سال پیش چنین روزی روز سیاه زندگی من بود.
روزهای تلخ، غمانگیز، پر اضطراب و حتی پر از ناامیدی کم نداشتم ولی اون روز واقعا سیاه بود. همون لحظهها در موردش نوشتم. از ترسی که تمام وجودم رو گرفته بود. از اینکه نمیتونستم پایان خوشی براش تصور کنم. هر نیمساعت یکبار مینوشتم اما وقتی تمام شد یادداشتم رو پاک کردم. دلم نمیخواست اون سیاهی با خوندنش یادم بیاد. البته که هیچچیز یادم نرفته و الآن که یکسال ازش میگذره به لطف خدا به آرامش رسیدم و میتونم در موردش بنویسم.
اینکه شب قبلش چقدرررر خوشحال و هیجانزده بودم. فکر میکردم و تقریبا مطمئن بودم که قراره یکی از اتفاقات رویاییم رقم بخوره. چیزی که خیلی دلم میخواست و به هر دلیلی ممکن نشده بود. حتی یادمه که از هیجان خوابم نمیبرد. دلم میخواست زود صبح بشه و صبح شد...
اولین پرچم قرمز با اعلام برنامه جانبی که ازش بیاطلاع بودم به اهتزاز دراومد ولی وقتی در موقعیتش قرار گرفتم آرام شدم و به خیر گذشت اما از اون به بعد همه چیز به سمت دیگری رفت. دلم کمی گرفت، ایرپادم رو گذاشتم توی گوشم و با صدای بلند موزیکهای مورد علاقهام رو گوش دادم.
تلاش کردم حساسیت نشون ندم. هنوز امیدوار بودم به تحقق رویام... هنوز ساده بودم و بیخبر!
ذره ذره تلخیها اوج گرفت، رفت و رفت و رفت تا رسید به تصاویر عذابآور... رسید به رنجی که تا اون روز هرگز تجربهاش نکرده بودم، رسید به عریان شدن واقعیتی که ندیده بودم و رسید به مستی و راستی!
بیشتر از هر زمان، احساس بیپناهی داشتم و تنهایی و حس غریب غربت. تمام اینها برای من جدید بودند. با اینکه غذای درستی نخورده بودم اصلا احساس گرسنگی نداشتم. فقط میخواستم تمام بشه اون روز و اون لحظهها.
باران هم شروع شد و تنها باری بود که حتی از باران هم ترسیدم. بدنم از درون سرد بود و پاهام خیس آب و گِل. همه چیز مثل کابوس بود. شروع کردم به دعا خوندن و بالاخره تمام شد.
نقطه پایان اون روزِ سیاه، شد نقطه پایان خیلی چیزها و امروز من خوبم. خالی از عاطفه و خشم، خالی از خویشی و غربت اما گیح و مبهوت نیستم بین بودن و نبودن.
هستم و بالاخره بزرگ شدم.