دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

تجربه‌های مشترک

یکی از صفحه‌های بلاگ اسکای که خیلی دوستش دارم، صفحه نگار هست.

وقتی وبلاگش رو پیدا کردم داشت راجع به خاطراتش از دانشگاه شیراز می‌نوشت. خب همه چیز برام آشنا و قابل تصور بود و بعد که فهمیدم فقط یکی دو سال با هم تفاوت سن داریم متوجه شدم که اون حس آشنایی از کجا میاد. 

وقتی راجع به خوابگاه گفت تمام فضا و رفت و آمدها برام زنده شد. البته من هیچ موقع زندگی دانشجویی نداشتم یعنی همیشه تو شیراز خودمون دانشجو بودم ولی درست همون سال‌هایی که نگار ازشون می‌گفت با بچه‌های خوابگاه دوست بودیم و تئاتر کار می‌کردیم. از دخترها شیوا و آتوسا، از پسرها مجتبی و محمدرضا و اردوان و چندتای دیگه... روزها و خاطرات و تجربه‌های خوبی بود.

اما تو پست امروز راجع به مادرش و حساسیت‌هاشون نوشته بود. 

راستی چرا مادرهامون این‌همه سخت‌گیر و نگران بودن؟ 

من برای تحصیلات تکمیلی تو رشته اولم که خیلی هم دوستش داشتم باید میرفتم تهران چون تو شیراز نبود، حتی پذیرفته شدم اما بهم اجازه ندادن برم. بیشترِ هم دوره‌ای‌ها ادامه دادن و هیأت علمی شدن اما من که رتبه اول بودم بعد از یک دوره مقاومت و لج‌بازی و کمی هم لوس‌بازی، بالاخره مجبور شدم یک رشته دیگه رو انتخاب کنم و پیش برم. خدا رو شکر تو اون هم ممتاز بودم و دوستان و تجربه‌های فوق‌العاده ارزشمندی به دست آوردم اما در اصل علاقه‌ای به رشته نداشتم و متأسفانه هنوز هم ندارم.

بهر روی گله‌ای نیست چون در نهایت سال‌هاست به جبر و تقدیر معتقد شدم که باعث میشه کمتر غر بزنم و کسی یا حتی خودم رو مقصر بدونم اما خب از جهتی به مادرهای نسل جدید که نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر تفاوت هست.

گاهی فکر می‌کنم شاید این مادرها همون‌ها هستن که تو نوجوانی قصد کردن رفتار مادرانشون رو برای بچه‌هاشون تکرار نکنن. گاهی هم میگم شاید این بچه‌ها انقدر با ما تفاوت دارند که اجازه نمیدن براشون تصمیمی که نمی‌خوان گرفته بشه.

خلاصه امروز با خوندن یک پست، کلی درگیر فکر و سوال و فلسفه‌بافی شدم:)

نظرات 6 + ارسال نظر
مهربانو پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 13:33 http://baranbahari52.blogsky.com/

ای جااانم لطف داری تو عزززیزم .
صد البته مامان هامون فرشته بودند و هستند .. رفتارهاشونم ناشی از جبر زمان و نااگاهی بود .. قصد بدی نداشتن

جانت سلامت عزیزم
فقط اون ایموجی آخر

مهربانو دوشنبه 22 آبان 1402 ساعت 16:38 http://baranbahari52.blogsky.com/

پریسا جون مامان من نسبت به مامان های زمان ما کمتر سختگیر بود و من اصلا و ابدا درمورد تنها فرزندم که مهردخت باشه سختگیر نیستم اینکه میگم اصلا و ابدا به معنای واقعی میگم هااا انصافا مهردخت بسیار امن رفتار کرده و نمیدونم شخصیتش اینطوریه یا بخاطر ازادی تمام و کمالیه که بهش دادم .
من همون اندک سختگیری که مامانم داشت رو اصلا نمیپسندم و راستش هنوزم یادش میفتم ناراحت میشم

همینه که میگم خوش به حال مهردخت
ولی مادرهای ما هم یک جور عجیبی دوست‌داشتنی بودن و هستن که نمیشه زیاد به دل گرفت

لیلی یکشنبه 21 آبان 1402 ساعت 22:59

سلام پس همشهری منید. امیدوارم تو هر رشته‌ای هستین ازش لذت ببرید. راستش به نظر من این روزها هیئت علمی‌ها هم مثل قدیم نیستن. شاید خدا شما رو برای چیز بهتری خواسته.

ممنونم از لطفتون
موافقم و خدا رو شکر خودم استادهای خیلی خوبی داشتم

لیمو دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت 14:19

واقعا عجیبه یعنی با یه سری چیزها مخالفت میکردن که خیلی عادی بوده. حالا رفتن به شهر دیگه شاید نگرانی داشته باشه اما چیزهای پیش پا افتاده رو هم اجازه نمیدادن. رسما نسل بعد رو توی یه سری موارد سوزوندن.

آره خب ولی وقتی می‌بینم بیشتر مامانا تو نسل ما اینجوری بودن میگم شاید واقعا ناشی از شرایط اون دوره بوده

گیل‌پیشی سه‌شنبه 9 آبان 1402 ساعت 23:10 http://Www.temmuz.blogsky.com

خواهریم دیگه. دلمون به هم راه داره
راستی ازت ممنونم که چند ماه پیش از حذف وبلاگت منصرف شدی و همچنان هستی‌.

من ازت ممنونم که تو هر شرایطی من رو به یاد داری الهه مهر

گیل‌پیشی سه‌شنبه 9 آبان 1402 ساعت 23:02 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام بر خواهر گلم.
قربون فلسفه و سوالت برم
یاد باد آن روزگاران
من هم رشته‌ای رفتم که بابا دوست داشت

سلام قشنگ خدا نکنه عزیز دل من
چه تله‌پاتی شدا داشتم برات کامنت میذاشتم همین الآن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.