دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

وقایع اتفاقیه اولین روز زمستان

مدت‌ها منتظر فاز دوم شیرازگردی بودم بعد وقتی اعلام شد قراره برگزار بشه شیراز نبودم بنابراین مجبور شدم دو هفته دیگه منتظر بمونم.
بالاخره به اتفاقِ دو همراه ثبت نام کردیم. 
قرار برای ساعت ۱۰/۵ بود و قبل از ۱۰ زدیم بیرون.  تا رفتم روی پل دیدم آینه بغل اونوری تنظیم نیست. اومدم تنظیم کنم دیدم نمیشه. دیگه تو چمران اولین جایی که مجاز بود زدم کنار و اف ۳ پیاده شد بررسی کنه که معلوم شد لق شده یا شکسته. کفرم دراومد.
مستأجر اف ۱ برای خانمش ماشین گرفته و متأسفانه اصلا مسلط نیست پس حدس قریب به یقین زدم که آینه رو زده. هیچی دیگه حسابی عصبی شدم.
ماشین رو گذاشتم پارکینگ عمومی و تا برسیم به گروه کمی راه رفتیم. دوباره لیدر مورد علاقم بود و هر دو خوشحال شدیم و کلی یاد کردیم از سفر باحال هرمز. رییس آژانس هم بود و وقتی شروع کرد یک خانمی اومد جلو تا با موبایلش توضیحات رو ضبط کنه. یهو دیدم مشاور دبیرستانمون هست. البته برای نظام جدیدها اومده بود چون برای ما که مشاور مد نبود!!
با این‌که باهاش کاری نداشتیم ولی دوستش داشتم چون خوش‌رو بود و پر انرژی درست بر خلاف خواهرش که از سال اول دبیرستان معاونمون بود. با این‌که هیچ‌موقع مورد انضباطی نداشتم ولی اصلا از این معاون خوشم نمیومد نه خودم و نه دوستانم.
هیچی دیگه بی‌اختیار اسم خانم مشاور رو گفتم و بهش سلام کردم و گفتم سی سال پیش خواهرش معاون مدرسمون بوده که به سمت مقابل اشاره کرد و دیدم خانم معاون هم هست. رسما صورتم آویزون شد ولی مهارت بازیگری به دادم رسید و وانمود کردم خوشحال شدم...
جالبه که خود خانم مشاور هم گفت شاگردها همه گفتن تو خوش اخلاق‌تر از خواهرت هستی :))
خوشبختانه زیاد درگیر اونا نشدم و مسیر رو شروع کردیم. البته که تمام مسیر رو بارها رفته بودم ولی با راهنما و گروه لذتش بیشتر بود. 
دوباره به شهرم و تاریخش افتخار کردم. قسمتی از مسیر یادآور خاطرات کودکی و خانه تاریخی دایی جان و رفت و آمدها بود که اون هم خیلی چسبید.
ناهار هم که جزء برنامه بود توی یکی از همون خونه قدیمی‌ها که رستوران و اقامتگاه شدن ارائه شد و خیلی هم عالی.
برای برگشتن وقتی از پارکینگ اومدم بیرون یک لحظه گیج شدم که کجام و کدوم طرفی باید برم. کارت رو که دادم به مأمور ازش پرسیدم از کدوم طرف باید برم؟ گفت کجا میخوای بری؟ گفتم خونمون... انقدر هم جدی گفتم بنده خدا چشمش گرد شد بعد خودم خندم گرفت و اون هم خندید و بس که با معرفت بود از اون‌جا تا خونه رو تعیین مسیر کرد طفلک:))
نزدیک‌های ۴ بود که اومدیم خونه. عصرش نیمولی زنگ زد و راجع به دختری که برای ازدواج انتخاب کرده حرف زدیم. عمو تو آخرین تماس گفته بودن خبری در راه است و خب در جریان جزییات نیز قرار گرفتم. نکته کلیدی هم مسئله سن بود. تجربه اطرافیان نشون داده هر وقت میگن هم‌سن هستیم، سن دختر بیشتر از پسره. من این مسئله رو همون موقع‌ها که سر کار می‌رفتم کشف کردم، به بقیه هم گفتم و با گذشت زمان به اثبات رسید هرچند تحقیقات در مورد چرایی این قضیه هم‌چنان به نتیجه نرسیده است!
خلاصه کلی بر سر داماد شدن پسرعمو ذوق کردم و هیجان زده شدم. حالا باید صبر کنیم عمو این‌ها برگردن تا برسیم به برگزاری مراسم و غیره.
- دیشب برای چندمین شب متوالی خواب دنی رو دیدم! اصلا جمله کلیدی این پست همین بود ولی چون خیلی کوتاه می‌شد یک خاطره هم ضمیمه کردم.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.