چقدرررر تند تند سال عوض میشه. نمیدونم چرا وقتی بچه بودیم جونمون درمیومد تا عید بشه. از جذابیتهاش هم توی اون دوران، لباس نو خریدن و عیدی گرفتن و دورهمیهای شلوغ خانوادگی بود. ما از اون خانوادهها بودیم که مثل گوله برفی که به بهمن تبدیل میشه بازدید عید رو پس میدادیم یعنی هر خونهای میرفتیم با میزبان راه میافتادیم به سمت مقصد بعدی و خب لذتی داشت که مثلا من میرفتم تو ماشین عمو اینا یا نیلو و دنتیست میومدن تو ماشین ما.
آخرش هم سیزده بدر که دیگه اوج خوشگذرونی بود و البته آخر شب فکر اون پیک نوروزیهای مسخره اندکی خوشیهارو زهر میکرد.
این سالها اما از اون شلوغی و شور و هیجان خبری نیست. شب اول تو خونه عمه جان مرحوم وقتی خواستیم عکس بگیریم، شمردم و دیدم حتی با وجود عروس جدید تعدادمون بیست نفر هم نیست. آر میگفت عکسها رو که دیدم کلی گریه کردم.
در اصل سرعت گذشت زمان و عمر و این حرفها در کنار از دست دادن بزرگترها و مهاجرت بچهها، ذره ذره لذت عید و نوروز رو کمتر میکنه ولی در هر حال هنوز هم سال جدید میتونه بهانه خوبی برای تصمیمها و رویکردهای جدید باشه.
و من به واسطه پیشنهادی که بهم شد، دست از لجبازی برداشتم و دیشب یکی از خواستههای مُصرانهی قلبم رو اجابت کردم. راضی هستم از این کارم. به نظرم دنیا اصلا ارزش کش دادن تلخیها رو نداره:))
فردا یا روز بعدش باید برم سمت غار تنهایی. امسال اونجا هفتسین ندارم ولی گلدونها هستن و حتما دلتنگ من.
و در نهایت هفتسین امسال؛
به یک مرضی هم دچارم که هر وقت با کسی بحث میکنم حتی وقتی صد در صد مطمئنم که مُحق هستم، باز بعدش تا چند وقت وجداندرد میگیرم و تلاش احمقانهای برای رفع و رجوعش حتی شده غیرمستقیم میکنم.
دیشب هم این اتفاق افتاد. مدت طولانی به خاطر رفتار بد و بیمنطق یکی از نزدیکان براش قیافه گرفته بودم و قطع ارتباط. دیروز عصر دیدم سه تا تماس از دست رفته پشت سرهم ازش داشتم. دلشوره گرفتم و زنگ زدم اما ابراز دلتنگی بود بدون ندامت. من هم تحت تأثیر اون دلشوره و اضطراب بهش حمله کردم و ...
حالا با اینکه بیشتر از ۲۴ ساعت ازش گذشته همچنان پس ذهنم درگیر هست و عذاب وجدان دارم. البته اندک روی خوشی در قالب پیامک نشون دادم ولی راحت نیستم اصلا.
برای امروز صبح پیشبینی باران داشتیم.
هوا ابری و خیلی خوشرنگ و خوشبو و خلاصه عااالی بود که از غار تنهایی زدم بیرون. توی راه نمنم بارون شروع شد و الآن شدیدتر شده. چقدر عاشق بارون هستم من.
گوش شیطان کر تو این خونه برنامه قطعی برق نداریم ولی تو صدرا خیلی دقیق و منظم اجرا میشه. اینکه برنامه رو میدونستم خوب بود حداقل آماده بودم. مثلا روزی که قرار بود ۵ تا ۷ عصر خاموشی باشه کمی قبلش کیف آب گرم رو زدم به برق و لباس گرم پوشیدم، سریال هم دانلود کردم که با گوشی ببینم.
همونطور که آماده میشدم یاد خونه قبلیمون افتادم؛
سال ۶۱ که رفتیم اون خونه فقط آب و برق داشت. یادم میاد یک خونهای بین پل معالیآباد تا میدان قصردشت، یک شیر آب گذاشته بود جلوی در خونهاش یعنی وقف کرده بود برای مواقعی که آب قطع میشد ملت از اونجا آب برمیداشتن. خدا رحمتش کنه یک پیرمرد مهربون بود. منظورم این هست که هنوز امکانات و خدمات برای اون منطقه کامل نبود.
توی اون وضع، وسیله گرمایشی خونه بخاری نفتی بود. یک بخاری بزرگ مکعب مستطیل شکل و بعدش هم یک نمونه اومد که با کپسول گاز کار میکرد. کاری به سختی تهیه نفت و کپسول گاز توی اون شرایط جنگی ندارم ولی یادم هست که چقدر چسبیدن به بخاری کیف داشت. به خصوص برای من که نور چشمی بودم و ... حتی گاهی لباسها با بخاری میسوخت و قسمتی از لباس میچسبید به بخاری ولی باز هم لذت داشت.
فکر کردم الآن با پیشرفت تکنولوژی و مثلا مدرن شدن زندگی، چقدر همه چیز سختتره. جدا از اینکه دلخوشیها کمتر شدن، با محدودیتهایی شبیه همین قطع برق خیلی مسائل تحت تأثیر قرار میگیرن.
برق که قطع میشه پکیج از کار میفته و خونه سرد میشه. آپارتمانهایی که با پمپ آبرسانی میکنند به مشکل میخورن و خیلی مشکلات دیگر و نتیجه همه اینها میشه افزایش اضطراب و دلنگرانی و زندگی سختتر.
- حسرت نوشت:
چند شب پیش کنسرت سیاوش قمیشی پخش میشد که جدید بود. دیدم تو سن ۷۹ سالگی چنان درجا بپر بپر میکنه که بیا و ببین. بعد یک نگاهی به خودم انداختم که واقعا دیگه نمیتونم اینجوری بپرم در حالی که یکی از لذتبخشترین کارها برام پرشهای گوناگون بود. خلاصه حسرتی خوردم وصف ناشدنی اونقدری که شیطونه میگفت از پنجره بپرم پایین :((
- دوباره اسفند آمد و هیاهوی بسیار برای هییییچ!
- چرا فکر میکنم امروز جمعه هست؟!
داشتم مراسم گشت صبحگاهی! توی اینستاگرام رو انجام میدادم که به این مطلب برخوردم؛
آمدن و رفتن آدمها مهم نیست...
بالاخره در زندگی هر آدمی، یک نفر پیدا میشود که بیمقدمه آمده، مدتی مانده، قدمی زده و بعد اما بیهوا غیبش زده و رفته.
آمدن و ماندن و رفتن آدمها مهم نیست؛
اینکه بعد از روزی روزگاری، وقتی در جمعی حرفی از تو به میان بیاید، آن شخص چگونه توصیفت میکند مهم است.
اینکه بعد از گذشت چند سال، چه ذهنیتی از هم دارید مهم است؛
اینکه آن ذهنیت مثبت است یا منفی،
اینکه تو را چطور آدمی شناخته، مهم است.
منطقی هستی و میشود روی دوستیات حساب کرد؟
میگوید دوست خوبی بودی برایش یا مهمترین اشتباه زندگیاش شدی؟
اینکه خاطرات خوبی از تو دارد یا نه؟
اینکه رویایی شدی برای زندگیاش یا نه درسی شدی برای زندگی؟
به گمانم ذهنیتی که آدمها از خود برای هم به یادگار میگذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد وگرنه همه آمدهاند که یک روز بروند.
صمد بهرنگی
برخورد اتفاقی با این مطلب خیلی برام جالب بود به دو دلیل؛ اول اینکه از بچگی یعنی همون دوران ابتدایی که داستانهای صمد بهرنگی رو خوندم عاشقش شدم و ماندم!
و دلیل دوم اینکه محتوای مورد نظرم در پست قبلی دقیقا همین مسئله بود. حالا من چطوری گفتم و بهرنگی چه زیبا بیان کرده هم چیزی شبیه تفاوت میان ماه من تا ماه گردون هست:))
- موقعیت:
بعد از چندسال که بیوقفه کاشت رو ناخنم بود، سه ماه پیش برداشتم. صبح ناخنکارم پیام داده که دوباره برم و حالا در مردّد ترین حالت ممکن بین کاشت مجدد یا عدم کاشت مجدد هستم
-دیروز بعد از مدتها سری به بانک زدم و کمی تا قسمتی از خودم ناراحتم. یک جور حالت شرمساری...
دو هفته پیش بعد از سالها با یک دوست خیلی قدیمی - با قدمت ۳۰ سال- تلفنی حرف زدیم. هفته قبلش برام پیام صوتی گذاشته بود. نزدیک دو ساعت حرف زدیم. تازه قرار شد ادامه صحبت بمونه برای وقتی که میاد شیراز چون اون هم تهران زندگی میکنه.
آخرِ حرفها، حال چندتا از دوستان مشترک و از جمله دنی رو پرسید. راجع به تولدش تو کافه خیابان آریا و حافظخوانی دنی گفت. خداحافظی که کردم باز رفتم سراغ خاطرهها. کم و بیش به تمام آدمهای زندگیم که دیگه در دسترس نیستن فکر کردم و اینکه آخرین تصویرشون توی ذهنم چیه؟!
مثلا آخرین تصویر از آرمین ۱۹ اسفند ۹۵ بود وقتی رفته بودیم رافائل و موقع خداحافظی گفت سوم، چهارم فروردین منتظرتونیم اما جور نشد و همون شد آخرین دیدار.
آخرین تصویر از دنی شهریور ۹۹ بود وقتی توی دلگیرترین و بیقرارترین لحظههام، از فاصله دور خودش رو رسوند تا حالم عوض بشه هرچند موفق نبود ولی آخرین تصویرش توی ذهنم بوی معرفت میده همیشه.
آخرین تصویر حقیقی از دنتیست دیماه ۹۴ توی فرودگاه بود وقتی برای آخرین بار همدیگه رو بغل کردیم، اشک ریختیم و با آرزوی خوشبختی راهی شد به سوی بلاد کفر. البته خدا را شکر تماس تصویری هنوز برقرار هست ولی بههر حال مجازی.
اما تلخترین تصویر آخری که توی ذهنم هست مربوط میشه به "روز سیاه" و اینکه تا امروز با اختلاف، رکورد زشتترین تصویر رو به خودش اختصاص داده. کنار پنجره ماشین و در حالی که بالبال میزدم هرچه زودتر از اون نقطه و حتی از اون منطقه دور بشم.
مرور این تصاویر برام جالب بود و در هر مورد به این فکر میکردم که آخرین تصویر از من تو ذهن اونها یا حتی کسانی که دیگه قرار نیست من رو ببینن چی میتونه باشه؟!
- دوست مذکور الآن پیام داد که شیراز هست ولی فردا شب برمیگرده تهران. حیف صدرا نیستم وگرنه میشد حداقل چند ساعتی همدیگر رو ببینیم.
- تو خبرها خوندم سید ابراهیم نبوی هم توی آمریکا، به زندگیش پایان داده!