دیروز صبح آماده شدیم بریم بیرون که قرار شد بابای نفس جانم بیاد دنبالش وقتی در جریان برنامه ما قرار گرفت خیلی جدی اصرار کرد که ما رو میبره. وقتی میگم جدی یعنی دیگه جای چانهزنی نداشت. بهر شکل استارت کار رو زدیم و درصد زیادی هم پیشرفت داشتیم فقط محضر و چندتا دیگه موند واسه امروز که اونم با هم همت کردیم و انجامش دادیم و خلاص!
مرحله آخر یه قسمت کوتاهی رو من زودتر رفتم و تا خواستم وارد ساختمون بشم، کنه جلوم سبز شد. دروغ چرا خودم از دور دیدمش ولی من تو خیابون بودم و اون تو پیادهرو گفتم به روم نیارم تازه ماسک هم زده بودم و شناساییم کمی سختتر بود اما صاف اومد جلو و شخصیت بازیگرم فعال شد و کلی خوش و بش کردیم بعد هم معارفه و خدافظی. دلم نمیخواست به این زودیا روبرو بشیم آخه اون هفته که زنگ زد گفتم من دیگه از خونه بیرون نمیرم و همش صدرا هستم و ... آبروم رفت.
از دیروز جلسات ورزش شروع شد و خیلییییی باحال بود. چندتا وسیله ورزشی هم برای خونه خریدم. امروز سه ساعت طول کشید و دوست هم پیدا کردم. داشتن هفتسین میچیدن. خوش گذشت.
اعتراف میکنم که دیگه نا ندارم یعنی از اون شباست که تا برم تو تخت بیهوش میشم. ولی خوشحالم اون کار اساسی به خیر و خوبی انجام شد.
حالا کارای شخصی مونده و کلی استراحت تا سال جدید و برنامههای جدید به امید خدا.
سورپرایز اون هفته امید به زندگیمو زیاد کرد خدارو شکر.
دیروز بعد از ظهر تو خیابون زند کار داشتم. دوباره اسنپ گرفتم اونم اکو پلاس عجلهای ولی خوب بود. ماشینش مثل مال خودم بود اما سفید رنگ. راننده خیلی بامزه بود. وقتی سوار شدم یه آهنگ محلی پخش میشد گفتم یا خدا که سرم میترکه بعد که تموم شد یه آهنگ رپ، ردش کرد یهو شماعیزاده خوند همون که واسه دختر خواستگار اومده و این حرفا، اینم رد کرد شد آب و آتش دیجی تبا، باز رد کرد. دیگه وسطای چمران بودیم که گفت آرمین تو ای اف ام... راننده که تا الآن یک کلمه حرف نزده بود گفت اههههه اینا چیه دیگه؟ بعد گفت به بچم گفتم برام آهنگ بریز رو فلش هرچی دم دستش اومده ریخته. انقدر از قیافش و سبک حرف زدنشو چیزی که گفت خندم گرفت که بلند زدم زیر خنده و خلاصه تا سر بیستمتری کلی حرف زدیم. خیلی بانمک بود.
ولی امان از شلوغی خیابون اونم تو اون ساعت که انتظار داشتم خلوت باشه. هنوز ۴ هم نشده بود. دستفروشا تو پیادهرو بساط کرده بودن خیلی باحال بود. مدت زیادی بود از این متظرهها ندیده بودم خوشم اومد.
صبح پیاده رفتم اطراف خونه تو پارک علوی کلی دختر مدرسهای بود از اون شیطونا. جلوی پارک هم به رسم هر ساله از این چادرا زدن که ماهی گلی و وسایل هفتسین میفروشه. یادم افتاد سال اول کرونا وسایلش رو چید ولی دو سه روزه مجبور شد جمعشون کنه چون کسی زیاد تو فاز عید و این حرفا نبود.
جمعه شیطون چند ثانیه رفت تو جلدم و یک اشتباه خیلی زشت کردم. بلافاصله هم پشیمون شدم ولی کاری نمیشد کرد بنابراین با پای لرزون نشستم پشت فرمون و از پارکینگ زدم بیرون. زیاد دور نشده بودم که لو رفتم ولی از سر بیچارگی رفتم تو فاز انکار اما انصافا خیلی عذاب کشیدم. به هیچکس هم چیزی نگفتم. کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم جبران کنم اما دیروز که زنگ زدم دختره بیمعنی تلفنمو جواب نداد گفتم پس حتما حقش بوده حالا فقط نگرانم که یه وقت تلافی نکنه! باید مدتی فاصله بگیرم.
از فردا باید برم دنبال اون کار اعصاب خورد کن و وقتگیر. راننده هم پیدا نکردم. دو تا اسنپ دیروزی اولیش که صبحا اداره بود و برگشتنی هم ماشینش نابود بود بنده خدا. امیدوارم همون فردا یه مورد خوب پیدا بشه که بتونم دو سه روزه قضیه رو تموم کنم.
این روزهای باقیمونده از سال کلی کار دارم امیدوارم خوب پیش بره.
دیروز که اونهمه خوشحال شدم وقتی اصلا انتظارشو نداشتم، گفتم واقعا چرا تا این حد به خودمون سخت میگیریم؟ واقعا به این باور رسیدم که هرچی سخت میگیریم به همون اندازه میفتیم تو باتلاق مشکلات و توش فرو میریم، فرو رفتنی!
من خودم تا همین چند وقت پیش از اونا بودم که با کوچکترین مشکل دیگه قید دنیا رو میزدم، بد و بیراه میگفتم به روزگار و آرزو میکردم دنیا زود به آخر برسه. مثلا خیلی سال پیشا فکر کنم دوره لیسانس بود، تو بازوهام جوش میزد بابتش رفتم دکتر و معلوم شد کیست ۲ سانتی تو تخمدان دارم. از تو مطب دکتر مثل ابر بهار اشک ریختم. فکر میکردم دیگه میمیرم اونم تو اون سن و با اون همه امید و آرزو در حالی که یک دوره قرص خوردم و کیست به کلی غیب شد.
به همین ترتیب تو مقاطع مختلف چیزایی پیش اومدن که لحظه شنیدنشون تمام وجودمو یأس میگرفت اما همشون به بهترین شکل و در کوتاهترین زمان گذشتن و رفتن جوری که الآن به اون حال و احوال خندم میگیره.
چند وقتی هست یاد گرفتم هرچی پیش میاد قبولش کنم. امید داشته باشم به آینده و تغییرات برای بهتر شدن.
صبور بودن خیلی مهمه وگرنه مشکل همیشه هست و اگر جدیش بگیرم دهنمو سرویس میکنه اساسی.
بالاخره موفق شدم بیام این خونه.
صبح رفتیم خرید و باز هم نشد اون عکس جا مونده از سفر رو بزنم رو شاسی چون جلوی عکاسی کلی ماشین حتی دوبله ایستاده بودن و از اونجا که آدم قانونمندی هستم باز بیخیالش شدم. باید یه روز که میرم پیادهروی با خودم ببرم بهرحال توی مسیره. از سه هفته پیش که بقیه عکسارو آماده کردم میخ اینم کوبیدم به دیوار ولی هنوز خودش آماده نشده.
بعد از ناهار و کمی استراحت و صرف چای، راه افتادم به سمت این یکی خونه که اسمش رو گذاشتم غار تنهایی البته هیچوقت غار تنهایی نبود، از همون روز اول که غارتش کردم! یادش بخیر آلبوم پاروی بیقایق محسن چاوشی تازه اومده بود و با هم گوش کردیم.
نمیدونم چرا یه مدت مسیر صدرا انقدر ترافیکش سنگین شده بخصوص اون قسمت که از حسینیالهاشمی ماشینا میان وحشتناکه. قبلا دیده بودم اما فکر میکردم خبر خاصیه یا مثلا ساعت نامناسبی رو انتخاب کردم اما نه.
بهرحال رسیدم و یه سری چیز میز جا دادم. یه سفارش اسنپ مارکت هم داشتم که اومد. یکشنبه بازار هم هست و تا حدی شلوغه ولی خوشم میاد از شور و هیجان مردم.
فردا باید کمی تمیزکاری کنم. تمیز کردن این خونه صدمتری برام لذتبخشتر و راحتتره از تمیز و مرتب کردن اتاق ؟؟ متریم تو خونه. نمیدونم چرا ولی اونجا اصلا دوست ندارم کار کنم بخصوص تمیز کردن کتابخونم برام مثل کابوسه. چندباری هم تقلب کردم و کتابهارو از قغسه نیاوردم بیرون و همینجوری دستمال کشیدم. یکی از دلایلش اینه که وقتی کتابارو بیرون میارم بیهوا مشغول ورق زدنشون میشم بخصوص کتاب شعرام که عاشقشونم و خوندنشون کارو حسابی عقب میندازه.
خدا کنه چند روزی که اینجام یک نفر ترتیب اون اتاق رو بده.
برای امشب آرزوی یک خواب عالی و باکیفیت برای خودم دارم.