دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
دختر پاییز

دختر پاییز

هیچ‌حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن

مادربزرگ

حدود ۹ سالی میشه که میرم این استخر. از همون موقع یک خانمی رو زیاد می‌دیدم یعنی یک‌جورایی پای ثابت استخر بود. مشخص بود که سن و سالی داره ولی همیشه خیلی خوش‌تیپ بود و معلوم بود مراقب خودش هست. پوست شفاف و خلاصه جلب توجه می‌کرد.امروز دیدم با یک دختر حدود هشت نه ساله اومد که خب نوه‌اش بود. کلی با هم مسابقه دادن. طول استخر رو کرال سینه میزدن و با کرال پشت برمیگشتن بعدش هم توپ آوردن بازی کنیم. هزار ماشالله یک دونه توپ از دستش در نرفت. 

بعدش من رفتم تو جکوزی و از اونجا نگاهشون می‌کردم. دلم ضعف رفت بخدا... گفتم چه کیفی میده آدم با مادربزرگش بازی‌های اینجوری کنه.

بعد خودمو‌ مرور کردم؛

مادبزرگ‌ مادری رو که اصلا ندیدم مادر پدرم هم از اول پیر بود. البته که خیلی عاقل و باهوش و به قول خودمون دل به نشاط (سرزنده و خوش گذرون) بود ولی نهایت کاری که از دستش برمیومد این بود که قصه و خاطره تعریف کنه و انصافا قشنگ هم تعریف می‌کرد. دوستش داشتم ولی توی بیست و یک سالگی درست روزی که آخرین امتحان اولین دوره دانشجوییم رو دادم فوت کرد و خاطره‌هاشم با خودش برد.

امروز حس کردم از لذت داشتن پدربزرگ و مادربزرگ محروم بودم و اینکه چقدر حال میده آدم تا سرحاله و انرژی داره نوه یا نوه‌هاشو ببینه و باهاشون وقت بگذرونه. مخلص کلام: اندکی حسودیم شد:((


راستی دیروز باربی رو دیدم بالاخره. کیفیت صداش هیچ خوب نبود و زیرنویسش هم واقعا چرت بود بنابراین فقط آخرش گفتم !?So what

حالا صبر کنم یک نسخه درست و حسابی برسه به دستم ببینم چیزی میفهمم یا نه!

نظرات 3 + ارسال نظر
لیمو چهارشنبه 8 شهریور 1402 ساعت 10:49 https://lemonn.blogsky.com/

حس میکنم قدیما زودتر پیری رو قبول میکردن. مثلا از ۵۰ سال به بعد واقعا خودشون رو پیر و از کار افتاده و بیمار تصور میکردن. پدربزرگ من با اینکه ۸۰ساله بودن کلی با ما شوخی میکرد و بازی. با دخترخاله هام اصرارش میکردیم که بره برامون خوراکی بخره یا لپش رو میکشیدم :))
+ من همون روز دوم یا سوم گرفتمش اما انقدر کیفیت پایین بود که به خودم رحم کردم و منتظر نسخه رسمی شدم.

نمیدونم واقعا! البته خب مادربزرگ من واقعا سنشون هم زیاد بود بنده خدا
چه پدربزرگ خوبی یادشون گرامی
+آره حیف شد نباید میدیدم اونطوری

گیل‌پیشی چهارشنبه 8 شهریور 1402 ساعت 01:18 http://Www.temmuz.blogsky.com

فقط یه تصوره سپیدار جان. شما همچنان با اعتمادبنفس و قوی هستی

فدای تو که فرشته خودمی

گیل‌پیشی سه‌شنبه 7 شهریور 1402 ساعت 00:16 http://Www.temmuz.blogsky.com

منم پدربزرگ و مادربزرگم یا قبل تولدم فوت شدن یا وقتی کم‌سن بودم.
خاله هم یکی داشتم که فوت شد. خواهر یا دخترخاله هم ندارم
خدا هیشکی رو با عزیزانش امتحان نکنه.
پریسا جون، ایشالا زندگیت غرق آرامش باشه و اطرافیانت دلسوز و مهربون باشن.

خدا تمام رفتگان رو رحمت کنه
راستش من حس میکنم از وقتی بزرگترهام رفتن اعتماد به نفسم خیلی کم شده. اصلا تعادلم به هم خورده انگار

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.