاریخها و وقایعشون چرا اینهمه برام جدیه؟!
خودم که به صورت پیشفرض برای هر تاریخی یک خاطرهای تو آستینم دارم و از چند سال پیش هم اینستاگرام همکاری صمیمانهای در این رابطه باهام به عمل میاره و با نشون دادن عکس، یادآوری میکنه.
البته صبح که داشتم وبلاگ خصوصیم رو به روزرسانی میکردم تو آرشیوش خاطره امروز هم بود که خب اون سال که نوشتم از یک چیزهایی عصبانی بودم و امسال اثری از اون عصبانیت نیست خدا رو شکر.
23 شهریور 96 پنجشنبه بود و با اکیپ شلوغمون قرار ناهار داشتیم. اون موقع هنوز شاغل بودم و قرار شد مرخصی ساعتی بگیرم و زودتر برم چون رییس تازه از سفر برگشته بود نمیشد درخواست مرخصی کامل بدم یعنی موافقت نمیکرد!
با عجله رفتم خونه و تغییر قیافه دادم. دوتا از بچهها اومدن دنبالم. رفتیم یکی از باغرستورانهای دوکوهک. خیلییی باحال بود. الآن که فکر میکنم چقدر هم هوا خنکتر بوده! آیفون 7 پلاس تازه اومده بود و مسافر از همون داشت بنابراین کچلش کردم با درخواست عکس. لعنتی عکساش آدم رو 180 درجه خوشکلتر نشون میداد.
شبش باز با دو نفر دیگه قرار شام داشتیم که اتفاقا اون رستوران هم توی باغ بود و چقدر باصفا. اونجا هم خیلی خوش گذشت. چیزی هم که عصبانیم کرد واقعا بیمورد و به خاطر حساسیتهای بیجای خودم بود وگرنه تمام اون روز برام خوب و خوش بود و به یادموندنی.
استاد دوره اول دانشجوییم که حالا بعد از نزدیک به سی سال برام مثل دوست شده یکبار سر کلاس گفت "خاطرههاتون رو بنویسید بعد هر وقت با خوندنش خندتون گرفت بدونید که بزرگ شدید". فقط من نمیدونم چرا انقدر دیر خندم گرفت؟!
- بعد از 10 سال با دیجیکالا قهر کردم. اول هفته پیام گذاشتم که چون نظرم رو تایید نکردید دیگه ازتون خرید نمیکنم. برای خودم هم یک عهدنامه محکم مبنی بر تحریمش نوشتم و چندجا ثبت کردم بعد دیروز ازشون پیام اومد و مشخص شد عجله کردم ولی دیگه عهد بسته شده رو نمیشه شکست که.
صبح توی مسیری بدون مانع و ترافیک و تو لاین سرعت یک ۲۰۶ جلوم بود که بیدلیل سرعتش رو کم کرد اما لاینش رو تغییر نداد. کلی وقت به اجبار پشت سرش آروم رفتم تا بالاخره کمی راه داد و سبقت گرفتم. از کنارش که رد شدم دیدم یک دختر کم سن و سال پشت فرمونه و دوستش هم کنارش. خیلی معلوم بود تازه رانندگی رو شروع کرده اما تا اومدم دلسوزی کنم دیدم داره تلاش میکنه سیگار روشن کنه و همین باعث شده بود سرعتش کم بشه و راه من رو ببنده!!! کفرم دراومد واقعا. آخه دختر خوب کی مجبورت کرده وقتی هنوز مسلط نیستی پشت فرمون سیگار بکشی؟! اصلا کی و چی مجبورت میکنه سیگار بکشی؟! (هرچند که من توی این سالهای اخیر واقعا مخالفتی با سیگار ندارم یعنی جز مضر بودن برای سلامتی که اونم به خود فرد مربوطه ضرر دیگری در استعمالش نمیبینم).
بعد تو بقیه مسیر فکرم مشغول این قضیه شد که چرا اکثر آدمها از خودشون فاصله میگیرن و همش میخوان ادا در بیارن؟
به تمام آدمهایی که میشناسم فکر کردم و بعد از ارزیابی ذهنی به این نتیجه رسیدم کسانی که اصالت دارند تقریبا همیشه خودشون هستند، دروغ نمیگن و نقش بازی نمیکنند. تعریف من از اصالت پایبند بودن به یک سری اصول پسندیده هست و متأسفانه کسانی که ازش بیبهره هستن در تمام طول زندگی و در هر موقعیتی که باشن دارن ادا در میارن. البته که غیر واقعی بودنشون به وضوح قابل تشخیصه ولی خودشون برای درک موقعیت مقاومت میکنن و چیزی که مسلمه آدمهای غیرواقعی تو خلوت خودشون اصلا احساس آرامش و رضایت ندارن.
برداشت لحظهای من از اون دختر زیبای راننده این بود که اصلا اینکاره نیست و فقط برای همرنگی با یک جماعتی داره تلاش میکنه. راستش دلم سوخت.
حدود ۹ سالی میشه که میرم این استخر. از همون موقع یک خانمی رو زیاد میدیدم یعنی یکجورایی پای ثابت استخر بود. مشخص بود که سن و سالی داره ولی همیشه خیلی خوشتیپ بود و معلوم بود مراقب خودش هست. پوست شفاف و خلاصه جلب توجه میکرد.امروز دیدم با یک دختر حدود هشت نه ساله اومد که خب نوهاش بود. کلی با هم مسابقه دادن. طول استخر رو کرال سینه میزدن و با کرال پشت برمیگشتن بعدش هم توپ آوردن بازی کنیم. هزار ماشالله یک دونه توپ از دستش در نرفت.
بعدش من رفتم تو جکوزی و از اونجا نگاهشون میکردم. دلم ضعف رفت بخدا... گفتم چه کیفی میده آدم با مادربزرگش بازیهای اینجوری کنه.
بعد خودمو مرور کردم؛
مادبزرگ مادری رو که اصلا ندیدم مادر پدرم هم از اول پیر بود. البته که خیلی عاقل و باهوش و به قول خودمون دل به نشاط (سرزنده و خوش گذرون) بود ولی نهایت کاری که از دستش برمیومد این بود که قصه و خاطره تعریف کنه و انصافا قشنگ هم تعریف میکرد. دوستش داشتم ولی توی بیست و یک سالگی درست روزی که آخرین امتحان اولین دوره دانشجوییم رو دادم فوت کرد و خاطرههاشم با خودش برد.
امروز حس کردم از لذت داشتن پدربزرگ و مادربزرگ محروم بودم و اینکه چقدر حال میده آدم تا سرحاله و انرژی داره نوه یا نوههاشو ببینه و باهاشون وقت بگذرونه. مخلص کلام: اندکی حسودیم شد:((
راستی دیروز باربی رو دیدم بالاخره. کیفیت صداش هیچ خوب نبود و زیرنویسش هم واقعا چرت بود بنابراین فقط آخرش گفتم !?So what
حالا صبر کنم یک نسخه درست و حسابی برسه به دستم ببینم چیزی میفهمم یا نه!
اول هفته پیش مری گفت آخر هفته یک سفر کوتاه بریم و منم قبول کردم. تصورم از آخر هفته پنجشنبه و جمعه بود چون فکر نمیکردم بخواد مرخصی بگیره. سهشنبه که از استخر برمیگشتم زنگ زد و گفت حدودای 9 فردا میاییم دنبالت و اونجا بود که فهمیدم از چهارشنبه میریم. اومدم خونه، حوله و اینا رو آویزون کردم که تا صبح خشک بشن چون باید ساک استخر رو با خودم میبردم. بعدش هم با تمام خستگی وسایل مورد نیاز رو جمع و جور کردم و ساک پیچیدم. البته نیمه شب یکی یکی چیزهایی یادم میومد که تو گوشی مینوشتم تا صبح بردارمشون.
ساعت از 10 گذشته بود که اومدن دنبالم چون همیشه حداقل یک ساعت تاخیر دارن و من بر اساس اون برنامهریزی میکنم. با مری که بوس و بغل داشتیم، با مهندس دست دادم اما به مسافر خیلییییییییی سرد فقط جواب سلام دادم. جریان عبور از خط قرمزش رو به مری گفته بودم و غافلگیر نشد اما خودش وارفت که خب نصف حقش بود. تو راه اولین جایی که توقف کردن پرید آب معدنی خرید و اول از همه به سمت من گرفت منم گفتم نمیخوام و ازش نگرفتم. خلاصه به مقصد رسیدیم و رفتیم ناهار بخوریم. مری پرس و جوها رو از شیراز انجام داده بود و مستقیم رفتیم رستورانی که معرفی کرده بودن. فضا و غذای خوبی بود. اونجا هم یک رویارویی دیگه با مسافر داشتیم که حتی توی صورتش نگاه نکردم. یک بحثی رو هم با مری مطرح کرد که مثلا رفتارش رو توجیه کنه منم همون موقع با فسقلی مشغول شدم و نشنیدم چی گفت و بعد مری برام تعریف کرد و خندیدیم. ولی واقعا حالم از دیدنش بد شده بود گفتم تا الآن ازش خوشم نمیومد ولی براش احترام قائل بودم اما دیگه بدم اومده و نمیتونم باهاش عادی رفتار کنم.
بعد از غذا خواستم صندلم رو بپوشم که دیدم ای واااای بند سمت راستش در آستانه پارهگی هست و فقط به مویی بنده! میخواستم سکته کنم از تعجب و بیشتر ناراحتی چون چندبار بیشتر نپوشیده بودم و در ضمن لنگه چپش کاملا سالم بود. علاوه بر اون برای اولین بار خواستم بارم سبک باشه و هیییچ نوع کفش اضافه با خودم نبرده بودم. هیچی دیگه گزینههای پیش روم عبارت بودند از: دوختنش که سوزن و نخ نداشتیم، خرید یک کفش جدید که مغازهها بسته بودن و قرض گرفتن از مری.
محل اقامتون مثل بوشهر دو خوابه بود. یکیش دو تا تخت یک نفره داشت و اون یکی یک تخت دو نفره. من و مری فوری دو تخته رو انتخاب کردیم و وسایلمون رو گذاشتیم اونجا. آقایون هم رفتن توی اون یکی اتاق که یهو مری گفت این اتاق کانال کولر نداره!! فقط توی هال و اون اتاق کانال بود. سریع به مهندس گفت که ما این اتاق رو میخواهیم. منم فقط میخندیدم از لحن آمرانه مری و تسلیم اونا. چایی خوردیم و کمی خوابیدیم البته من کم خوابیدم و اونا حدود دو ساعت. مهندس هم گفت حتما پنج و نیم باید آماده باشید چون میخوام یک جایی ببرمتون که ساعت مشخصی داره. ما هم گوش کردیم و رفتیم برای دیدن این صحنه:))
من از گزینههایی که در مورد کفش داشتم مورد سوم رو انتخاب کردم. البته نخ و سوزن هم خریدیم ولی فرصت دوختنش نشد. بعد از دیدن غروب خورشید من و مری و فسقلی رو رسوندن پارک آبی و خودشون رفتن. برای ورود گفتن باید گوشی و طلاهاتون رو بدید امانتداری نمیدونم تو اون لحظه چرا دوتامون فکر کردیم امانتداری اونجا قابل اعتماد نیست بنابراین مری زنگ زد به مهندس که اگر نزدیک هستن برگردن و وسایل ما رو با خودشون ببرن و اومدن.
مراحل ورود رو طی کردیم و رسیدیم به اصل مطلب. از حق نمیشه گذشت که واقعا پروژۀ عظیم و جای باحالی بود. فسقلی حسابی ذوق کرده بود و ما هم همینطور. مدام هم حسرت میخوردیم که چرا شیراز چنین فضایی نداره؟ حدودای 10/5 اینا همونجا شام خوردیم و دوباره پریدیم تو آب و جکوزی و ... تا 11/5 که بیرونمون کردن. وقتی اومدیم خونه مری امانتیها رو گرفت و آورد تو اتاق که چیزامون رو برداریم و اینجا بود که... دوباره لنگه گوشواره من نبود!! همه جا رو گشتیم و نبود. بچهها رفتن تا اون مجموعه و چیزی ندیدن. همه حالمون گرفته شد و اینبار مطمئن بودم که امیدی به پیدا شدنش نیست و پیدا هم نشد :(( بعد همش میگفتیم آخه ما رو چه حسابی به امانتداری اونجا اعتماد نکردیم که حداقل یکی باشه یقهاش رو بگیریم؟!
پنجشنبه رو اختصاص دادیم به طبیعتگردی و اینها و ناهارمون رو توی یکی از اقامتگاههای بینالمللی همونجا خوردیم. اینجا فضا خوب بود ولی غذا تعریفی نداشت. شبش هم رفتیم تنها مجموعه تفریحی که پیدا کردیم. هتل بود البته. کمی تو سالن بولینگ وقت گذروندیم و شام رو هم تو رستوران گردونش خوردیم. اینجا هم فضا معمولی و غذا خوب بود.
دیروز بعد از صبحانه که البته ساعت 9/5 خورده شد راه افتادیم و من ناهار رو تو خونه خوردم. سفر خوبی بود ولی راستش به جز اون مجموعه هیچ چیز جالبی نداشت اون شهر.
قضیه گوشواره رو تو خونه نگفتم فقط صبح دوباره رفتم سراغ همون طلا فروشی قبلی و باز در حالتی به غایت جوگیرانه دو جفت گوشواره جدید خریدم و ازش خواستم اگر مثل اون قبلی رو موجود کرد بهم خبر بده.
- تازگیها یک چیز عجیبی توی خودم کشف کردم؛ با یک ذوقی صفحه رو باز میکنم بنویسم بعد از یکی دو تاپاراگراف خسته میشم و زود میخوام تمامش کنم حتی شده بیمعنی!! چراااا؟؟؟ قبلا اینطوری نبودم آخه:(
- تو لپتاپم فیلم مراسم هفته کتاب سال 95 رو پیدا کردم و درست رو صحنهای که خودم پشت میکروفن بودم:/ دلم برای تئاتر و صحنه و سخنرانی تنگ شد خیلی... یادش بخیر.