دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

عشق اول

در ادامه پست قبلی و یادآوری روزهای مدرسه، دلم خواست اینم بنویسم؛

اشتون همسایه که نه اما هم محله‌ای بود. از همون هشت نه سالگی عاشقش شدم البته بچه تو اون سن که عشق و این چیزا حالیش نیست ولی خیلی خوشم میومد ازش. همسن خودمم بود. تو ساعتای رفت و آمد مدرسه همدیگرو می‌دیدیم اما دریغ از حتی یک کلمه حرف.

سال‌ها گذشت و دبیرستانمون هم تمام شد و یهو غیبش زد. روزای دانشگاه همش به در خونشون نگاه می‌کردم اما نبود. مامانش و خواهراش بودن اما خودش نه! 

 شباهت عجیب و شدیدش به جیمز دین باعث شد عاشق جیمز دین هم بشم. با سختی چندتا از فیلم‌هاشو پیدا کردم و دیدم و حتی یه عکس هم گیر آوردم که مدام بهش خیره می‌شدم. اون روزا حتی کامپیوتر هم فراگیر نبود چه برسه به اینترنت و گوگل و فیلم و عکسای رنگارنگ.

اشتون هم دیگه شده بود یک عشق رویایی و از دست رفته. تعهدم به این عشق خیالی باعث شده بود تا سال‌ها هیچ‌کس رو تو زندگیم نخوام. واقعا اینجوری بود. به هیچکس حتی نگاه هم نمی‌کردم تا سال ۸۱ و ماجراهایی که بعد از پریزاد پیش اومد. بگذریم...

دانشجوی ارشد بودم که یه روز وسط امتحانا رفتم فیسبوک و خیلی غیر منتظره پیداش کردم. به معنای واقعی کلمه خر کیف شدم. ایران نبود. براش پیام دادم ولی مطمئن نبودم جواب میده یا نه بهرحال تیری در تاریکی رها کردم.

فردا صبح زود که شب اونا بود جوابش اومد و اونم ذوق کرده بود. مدتها همونجا پیام رد و بدل کردیم و به افتخار هم ویدیو پست کردیم. یکی از آهنگای عماد طالب زاده که اون سال هیت شده بود، آهنگ سامی بیگی و یا عشق اول از نیما...

سال بعدش که سر کار می‌رفتم اومد ایران. برای اولین بار تلفنی حرف زدیم و بعد از ۲۵ سال قرار شد همدیگرو ببینیم. رفتم دنبالش، باورم نمیشد. دوتامون افتاده بودیم به خنده‌های هیجانی. تو راه از بچگیمون حرف زدیم و نخ دادنای بی‌حاصل. رفتیم دنبال آر و با هم رفتیم کافه. روبروم نشسته بود و من اصلا حتی لحظه‌ای نمی‌تونستم ازش چشم بردارم. خوب شد با آر حرف میزدن و من راحت بودم. از معدود رویاهام بود که در کمال ناباوری محقق شده بود. حس اون لحظه درست مثل این بود که جیمز دین اول از قبر و بعد هم از شرق بهشت اومده باشه تو کافه هتل سارا و با من سر یک میز نشسته باشه.

چندبار دیگه هم قرار گذاشتیم و جالب این بود که اون عطش و اشتیاقم کاملا از بین رفت. بعد از رفتنش دیگه اصلا پیگیرش نشدم. هیچ اتفاق بدی هم نیفتاد ولی حسم بهش تمام شد. حتی حالا که حدود ۱۰ سال از اون روزا میگذره و دوتا بچه هم داره دورادور از حالش باخبرم ولی واقعا حس خاصی ندارم بهش.

یه بار تو کلاب هاوس جریانو تعریف کردم استاد به نقل از یک کتاب گفت: «گاهی بهترین راه برای فراموشی، دوباره دیدنه!»

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.